همکلاسی دوست داشتنی مهسا دانشجوی رشته ی مهندسی شیمی است که همکلاسی اش علیرضا از او خوشش می آید ولی مهسا که به خاطر طلاق قریب الوقوع پدر و مادرش فکرش درگیر است سعی در دوری از علیرضا دارد. علیرضا که متوجه طلاق پدر و مادر مهسا و امکان رفتن مادرش از ایران را دارد موضوع خواستگاری از او را مطرح می کند که با مخالفت مهسا روبرو می شود… اول رمان همکلاسی دوست داشتنی -به جای پرمنگنات توی این چی ریختی؟! مهسا به علیرضا نگاه کرد ومتعجب گفت: پرمنگنات؟! و به محلول او نگاه کرد صورتی بود به محلول نازنین نگاه کرد برای او هم صورتی بود برای همه صورتی بود غیراز او که سبز لجنی بود. اگر استاد محلولش را می دید احتماال یک صفر بزرگ برای این جلسه اش می گذاشت . آهی کشید و خود را روی صندلی انداخت و زیرلب گفت: بدبخت شدم! اصلا حوصله نداشت از صبح تا به حال سرپا ایستاده بود و حاالا محلولش اینگونه شده بود.تمرکز نداشت حتی نمی دانست کدام ماده را اشتباه ریخته است فقط به یاد نمی آورد که از پرمنگنات استفاده کرده باشد. به طرف وسایلش رفت و جزوه اش را در کیفش گذاشت و مانتوی آزمایشگاهش را در آورد عاطفه به طرفش رفت و متعجب پرسید: معلومه کجا داری میری؟! استاد االن میاد! -می خواد بیاد شاهکار منو ببینه؟! محلولمو ببین! اون که به من صفر میده چه باشم چه نباشم پس بهتره نباشم که حداقل سرم داد بیداد نکنه ! وکیفش را روی دوشش انداخت و از آزمایشگاه خارج شد. تمام فکرش پیش پدر و مادرش بود…
دانلود رمان همکلاسی دوست داشتنی pdf از نیلوفرناز (مریم.ع) با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نیلوفرناز (مریم.ع) مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان همکلاسی دوست داشتنی
مهسا دانشجوی رشتـه ی مهندسی شیمـی است که همکلاسی اش علیرضا از او خـوشش مـی آیـد
ولی مهسا که به خاطر طلاق قریب الوقوع پدر و مادرش فکرش درگیر است سعی در دوری از علیرضا دارد.
علیرضا که متـوجه طلاق پدر و مادر مهسا و امکـان رفتن مادرش از ایران را دارد موضوع خـواستگـاری
از او را مطرح مـی کند که با مخالفت مهسا روبرو مـی شود…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان بوی باروت در باران
قسمت اول رمان همکلاسی دوست داشتنی
-به جای پرمنگنات تـوی این چی ریختی؟!
مهسا به علیرضا نگـاه کرد ومتعجب گفت: پرمنگنات؟! و به محلول او نگـاه کرد
صورتی بود به محلول نازنین نگـاه کرد
برای او هم صورتی بود برای همه صورتی بود غیراز او که سبز لجنی بود.
اگر استاد محلولش را مـی دیـد احتماال یک صفر
بزرگ برای این جلسه اش مـی گذاشت .
آهی کشیـد و خـود را روی صندلی انداخت و زیرلب گفت: بدبخت شـدم!
اصلا حوصله نداشت از صبح تا به حال سرپا ایستاده بود و
حاالا محلولش اینگونه شـده بود.تمرکز نداشت حتی نمـی
دانست کدام ماده را اشتباه ریختـه است فقط به یاد نمـی آورد که
از پرمنگنات استفاده کرده باشـد. به طرف وسایلش رفت
و جزوه اش را در کیفش گذاشت و مانتـوی آزمایشگـاهش را در آورد
عاطفه به طرفش رفت و متعجب پرسیـد: معلومه کجا
داری مـیری؟! استاد االن مـیاد!
-مـی خـواد بیاد شاهکـار منو ببینه؟! محلولمو ببین! اون که به من
صفر مـیـده چه باشم چه نباشم پس بهتره نباشم که
حداقل سرم داد بیـداد نکنه ! وکیفش را روی دوشش انداخت و از
آزمایشگـاه خارج شـد. تمام فکرش پیش پدر و مادرش
بود…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(