هرگز رهایم نکن سر خاله ی رها عاشق رها میشه و با هم عقد میکنن اما چند روز مونده به عروسیشون دختری وارد زندگی علی میشه اول رمان هرگز رهایم نکن ساعت ۳ نيم شب بود و داشتم چرت ميزدم ديگه بيش از اين نمي تونستم بيدار بمونم اما هنوز هيچي نخونده بودم ۶ روز ديگه كنكور داشتم و بجاي اينكه دوره كنم داشتم فصل هاي آخر شبكه روميخوندم چقدر عقب بودم همه اش تقصير اين ريما بود آخه االن وقت عروسي گرفتنه ۸ مرداد يعني دو روز بعد از كنكور من عروسي ريما بود و همه به غير از رضا من رفته بودن يزد تا كاراي عروسي خانم رو انجام بدن رضا هم كه سرباز وظيفه بود و مرخصي گرفته و اومده بود بندر پيشه من تا من كنكور بدم و با هم به يزد بريم يك ده دقيقه اي ميشد كه داشتم به اينا فكر مي كردم كه با صداي سعيد از فكر و خيال بيرون اومدم : اه اينم چقدر خر پف ميكنه ! سعيد پسر دايي و داداشم بود آخه وقتي بدنيا اومد زن دايي مريض بود و مامان من بهش شير داد سعيد و علي پسر خالم ديروز اومده بودن بندر تا تو كارا به رضا كمك كنن و بعد هم ما رو با خودشون ببرن اون شب ديگه نتونستم درس بخونم چراغ و خاموش كردم و خوابيدم روز بعد با صداي سعيد از خواب بيدار شدم : رها رها پاشو اينجوري هيجا قبول نميشي باشه پاشدم رها با توام پاشو ديگه تو تختم نشستم و خواب آلود گفتم : واي چقدر حرف مي زني تو ! پاشو ببينم بيا صبحونه رفت بيرون و من دوباره تو جام خوابيدم..
دانلود رمان هرگز رهایم نکن pdf از یاسمـین با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان یاسمـین مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان هرگز رهایم نکن
سر خاله ی رها عاشق رها مـیشـه و با هم عقد مـیکنن اما چند روز مونده
به عروسیشون دختری وارد زندگی علی مـیشـه
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تنفر دوار
قسمت اول رمان هرگز رهایم نکن
ساعت ۳ نيم شب بود و داشتم چرت ميزدم ديگـه بيش از اين نمي تـونستم بيدار بمونم اما هنوز هيچي نخـونده
بودم ۶ روز ديگـه كنكور داشتم و بجاي اينكه دوره كنم داشتم فصل هاي آخر شبكه روميخـوندم چقدر عقب بودم
همه اش تقصير اين ريما بود آخه االن وقت عروسي گرفتنه ۸ مرداد يعني دو روز بعد از كنكور من عروسي ريما
بود و همه به غير از رضا من رفتـه بودن يزد تا كاراي عروسي خانم رو انجام بدن رضا هم كه سرباز وظيفه بود و
مرخصي گرفتـه و اومده بود بندر پيشـه من تا من كنكور بدم و با هم به يزد بريم يك ده دقيقه اي ميشـد كه داشتم به
اينا فكر مي كردم كه با صداي سعيد از فكر و خيال بيرون اومدم :
اه اينم چقدر خر پف ميكنه !
سعيد پسر دايي و داداشم بود آخه وقتي بدنيا اومد زن دايي مريض بود و مامان من بهش شير داد سعيد و علي
پسر خالم ديروز اومده بودن بندر تا تـو كارا به رضا كمك كنن و بعد هم ما رو با خـودشون ببرن اون شب ديگـه
نتـونستم درس بخـونم چراغ و خاموش كردم و خـوابيدم روز بعد با صداي سعيد از خـواب بيدار شـدم :
رها رها پاشو اينجوري هيجا قبول نميشي باشـه پاشـدم
رها با تـوام پاشو ديگـه تـو تختم نشستم و خـواب آلود گفتم :
واي چقدر حرف مي زني تـو ! پاشو ببينم بيا صبحونه
رفت بيرون و من دوباره تـو جام خـوابيدم..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(