پیرمرد درحالیکه آخرین لحظات زندگی خود را پشتسر میگذاشت با جام کوچکی در دست، همراه با آخرین کامهای سیگارش، خود را در آینهی تمام قدیِ اتاق مجللش نگاه میکرد و به این میاندیشید که در طول زندگی پرفرازونشیبش، چه کارهایی را انجام داده است. چهره به اکنافش چرخاند، دستانش را باز کرد، چرخی به دور خود زد و گفت: – روزگارت را ببین. چقدر پول انباشته کردی؛ لیک کنون آنقدر تنها و بیکَس هستی که حتی دشمنی نداری که تو را در خلوت شب، آرام و بیسروصدا بِکُشد. جامش را کنار گذاشت و اسلحهی کوچکی که همواره بههمراه داشت را برداشت. در آینه خود را میدید. از چشمانش اشک میآمد، دستانش رعشهوار جنبش مینمودند و کلمی در ذهنش میپیچید و پایا میگفت: – لعنت به تو! خودت را بکش. ماشه را بکش. پس ترسان، اسلحه را به روی سر خود گذاشت و فریاد برآورد: – لعنت به من! اول رمان در آن لحظه باید تمام خانه پُر میشد از صدایِ شلیک اسلحه ولی ناگهان زمان متوقف شد و مرد از حرکت باز ایستاد. درحالیکه اسلحه بر روی سرش رقـ*ـصگردانی میکرد، در جای خود میخکوب شده بود. راکدی به مانند کویری بایر، تن مرد را به چنگ گرفت لیکن در هوشیاری همهچیز را نظارهگر بود، پس دیدگانش مشاهده کرد. ناگهان چشمی از تاریکی برخاست. قطرات خون بر زمین ریخته شدند. دستی کشیده بر زمین که مرگ را بر دوش خویش حمل میساخت، خود را از میان سایهها بهبیرون کشاند و از پشتِ دیوارِ خانه با قدی بلند و قامتی راست، به مرتبهی ظهور رسید؛ مردی عظیم..
دانلود رمان ویناسه pdf از امـیـدرضا پاکطینت با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان امـیـدرضا پاکطینت مـیباشـد
موضوع رمان : معمایی
خلاصه رمان ویناسه
پیرمرد درحالیکه آخرین لحظات زندگی خـود را پشتسر مـیگذاشت
با جام کوچکی در دست، همراه با آخرین کـامهای
سیگـارش، خـود را در آینهی تمام قدیِ اتاق مجللش
نگـاه مـیکرد و به این مـیاندیشیـد که در طول زندگی
پرفرازونشیبش، چه کـارهایی را انجام داده است.
چهره به اکنافش چرخاند، دستانش را باز کرد، چرخی به دور خـود زد و گفت:
– روزگـارت را ببین. چقدر پول انباشتـه کردی؛ لیک کنون
آنقدر تنها و بیکَس هستی که حتی دشمنی نداری که تـو
را در خلوت شب، آرام و بیسروصدا بِکُشـد.
جامش را کنار گذاشت و اسلحهی کوچکی که همواره بههمراه
داشت را برداشت. در آینه خـود را مـیـدیـد. از چشمانش
اشک مـیآمد، دستانش رعشـهوار جنبش مـینمودند و کلمـی در ذهنش مـیپیچیـد و پایا مـیگفت:
– لعنت به تـو! خـودت را بکش. ماشـه را بکش.
پس ترسان، اسلحه را به روی سر خـود گذاشت و فریاد برآورد:
– لعنت به من!
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان گره سرنوشت
قسمت اول رمان ویناسه
در آن لحظه بایـد تمام خانه پُر مـیشـد از صدایِ شلیک اسلحه
ولی ناگـهان زمان متـوقف شـد و مرد از حرکت باز ایستاد.
درحالیکه اسلحه بر روی سرش رقـ*ـصگردانی مـیکرد، در جای خـود مـیخکوب شـده بود.
راکدی به مانند کویری بایر، تن مرد را به چنگ گرفت
لیکن در هوشیاری همهچیز را نظارهگر بود، پس دیـدگـانش
مشاهده کرد.
ناگـهان چشمـی از تاریکی برخاست.
قطرات خـون بر زمـین ریختـه شـدند. دستی کشیـده بر زمـین که
مرگ را بر دوش خـویش حمل مـیساخت، خـود را از
مـیان سایهها بهبیرون کشاند و از پشتِ دیوارِ خانه با قدی بلند و
قامتی راست، به مرتبهی ظهور رسیـد؛ مردی عظیم..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(