نیلوفرانه ظاهرا که فقط افت فشاره ولی برای اطمینان بیشتر یه چکاپ کامل نوشتم سردرد داره که مسکن تزریق شدهعماد چراغ قوه اش را در آورد پلکهایش را پایین کشید و به آنها نگاه کرد با گوشی اش ضربان قلبش را گوش کرد و نبضش را گرفت عصبی شدی اول رمان نیلوفرانه نیلوفر ساکت شد مادرش ولی جای او گفت : از صبح تاحالا کلش توی لپ تاپشه داره روی یه تحقیقی که نمی دونم کدوم استادش داده کار میکنه هر چی میگم یه کم استراحت کن میگه استاده بدعنقه باید سر وقت آمادش کنم نیلوفر با اعتراض برای ساکت کردن مادرش گفت : ماماااااان شرمنده رو به عماد کرد : ببخشین دکتر من هیچ وقت نگفتم شما بد عنقین وااای خاک بر سرم شما استادشین آخه خیلی جوونین یعنی بهتون نمیخوره استاد دانشگاه باشین مگه شما چن سالتونه نیلوفر باز هم با عصبانیت گفت : ماماااان مسعود و عماد لبخند میزدند : من بیست و نه سالمه روبه نیلوفرکرد : برای آماده کردن یه تحقیق بی هوش شدی نیلوفر لبش را به دندان گرفت عماد رو به مسعود و دیگران گفت : میشه من یه چند دقیقه خصوصی با ایشون صحبت کنم نیما و مادرش پشت سر مسعود از اتاق خارج شدند عماد تخت او را به حالت نیمه نشسته در آورد صندلی را روبروی تخت قرار داد و رویش نشست کمی به نیلوفر که با انگشت هایش بازی می کرد خیره شد گفت : خوب تعریف کن چیو این حال تو بر اثر خستگی نیست من فرق خستگی و عصبی رو میدونم نیلوفر گوشه لبش را میجوید عماد کمی دیگر به او نگاه کرد : خانم صانعی نیلوفر…
دانلود رمان نیلوفرانه pdf از عطیه.س با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان عطیه.س مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان نیلوفرانه
ظاهرا که فقط افت فشاره ولی برای اطمـینان بیشتر یه چکـاپ کـامل نوشتم سردرد داره که
مسکن تزریق شـدهعماد چراغ قوه اش را در آورد پلکهایش را پایین کشیـد و به آنها نگـاه کرد
با گوشی اش ضربان قلبش را گوش کرد و نبضش را گرفت عصبی شـدی
رمان پیشنهادی:دانلود رمان به ناچاری عطیه جبلی
قسمت اول رمان نیلوفرانه
نیلوفر ساکت شـد مادرش ولی جای او گفت : از صبح تاحالا کلش تـوی
لپ تاپشـه داره روی یه تحقـیقـی که نمـی دونم کدوم استادش داده کـار
مـیکنه هر چی مـیگم یه کم استراحت کن مـیگـه استاده بدعنقه بایـد سر
وقت آمادش کنم نیلوفر با اعتراض برای ساکت کردن مادرش گفت : ماماااااان
شرمنده رو به عماد کرد : ببخشین دکتر من هیچ وقت نگفتم شما بد
عنقـین وااای خاک بر سرم شما استادشین آخه خیلی جوونین یعنی بهتـون
نمـیخـوره استاد دانشگـاه باشین مـگـه شما چن سالتـونه
نیلوفر باز هم با عصبانیت گفت : ماماااان
مسعود و عماد لبخند مـیزدند : من بیست و نه سالمه
روبه نیلوفرکرد : برای آماده کردن یه تحقـیق بی هوش شـدی
نیلوفر لبش را به دندان گرفت عماد رو به مسعود و دیگران گفت :
مـیشـه من یه چند دقـیقه خصوصی با ایشون صحبت کنم
نیما و مادرش پشت سر مسعود از اتاق خارج شـدند
عماد تخت او را به حالت نیمه نشستـه در آورد صندلی را روبروی
تخت قرار داد و رویش نشست کمـی به نیلوفر که با انگشت هایش بازی
مـی کرد خیره شـد گفت : خـوب تعریف کن
چیو این حال تـو بر اثر خستگی نیست من فرق خستگی و عصبی رو
مـیـدونم نیلوفر گوشـه لبش را مـیجویـد عماد کمـی دیگر به او نگـاه کرد : خانم
صانعی نیلوفر…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(