پیله بسته (جلد دوم رمان ثریا) داستان دختری است از جنس زندگی. دختری که شیطنتها و شور و اشتیاقهای دوره سنی خاص خودش را دارد؛ اما زمانی میرسد که با ورود عشقی ناخواسته، حسهای قشنگش سرکوب میشود. حتی خانوادهاش هم با او سر به مخالفت میگذرانند. برای رسیدن به خواستهاش، راه درازی در پیش دارد؛ اما حس شیرینی که جدیداً مهمان خانه قلبش شده، آنقدر قوی است که مانع از پاپسکشیدن او میشود. تلاش میکند و میجنگد تا به خواسته قلبیاش برسد. تا قلب مردی را که جراحت دارد و رو به مرگ است، احیا کند.. اول رمان پیله بسته سوار ماشینش شدم و درش را محکم به هم کوبیدم. میدانستم شاهین بهشدت روی این موضوع حساس است. عمداً میخواستم حرصش را دربیاورم. تکانی خورد و با اخم نگاهم کرد که لبخند مسخرهای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت: بکن از جا، بذارش زمین دیگه. تا آنجا که جا داشت به لبهایم کش آوردم و لبخند دنداننمایی زدم. دستش را چندبار روی داشبورد کوبید. حیف که امروز لازمت دارم! حیف! بیخیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم. خب بگو کجا میخوایم بریم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. میخوام ببرمت واسهم یه کادوی خوب انتخاب کنی. شک نداشتم میخواهد برای آن دو*ستدخـ*ـترهای عملی پر فیس و افادهاش کادو بخرد. به چه مناسبت؟ تولدشه. متعجب نگاهش کردم. تو که ماه پیش کادوی تولد خریدی! نگاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند. اون برای قبلیه بود که کات کردیم. باحرص کمرم را به صندلی کوبیدم و همچون میرغضب به نیمرخش خیره شدم…
دانلود رمان پیله بستـه (جلد دوم رمان ثریا) pdf از فاطمه جعفری با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان فاطمه جعفری مـیباشـد
موضوع رمان : اجتماعی/عاشقانه
خلاصه رمان پیله بستـه (جلد دوم رمان ثریا)
داستان دختری است از جنس زندگی.
دختری که شیطنتها و شور و اشتیاقهای دوره سنی خاص خـودش را دارد؛
اما زمانی مـیرسد که با ورود عشقـی ناخـواستـه، حسهای قشنگش سرکوب مـیشود.
حتی خانوادهاش هم با او سر به مخالفت مـیگذرانند. برای رسیـدن به خـواستـهاش، راه درازی در پیش دارد؛
اما حس شیرینی که جدیـداً مهمان خانه قلبش شـده، آنقدر قوی است
که مانع از پاپسکشیـدن او مـیشود. تلاش مـیکند و مـیجنگد تا به خـواستـه قلبیاش برسد.
تا قلب مردی را که جراحت دارد و رو به مرگ است، احیا کند..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان ثریا
قسمت اول رمان پیله بستـه
سوار ماشینش شـدم و درش را محکم به هم کوبیـدم.
مـیدانستم شاهین بهشـدت روی این موضوع حساس است.
عمداً مـیخـواستم حرصش را دربیاورم. تکـانی خـورد و با اخم نگـاهم کرد که
لبخند مسخرهای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت:
بکن از جا، بذارش زمـین دیگـه.
تا آنجا که جا داشت به لبهایم کش آوردم و لبخند دنداننمایی زدم.
دستش را چندبار روی داشبورد کوبیـد.
حیف که امروز لازمت دارم! حیف!
بیخیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم.
خب بگو کجا مـیخـوایم بریم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
مـیخـوام ببرمت واسهم یه کـادوی خـوب انتخاب کنی.
شک نداشتم مـیخـواهد برای آن دو*ستدخـ*ـترهای عملی پر فیس و افادهاش کـادو بخرد.
به چه مناسبت؟
تـولدشـه.
متعجب نگـاهش کردم.
تـو که ماه پیش کـادوی تـولد خریـدی!
نگـاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند.
اون برای قبلیه بود که کـات کردیم.
باحرص کمرم را به صندلی کوبیـدم و همچون مـیرغضب به نیمرخش خیره شـدم…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(