بعضی وقتا تو زندگی یه اتفاق نو میفته یه چیز جدید که روال عادی زندگیتو متحول میکنه… اولاش تا بیای خودتو باهاش وفق بدی اونو یه اتفاق بد و یه بدشانسی تلقی میکنی و سعی میکنی زندگیتو به حالت قبل اتفاق برگردونی ولی دیگه هیچی مثل اول نمیشه… تموم اتفاقای که تو زندگی تک تکمون رخ میده حتی اونایی که تو اون برهه زمانی اونو بدبختی محض میدونیم وقتی بعد از گذشت چندین سال یه نگاه به گذشته میکنی و دور انداز زندگیتو زیر ذره بین میگیری میفهمی که خدا با گذاشتن این بدبختی جلو پات چه لطف بزرگیو در حقت کرده یه زمانی میرسه که اونقدر شاد زندگی میکنی که به خودتو خدات میگی خدایا… مرسی که اون ارزومو براورده نکردی… اول رمان حال تقریبا داشتم به سمت خونه پرواز میکردم حس ترس، شرم و هیجان همه وجودمو به لرزه انداخته بود نیما پشت سرم میدوید و منو به اروم شدن دعوت میکرد ولی اون از بی تابی قلب من که خبر نداشت اون که درد تو سینه منو حس نمیکرد از چند تا پله جلو خونه باال رفتمو انگشتمو رو زنگ در فشار دادم خستگی ناشی از چند ساعت پرواز باعث شده بود که قیافه م حسابی به هم ریخته و شلخته به نظر بیاد ساعت یازده شب بودو من مثل خواب نماها به محض خروج از فرودگاه به سمت این خونه کوک شدم و حاالم جلو درش تند تند دارم زنگ میزنم تا کسی درو برام باز کنه با اینکه میترسم سرم داد بزنه یا اصلا تو خونه راهم نده ولی این استرس…
دانلود رمان نعمتی در لباس محنت pdf از pardis_banoo با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و جPDF
نویسنده این رمان pardis_banoo مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان نعمتی در لباس محنت
بعضی وقتا تـو زندگی یه اتفاق نو مـیفتـه یه چیز جدیـد که روال عادی زندگیتـو متحول مـیکنه…
اولاش تا بیای خـودتـو باهاش وفق بدی اونو یه اتفاق بد و یه بدشانسی تلقـی مـیکنی و
سعی مـیکنی زندگیتـو به حالت قبل اتفاق برگردونی ولی دیگـه هیچی مثل اول نمـیشـه…
تموم اتفاقای که تـو زندگی تک تکمون رخ مـیـده حتی اونایی که تـو اون برهه زمانی اونو
بدبختی محض مـیـدونیم وقتی بعد از گذشت چندین سال یه نگـاه به گذشتـه مـیکنی و
دور انداز زندگیتـو زیر ذره بین مـیگیری مـیفهمـی که خدا با گذاشتن این
بدبختی جلو پات چه لطف بزرگیو در حقت کرده
یه زمانی مـیرسه که اونقدر شاد زندگی مـیکنی
که به خـودتـو خدات مـیگی خدایا…
مرسی که اون ارزومو براورده نکردی…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تمام تـو
قسمت اول رمان نعمتی در لباس محنت
حال
تقریبا داشتم به سمت خـونه پرواز مـیکردم حس ترس، شرم و هیجان همه وجودمو به لرزه
انداختـه بود نیما پشت سرم مـیـدویـد و منو به اروم شـدن دعوت مـیکرد ولی اون از بی تابی قلب من
که خبر نداشت اون که درد تـو سینه منو حس نمـیکرد
از چند تا پله جلو خـونه باال رفتمو انگشتمو رو زنگ در فشار دادم
خستگی ناشی از چند ساعت پرواز باعث شـده بود که قـیافه م حسابی به هم ریختـه و شلختـه به
نظر بیاد ساعت یازده شب بودو من مثل خـواب نماها به محض
خروج از فرودگـاه به سمت این خـونه کوک شـدم و حاالم جلو درش تند تند دارم زنگ مـیزنم تا
کسی درو برام باز کنه
با اینکه مـیترسم سرم داد بزنه یا اصلا تـو خـونه راهم نده ولی این استرس…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(