دوست داشتن جنگ است، اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند، جهان دگرگون میشود، هوسها گوشت میگیرند، اندیشهها گوشت میگیرند، جهان واقعی و محسوس میشود، شراب باز شراب میشود، نان بویش را بازمییابد، آب آب است، دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسمها… اول رمان دستامو مشت کردم و محکم به صندلی جلوم کوبوندم ، زنی که روی اون صندلی نشسته بود با چهره ی عبوس و خشمگین برگشت و تو صورتم نگاهی انداخت. توجهی بهش نکردم، سرمو بسمت شیشه اتوبوس چرخوندم، پاهامو تکون میدادم تا یکم از خشمم کمتر شه. میدونستم اگه همینجوری برم خونه حتما عمو رو میکشتم، دیگه واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد. بعد چند مین اتوبوس درست چند متر اونور تر از مقصدم ایستاد . بعد از حساب کردن کرایه از اتوبوس خارج شدم . با قدمای بلند خودمو به خونه رسوندم، باید قبل از افتادن هر اتفاق مزخرفی جلوش رو میگرفتم. کلید رو چرخوندم و به محض وارد شدن به حیاط کوچیک خونه با صدای وحشتناکی داد زدم -حاج جمشید با عصبانیت وارد خونه شدم، همون صحنه تکراری؛ زانو زدن مامان و کز کردن ، عمو و اون ژست مسخره پر غرورش. عمو با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت -علیک سلام، چخبره صداتو انداختی تو گلوت چشامو از حرص باز و بسته کردم تا چیزایی که لایقشه بارش نکنم. مامان قبل از من با صدای لرزونی گفت -سها دخترم اومدی؟ ناهارتو گذاشتم رو گاز وردار بخور فداتشم
دانلود رمان پریزده های شـهر pdf از نیلوفر دلیریان با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نیلوفر دلیریان مـیباشـد
موضوع رمان : پلیسی
خلاصه رمان پریزده های شـهر
دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند،
جهان دگرگون مـیشود،
هوسها گوشت مـیگیرند،
اندیشـهها گوشت مـیگیرند،
جهان واقعی و محسوس مـیشود،
شراب باز شراب مـیشود،
نان بویش را بازمـییابد، آب آب است،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسمها…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان لعبت رمنده نیلوفر دلیریان
دانلود رمان منو اذیت نکن
دانلود رمان کـاباره
دانلود رمان خدمتکـار هات من
دانلود رمان تاوان عشق مشترک
دانلود رمان سکوت یک تردیـد
قسمت اول رمان پریزده های شـهر
دستامو مشت کردم و محکم به صندلی جلوم کوبوندم ، زنی که روی اون صندلی
نشستـه بود با چهره ی عبوس و خشمـگین برگشت و تـو صورتم نگـاهی انداخت.
تـوجهی بهش نکردم، سرمو بسمت شیشـه اتـوبوس چرخـوندم، پاهامو تکون مـیـدادم تا یکم از خشمم کمتر شـه.
مـیـدونستم اگـه همـینجوری برم خـونه حتما عمو رو مـیکشتم، دیگـه واقعا داشت صبرمو لبریز مـیکرد.
بعد چند مـین اتـوبوس درست چند متر اونور تر از مقصدم ایستاد . بعد از حساب کردن کرایه از اتـوبوس خارج شـدم .
با قدمای بلند خـودمو به خـونه رسوندم، بایـد قبل از افتادن هر اتفاق مزخرفی جلوش رو مـیگرفتم.
کلیـد رو چرخـوندم و به محض وارد شـدن به حیاط کوچیک خـونه با صدای وحشتناکی داد زدم
-حاج جمشیـد
با عصبانیت وارد خـونه شـدم، همون صحنه تکراری؛ زانو زدن مامان و کز کردن ، عمو و اون ژست مسخره پر غرورش.
عمو با دیـدن من اخم ریزی کرد و گفت
-علیک سلام، چخبره صداتـو انداختی تـو گلوت
چشامو از حرص باز و بستـه کردم تا چیزایی که لایقشـه بارش نکنم.
مامان قبل از من با صدای لرزونی گفت
-سها دخترم اومدی؟ ناهارتـو گذاشتم رو گـاز وردار بخـور فداتشم
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(