دانلود رمان همخون از فرناز.ر
قصه ی دو هم خون،قصه ی یک خواهر و برادر .. قصه ی که در ابتدا کمی تلخ مینماید،اما در پس این تلخی،شیرینی جاودانی همراه است .. خواهری فداکار ..دلسوز..به مقابله با بردارش که بیش از حد سرکش شده است میرود .. در این راه،صدمات زیادی به خودش وارد میکند اما دست نمیکشد،به امید آنکه روزی برادرش را نجات دهد .. در این راه درگیر عشقی سوزان میشود ..و خیلی از اتفاقات دیگر که همراهش است ! اما آیا موفق به نجات برادر میشود یا خود هم در آتش می افتد ؟! اول رمان میشه بپرسم اون باال چیکار می کنید؟ یدفعه انقدر هول شدم که اگه دستم رو جایی بند نکرده بودم با مغز میفتادم زمین و خالص .. این دیگه کی بود؟ سرم رو برگردوندم و با ترس پایینو نگاه کردم. یه پسره بود با یه قیافه متعجب و درهم که داشت من رو نگاه میکرد … سعی کردم اعتماد ب نفسم رو از دست ندم..با پررویی گفتم: به شما مربوط میشه؟ سرش رو کالفه به طرفین تکون داد و گفت : خیلی جالبه .. شما از دیواره خونه بنده رفتید باال اونوقت میپرسید به من مربوط میشه یا نه ؟ قشنگ رفتم تو بُهت ! این چی میگفت ؟اینو گفتم و اومدم برم که با دیدن مهیار تویِ چندمتریم،تو جام خشکم زد ! غرید: تو اینجا چیکار میکنی ؟!! من ..من ..اومده بودم … با قدمهای بلند اومدم روبروم وایستاد ..نگاهی از سر تا پام بهم انداخت و گفت: اومده بودی دستشویی ؟!پس چرا مشغول صحبت شده بودی ؟!! دوست داشتم به جایِ خودم،کامیار چیزی بگه و مهیار رو از اشتباه دربیاره اما اون زده بود به فاز اللی ! من مشغول صحبت نشدم ..ایشون .. حرفم رو قطع کرد و با قدرت،مچ دستم ..
دانلود رمان همخـون pdf از فرناز.ر با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان فرناز.ر مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه/اجتماعی/روانپزشکی
خلاصه رمان همخـون
قصه ی دو هم خـون،قصه ی یک خـواهر و برادر ..
قصه ی که در ابتدا کمـی تلخ مـینمایـد،اما در پس این تلخی،شیرینی جاودانی همراه است ..
خـواهری فداکـار ..دلسوز..به مقابله با بردارش که بیش از حد سرکش شـده است مـیرود ..
در این راه،صدمات زیادی به خـودش وارد مـیکند اما دست نمـیکشـد،به امـیـد آنکه روزی برادرش را نجات دهد ..
در این راه درگیر عشقـی سوزان مـیشود ..و خیلی از اتفاقات دیگر که همراهش است !
اما آیا موفق به نجات برادر مـیشود یا خـود هم در آتش مـی افتد ؟!
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خدمتکـار هات من
قسمت اول رمان همخـون
مـیشـه بپرسم اون باال چیکـار مـی کنیـد؟
یـدفعه انقدر هول شـدم که اگـه دستم رو جایی بند نکرده بودم با مغز مـیفتادم زمـین و خالص ..
این دیگـه کی بود؟ سرم رو برگردوندم و با ترس پایینو نگـاه کردم.
یه پسره بود با یه قـیافه متعجب و درهم که داشت من رو نگـاه مـیکرد …
سعی کردم اعتماد ب نفسم رو از دست ندم..با پررویی گفتم:
به شما مربوط مـیشـه؟
سرش رو کـالفه به طرفین تکون داد و گفت :
خیلی جالبه .. شما از دیواره خـونه بنده رفتیـد باال اونوقت مـیپرسیـد به من مربوط مـیشـه یا نه ؟
قشنگ رفتم تـو بُهت ! این چی مـیگفت ؟اینو گفتم و اومدم
برم که با دیـدن مهیار تـویِ چندمتریم،تـو جام خشکم زد !
غریـد:
تـو اینجا چیکـار مـیکنی ؟!!
من ..من ..اومده بودم …
با قدمهای بلند اومدم روبروم وایستاد ..نگـاهی از سر تا پام بهم انداخت و گفت:
اومده بودی دستشویی ؟!پس چرا مشغول صحبت شـده بودی ؟!!
دوست داشتم به جایِ خـودم،کـامـیار چیزی بگـه و مهیار رو از اشتباه دربیاره اما اون زده بود به فاز
اللی !
من مشغول صحبت نشـدم ..ایشون ..
حرفم رو قطع کرد و با قدرت،مچ دستم ..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(