نقطه ضعف نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاش رو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه وجودشرو میبلعه… اول رمان نقطه ضعف خورشید بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خودشرو به آبیِ بی کران روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خورشید حرکت کنه. روی پهلو چرخید و با چشمهاش تمام وسایلشرو از نظر گذروند. البته ؛ منظور از تمام وسایل همون کوله پشتیِ آبی رنگ به همراه ساکی بود که کنجِ دو ضلعِ اتاقِ رنگارنگش جایی برای سکونت یافته بود. بار دیگه چرخید و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگهاش. چقدر دلش میخواست برای همیشه توی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفسِ درونشرو البهالی شاخ و برگهای دنیای فانتزیِ نقاشیها غرق کنه اما، حاج ناصر و نیما بردارش یک هفته ی پیش آبِ پاکیرو روی دستهاش ریخته بودن و با زبون بی زبونی اینرو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که میتونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی و آخ چه انزجاری داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر. پتورو کنار زد و با وجودِ کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانشرو گرفته بود، روی باهاش ایستاد. تابلویِ چهرهی مادرش که یک ماه پیش به اتمام رسونده بودرو دستی کشید و اشکهاش راه خودشونرو یافتن. دلش مادر میخواست، پدر و برادری که در تاالان..
دانلود رمان نقطه ضعف pdf از ریحانه_محمود با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ریحانه_محمود مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/جنایی/معمایی
خلاصه رمان نقطه ضعف
نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشـهی فرار از دیار و خانوادهاش
رو طرحریزی مـیکنه؛ پس از ورود به تـهران با حجم شـدیـدی از ناباوریهاش روبهرو مـیشـه
که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای
نفرت پایهگذاری کرده حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو مـیکنه
وجودشرو مـیبلعه…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خیس مثل باران ریحانه محمود
قسمت اول رمان نقطه ضعف
خـورشیـد بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خـودشرو به آبیِ بی کران
روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خـورشیـد حرکت کنه.
روی پهلو چرخیـد و با چشمهاش تمام وسایلشرو از نظر گذروند. البتـه ؛
منظور از تمام وسایل همون کوله پشتیِ آبی رنگ به همراه ساکی بود که
کنجِ دو ضلعِ اتاقِ رنگـارنگش جایی برای سکونت یافتـه بود. بار دیگـه چرخیـد
و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگـهاش. چقدر دلش
مـیخـواست برای همـیشـه تـوی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفسِ
درونشرو البهالی شاخ و برگـهای دنیای فانتزیِ نقاشیها غرق کنه اما،
حاج ناصر و نیما بردارش یک هفتـه ی پیش آبِ پاکیرو روی دستـهاش
ریختـه بودن و با زبون بی زبونی اینرو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که
مـیتـونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی و آخ چه انزجاری
داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر.
پتـورو کنار زد و با وجودِ کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانشرو
گرفتـه بود، روی باهاش ایستاد. تابلویِ چهرهی مادرش که یک ماه پیش به
اتمام رسونده بودرو دستی کشیـد و اشکهاش راه خـودشونرو یافتن. دلش
مادر مـیخـواست، پدر و برادری که در تاالان..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(