ماجرای زندگی پسری به نام یحیی را می خوانید که در پیاده روهای خیابان ولیعصر به دست فروشی مشغول است و در خانواده ای از قشر نیازمند و تنگدست بزرگ شده است و به واسطه آشنایی با شخصی انگیزه درس خواندن و نویسندگی پیدا می کند، در جمع هایی که با علی می رود به دختری به نام آیدا آشنا می شود و در کارخانه پدرش مشغول به کار می شود و درگیر مشکلات آیدا می شود که موجب به خطر افتادن حرفه و شغلش… رمان پیشنهادی: دانلود رمان خدمتکار هات من بین جمعیت ایستاده بودم، ترمینال خیلی شلوغ بود و جایی برای نشستن نبود هرچقدر به مانیتوری که ورود و خروج پروازها را ثبت میکرد نگاه میکردم خبری از نشستن پرواز استانبول نبود! لحظه ای با خودم تصور کردم نکنه تاریخ رو فراموش کردم؟ نکنه اصلا نیاد؟ نکنه دوباره توهم زدم؟ شاید هم خواب دیدم؟ شلوغی جمعیت و سر و صدای مردم کلافه ام کرده بود به سختی راهم رو از بین جمعیتی که جلوی دیوار شیشه ای ایستاده و منتظر ورود مسافران بودند باز کردم و به سمت خروجی به راه افتادم به سمت فضای سبز جلوی ترمینال رفتم و برای اینکه از تیغ آفتاب در امان بمونم به دیواری تکیه کردم و سیگاری روشن کردم دوباره اتفاقات دیشب رو در ذهنم مرور کردم آرامبخش خورده بودم و بالش رو روی سینه ام گذاشته بودم و در حال گوش کردن به قصه ی شب رادیو، خوابم برده بود از صدای زنگ تلفن آلمانی سبز رنگی که از خانه ی مادر آورده بودم بیدار شدم! انقدر زنگ نخورده بود که صدایش برایم بهت ..
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر pdf از مهدی سلطانی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهدی سلطانی مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/خانوادگی
خلاصه رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر
ماجرای زندگی پسری به نام یحیی را مـی خـوانیـد که در پیاده روهای خیابان ولیعصر
به دست فروشی مشغول است و در خانواده ای از قشر نیازمند و تنگدست
بزرگ شـده است و به واسطه آشنایی با شخصی انگیزه درس خـواندن و
نویسندگی پیـدا مـی کند، در جمع هایی که با علی مـی رود به دختری به
نام آیـدا آشنا مـی شود و در کـارخانه پدرش مشغول به کـار مـی شود و درگیر
مشکلات آیـدا مـی شود که موجب به خطر افتادن حرفه و شغلش…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خدمتکـار هات من
بین جمعیت ایستاده بودم، ترمـینال خیلی شلوغ بود و جایی برای نشستن نبود
هرچقدر به مانیتـوری که ورود و خروج پروازها را ثبت مـیکرد نگـاه مـیکردم خبری از
نشستن پرواز استانبول نبود! لحظه ای با خـودم تصور کردم نکنه تاریخ رو فراموش کردم؟
نکنه اصلا نیاد؟ نکنه دوباره تـوهم زدم؟ شایـد هم خـواب دیـدم؟ شلوغی جمعیت و سر و صدای مردم کلافه ام کرده بود
به سختی راهم رو از بین جمعیتی که جلوی دیوار شیشـه ای ایستاده و منتظر ورود
مسافران بودند باز کردم و به سمت خروجی به راه افتادم به سمت فضای سبز
جلوی ترمـینال رفتم و برای اینکه از تیغ آفتاب در امان بمونم به دیواری تکیه کردم و
سیگـاری روشن کردم دوباره اتفاقات دیشب رو در ذهنم مرور کردم
آرامبخش خـورده بودم و بالش رو روی سینه ام گذاشتـه بودم و در حال گوش کردن به قصه ی شب رادیو، خـوابم برده بود
از صدای زنگ تلفن آلمانی سبز رنگی که از خانه ی مادر آورده بودم بیـدار شـدم!
انقدر زنگ نخـورده بود که صدایش برایم بهت ..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(