: پرنده های قفسی قصه زندگی عشقه/ قصه زندگی انسان هایی است که با عشق متولد شدن و با عشق از دنیا می رن…. پرنده های قفسی حکایت بی سرانجامی یه عشقه. حکایت جبر و اجباری هستش که گره می ندازه به//// پرنده های قفسی حکایت زندگی یه زنه. حکایت یه زن که با عشق زاده شده و با نفرت به پایان می رسه. حکایت زندگی زنیه که چاره ای نداره جز سوختن. جز شعله ور موندن و در آخر جز باختن. حنانه زنی که می بازه و باز هم می بازه. حکایت زندگی زنی که سالها با سکوت خو می کنه و زمانی به فوران در میاد که آتشفشانش زندگی خیلی ها رو در مذاب حل میکنه. حنانه و محمد زندگی ای رو شروع می کنند که تنها با انزجار شکل گرفته. زندگی که سرشار از حقیقت های ناگفته و گفته هایی ست که تنها یادآوریش درد است که بر درد می افزاید. محمد شمشیر از رو بسته و حنانه صبورانه تحمل میکند. دلایل تحمل این زخم کهنه رو باید تو نبایدها و نشایدهای زندگیش جویا باشیم… عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده مامان یه روز رفته بازار اونو خریده قشنگتر از عروسکم هیچ کس ندیده دستی به پتوی نرم وسبز رنگ روی پام میکشم و با بازدم عمیقی ادامه میدم: عروسک من چشماتو باز کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن… چشمامو می بندم و توجهی به لرزش دستام نمی کنم، دیگه نمیتونم این شکیبایی رو ادامه بدم با بغض زمزمه می کنم: عروسک من چشماتو باز کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن… به درخواست نویسنده اثر برداشته شد
دانلود رمان پرنده های قفسی pdf از سپیـده فرهادی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان سپیـده فرهادی مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه
خلاصه رمان:
پرنده های قفسی قصه زندگی عشقه/ قصه زندگی انسان هایی است که با عشق متـولد شـدن و
با عشق از دنیا مـی رن…. پرنده های قفسی حکـایت بی سرانجامـی یه عشقه.
حکـایت جبر و اجباری هستش که گره مـی ندازه به////
پرنده های قفسی حکـایت زندگی یه زنه. حکـایت یه زن که با عشق زاده شـده
و با نفرت به پایان مـی رسه. حکـایت زندگی زنیه که چاره ای نداره جز سوختن.
جز شعله ور موندن و در آخر جز باختن.
حنانه زنی که مـی بازه و باز هم مـی بازه. حکـایت زندگی زنی که سالها با سکوت خـو مـی کنه
و زمانی به فوران در مـیاد که آتشفشانش زندگی خیلی ها رو در مذاب حل مـیکنه.
حنانه و محمد زندگی ای رو شروع مـی کنند که تنها با انزجار شکل گرفتـه.
زندگی که سرشار از حقـیقت های ناگفتـه و گفتـه هایی ست که تنها یادآوریش درد است
که بر درد مـی افزایـد. محمد شمشیر از رو بستـه و حنانه صبورانه تحمل مـیکند.
دلایل تحمل این زخم کهنه رو بایـد تـو نبایـدها و نشایـدهای زندگیش جویا باشیم…
عروسک قشنگ من قرمز پوشیـده تـو رخت خـواب مخمل آبی خـوابیـده
مامان یه روز رفتـه بازار اونو خریـده قشنگتر از عروسکم هیچ کس ندیـده
دستی به پتـوی نرم وسبز رنگ روی پام مـیکشم و با بازدم عمـیقـی ادامه مـیـدم:
عروسک من چشماتـو باز کن وقتی که شب شـد اونوقت لالا کن…
چشمامو مـی بندم و تـوجهی به لرزش دستام نمـی کنم، دیگـه نمـیتـونم
این شکیبایی رو ادامه بدم با بغض زمزمه مـی کنم:
عروسک من چشماتـو باز کن وقتی که شب شـد اونوقت لالا کن…
به درخـواست نویسنده اثر برداشتـه شـد
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(