شروع کنننده وتمام کننده زندگی ام نیستم مسیرزندگی ام راتابخشی اش رو خودم رقم میزنم ونیم دیگررا نویسنده زندگی ام رقم میزند که عجیب برهمه چیز آگاه است چون خوب این آیه را لمس کرده ام”ومااعلمو به کُلُّ شَئی” وحقاکه زیباترین وشیواترین قلم را برای سرنوشتم داشته است ومن چقدرخوشحالم که خودم وتقدیرم رابه دست او سپردم.. اول رمان باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم نمیدونم چرا این مترو انقدرتاخیرداره به قطار قبلی نرسیدم ومجبورشدم منتظربشینم،گوشیموازتوکیفم دراوردم ومشغول بالاپایین کردن تواینترنت شدم که صدای نزدیک شدن قطاراومد ازجام بلندشدم دستی به مانتوم کشیدم وکیفم رومرتب روی شونم انداختم وسوارشدم. طبق معمول واگن کیپ تاکیپ پربود یه گوشه ایستادم ودستمو به دستگیره هابندکردم بالاخره بعدازیه ربع به ایستگاه موردنظرم رسیدم ازجلوایستگاه یه تاکسی وگرفتم وبعدبه محل کارم رسیدم فعلابااین روندگرونی و تورم نمیتونستم یه ماشین واسه خودم بگیرم مجبوربودم باوسیله های عمومی بیام سرکار… وارداتاق استراحت بیمارستان شدم ولباس هامو باروپوش سفید کارم تعویض کردم مقنعه ام رومرتب کردم وکارت پرستاریم روبه جیب روپوشم سنجاق کردم… به ایستگاه پرستار ی رفتم همونطوری که مشغول صحبت باصدف بودم سوپروایزرمون سرپرستار خانم زارعی سررسیدخیلیم خانم غرغروبداخالقی بود بااخم روبه منو صدف گفت:خانم مشکات وخانم توکلی به جاصحبت کردن به اوضاع بچه های اتاق شماره۷ رسیدگی کنین چشمی گفتیمو وپرونده وگزارش پزشکی بچه های اتاق هفت روبرداشتیم به سمت اتاق راه افتادیم تو هراتاق دوتاتخت بود صدف رفت سراغ ارشیا که یه پسر فوق العاده شیری ن زبون بود ومنم رفتم سراغ یه دختره که تازه بستر ی شده بود بالبخند بهش سالم کردم ودست ی به موهاش کش یدم وگفتم:خب …
دانلود رمان پیله پروانه pdf از مبینا شفیعی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مبینا شفیعی مـیباشـد
موضوع رمان : اجتماعی/عاشقانه/جنایی
خلاصه رمان پیله پروانه
شروع کنننده وتمام کننده زندگی ام نیستم
مسیرزندگی ام راتابخشی اش رو خـودم رقم مـیزنم
ونیم دیگررا نویسنده زندگی ام رقم مـیزند که عجیب برهمه چیز آگـاه است
چون خـوب این آیه را لمس کرده ام”ومااعلمو به کُلُّ شَئی”
وحقاکه زیباترین وشیواترین قلم را برای سرنوشتم داشتـه است ومن
چقدرخـوشحالم که خـودم وتقدیرم رابه دست او سپردم..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان آوارهایی که عشق شـدند مبینا شفیعی
قسمت اول رمان پیله پروانه
باکلافگی به ساعت مچیم نگـاه کردم نمـیـدونم چرا این مترو انقدرتاخیرداره به قطار
قبلی نرسیـدم ومجبورشـدم منتظربشینم،گوشیموازتـوکیفم دراوردم ومشغول بالاپایین
کردن تـواینترنت شـدم که صدای نزدیک شـدن قطاراومد ازجام بلندشـدم دستی به
مانتـوم کشیـدم وکیفم رومرتب روی شونم انداختم وسوارشـدم.
طبق معمول واگن کیپ تاکیپ پربود یه گوشـه ایستادم ودستمو به دستگیره هابندکردم
بالاخره بعدازیه ربع به ایستگـاه موردنظرم رسیـدم
ازجلوایستگـاه یه تاکسی وگرفتم وبعدبه محل کـارم رسیـدم فعلابااین روندگرونی و
تـورم نمـیتـونستم یه ماشین واسه خـودم بگیرم مجبوربودم باوسیله های عمومـی بیام سرکـار…
وارداتاق استراحت بیمارستان شـدم ولباس هامو باروپوش سفیـد کـارم تعویض کردم
مقنعه ام رومرتب کردم وکـارت پرستاریم روبه جیب روپوشم سنجاق کردم…
به ایستگـاه پرستار ی رفتم همونطوری که مشغول صحبت باصدف بودم
سوپروایزرمون سرپرستار خانم زارعی سررسیـدخیلیم خانم غرغروبداخالقـی بود بااخم روبه
منو صدف گفت:خانم مشکـات وخانم تـوکلی به جاصحبت کردن به اوضاع بچه های اتاق
شماره۷ رسیـدگی کنین
چشمـی گفتیمو وپرونده وگزارش پزشکی بچه های اتاق هفت روبرداشتیم به سمت
اتاق راه افتادیم
تـو هراتاق دوتاتخت بود صدف رفت سراغ ارشیا که یه پسر فوق العاده شیری ن زبون
بود ومنم رفتم سراغ یه دختره که تازه بستر ی شـده بود بالبخند بهش سالم کردم ودست ی
به موهاش کش یـدم وگفتم:خب …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(