هویت گمشده مردی سرد با آرمان و آرزو به دست آوردن قلب دختر خواندش ، اما دختر قصه ما بخاطر گذشته مادرش از قیمش متنفر است . پسر جوانی که در دنیای دوگانه زندگی می کند و از چهره سیاه دومش بی خبر است . سرنوشت این سه رو به هم وصل می کند تا گذشته ی تکرار شود و آینده ی نامعلوم رو بسازد … اول رمان هویت گمشده دخترکِ هفت ساله . حمل می کرد ، گویی شی ء یا چیز با ارزشی را دراین صندوقچه ی گوشتی پنهان کرده کوچه های پایین شهر را طی میکرد تا به مقصدش که خانه کلنگی قدیمی بود برسد ؛ در را باز کرد و ، نگران و ترسیده . همچون تشنه ی که به جوی آب خنکی رسیده بود ، پشت در نفسی آسوده کشید . دور کند ، حال می توانست نفسی از اعماق وجودش بکشد و خیالش را از آنچه که به وحشتش انداخته موهای سیاهش که توسط اشک سرد باران خیس خیس شده بودند را با شیطنت تکان داد و با دو به سمت خانه رفت پرده را کنار زد و داخل شد : ـ سلام بابا …خوابی !؟ پدر که با دیدن دخترش انگار بهترین خوابش به حقیقت مبدل شده است سفید شده بودند را باز کرد . ـ آوردی عزیزم …آوردی فداتشم !؟ سرش را با خوشحالی تکان داد و دستش را باز کرد و به سمت پدر گرفت . . پیشانی دخترک را بوسید ، تریاک را از دست های کوچکش قاپید و با تمام خوشحالی منفجر شده اش ، مرد معتاد سختی های ، درد هایش ، این برای دخترک هدیه از بهشت می ماند برتمام انچه.
دانلود رمان هویت گمشـده pdf از parya_1368 با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان parya_1368 مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/اجتماعی/روانشناختی
خلاصه رمان هویت گمشـده
مردی سرد با آرمان و آرزو به دست آوردن قلب دختر خـواندش ،
اما دختر قصه ما بخاطر گذشتـه مادرش از قـیمش متنفر است .
پسر جوانی که در دنیای دوگـانه زندگی مـی کند و از چهره سیاه دومش بی خبر است .
سرنوشت این سه رو به هم وصل مـی کند تا گذشتـه ی تکرار شود و آینده ی نامعلوم رو بسازد …
رمان پیشنهادی:دانلود رمان اربابی در ایران قدیم مسیحه زادخـو
قسمت اول رمان هویت گمشـده
دخترکِ هفت ساله . حمل مـی کرد ، گویی شی ء یا چیز با ارزشی را دراین صندوقچه ی
گوشتی پنهان کرده کوچه های پایین شـهر را طی مـیکرد تا به مقصدش که خانه کلنگی
قدیمـی بود برسد ؛ در را باز کرد و ، نگران و ترسیـده . همچون تشنه ی که به جوی آب
خنکی رسیـده بود ، پشت در نفسی آسوده کشیـد . دور کند ، حال مـی تـوانست نفسی از
اعماق وجودش بکشـد و خیالش را از آنچه که به وحشتش انداختـه موهای سیاهش که
تـوسط اشک سرد باران خیس خیس شـده بودند را با شیطنت تکـان داد و با دو به سمت خانه
رفت پرده را کنار زد و داخل شـد : ـ سلام بابا …خـوابی !؟ پدر که با دیـدن دخترش انگـار بهترین
خـوابش به حقـیقت مبدل شـده است سفیـد شـده بودند را باز کرد . ـ آوردی عزیزم …آوردی فداتشم !؟
سرش را با خـوشحالی تکـان داد و دستش را باز کرد و به سمت پدر گرفت . .
پیشانی دخترک را بوسیـد ، تریاک را از دست های کوچکش قاپیـد و با تمام خـوشحالی منفجر شـده اش ،
مرد معتاد سختی های ، درد هایش ، این برای دخترک هدیه از بهشت مـی ماند برتمام انچه.
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(