داستان در مورد زندگی شمیمه دختری که پدر و مادرش واز دست داده و باخاله اش زندگی میکنه سختی های زندگی از یه طرف و سخت گیری های خاله اش هم از یه طرف دیگه باعث میشه که شمیم از اون خونه فراری بشه ولی دست تقدیر سرنوشت دیگه ای روبراش رقم زده زندگی میخواد روی خوبش و بهش نشون بده روزگار اون و سر راه خانوم بزرگ قرار میده کسی که خونه اش قراره برای شمیم تبدیل به یه کلبه امن بشه و سرنوشتش طور دیگه ای رقم بخوره اول رمان پاهام ديگه جون نداشت نفسام به شماره افتاده بود حتي جرات نداشتم به پشت سرم نگاهي بندازم فقط ميدويدم نميدونستم تا كجا ميخوام بدوم ولي اينو ميدونستم كه بايد خودم و نجات بدم نبايد ميذاشتم دست كثيفشون بهم برسه شالي كه روي سرم انداخته بودم به خاطر شدت دويدنم از سرم افتاده بود چشمام سياهي ميرفت احساس ميكردم هيچ هوايي براي تنفس ندارم ولي بازم به خودم نهيب ميزدم “آفرين شميم تو ميتوني دختر تند تر بدو خودت و نجات بده ” صداي يكيشون و شنيدم كه الفاظ ركيك به كار ميبرد و به هر قيمتي بود ميخواست منو نگه داره ولي من حتي ۱ ثانيه هم فكر خستگي و ايستادن و به ذهنم راه نميدادم مدام صداشون مثل دو تا مگس توي گوشم بود كوچه تاريك تاريك بود هيچ جارو نميديدم هميشه از تاريكي ميترسيدم ولي االن موقع ترس نبود باالخره يه نور ديدم داشتم به خيابون اصلي نزديك ميشدم خدا خدا ميكردم كه خيابون اصلي خلوت نباشه و بتونم از كسي كمك بخوام نور….
دانلود رمان وقتی او آمد pdf از مهرسا م با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهرسا م مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/همخـونه ای
خلاصه رمان وقتی او آمد
داستان در مورد زندگی شمـیمه دختری که پدر و مادرش واز دست داده و
باخاله اش زندگی مـیکنه سختی های زندگی از یه طرف و سخت گیری های خاله اش
هم از یه طرف دیگـه باعث مـیشـه که شمـیم از اون خـونه فراری بشـه
ولی دست تقدیر سرنوشت دیگـه ای روبراش رقم زده زندگی مـیخـواد روی خـوبش و
بهش نشون بده روزگـار اون و سر راه خانوم بزرگ قرار مـیـده کسی که
خـونه اش قراره برای شمـیم تبدیل به یه کلبه امن بشـه و سرنوشتش طور دیگـه ای رقم بخـوره
رمان پیشنهادی:دانلود رمان طالع ماه مهرسا_م
قسمت اول رمان وقتی او آمد
پاهام ديگـه جون نداشت نفسام به شماره افتاده بود
حتي جرات نداشتم به پشت سرم نگـاهي بندازم فقط ميدويدم
نميدونستم تا كجا ميخـوام بدوم ولي اينو ميدونستم كه
بايد خـودم و نجات بدم نبايد ميذاشتم دست كثيفشون بهم
برسه
شالي كه روي سرم انداختـه بودم به خاطر شـدت دويدنم از سرم
افتاده بود چشمام سياهي ميرفت احساس ميكردم
هيچ هوايي براي تنفس ندارم ولي بازم به خـودم نهيب ميزدم
“آفرين شميم تـو ميتـوني دختر تند تر بدو خـودت و
نجات بده ” صداي يكيشون و شنيدم كه الفاظ ركيك به كار ميبرد و
به هر قيمتي بود ميخـواست منو نگـه داره ولي من
حتي ۱ ثانيه هم فكر خستگي و ايستادن و به ذهنم راه نميدادم
مدام صداشون مثل دو تا مـگس تـوي گوشم بود
كوچه تاريك تاريك بود هيچ جارو نميديدم
هميشـه از تاريكي ميترسيدم ولي االن موقع ترس نبود
باالخره يه نور ديدم داشتم به خيابون اصلي نزديك ميشـدم
خدا خدا ميكردم كه خيابون اصلي خلوت نباشـه و بتـونم از
كسي كمك بخـوام نور….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(