آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم درنمیومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم بود فهمیدم این ازدواج یه معامله بوده... اول رمان – لیلی من تو رو میکشم. عین بچه های دو ساله میمونی انگار من هرچی می گم تو می خوای بدتر کنی. هر روز اینجا منو معطل می کنی. بابا خسته شدم انمدر اینجا منتظرت موندم. نیای خودم میرما! تلفن را روی لیلی لطع کرد. حاال آنمدر هم طول نمی کشید تا لیلی بیاید. شاید پنج دلیمه بیشتر طول نمی کشید دخترک لباس هایش را به تن کند و پایین برود ولی از آنجایی که هر روز کارشان همین بود حسابی اعصابش را خورد می کرد. انتظار داشت همان لحظه که جلوی درشان می رسید لیلی هم پایین باشد ولی امکان نداشت چنین اتفالی بیافتد. هر روز برنامه شان همین بود. زنگ میزد و لیلی را تهدید می کرد ولی روز بعد باز همان آش بود و همان کاسه. سرش در گوشی اش بود و صفحه اینستاگرامش را چک می کرد. دیگر عادتش شده بود به این روزمرگی های تکراری تن دادن… هر لحظه که حوصله اش سر می رفت آیکون هفت رنگ اینستاگرام اولین انتخابش بود. به استوریهای دوست هایش نگاه می کرد و برای هر کدام از آن ها….
دانلود رمان پیچ شمرون pdf از نازنین محمد حسینی لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نازنین محمد حسینی یباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/همخـونه ای/ازدواج اجباری
خلاصه رمان پیچ شمرون
آرش تک پسر حاج فتـوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی تـوی جمع هامون معروف بود.
کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم درنمـیومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب
که عاشقش شـدم. عاشقش شـدم، جونمم براش مـی دادم. همه ی زندگیم بود…
ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش
تـو شکمم بود فهمـیـدم این ازدواج یه معامله بوده...
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تاوان گناه پدرم
قسمت اول رمان پیچ شمرون
– لیلی من تـو رو مـیکشم. عین بچه های دو ساله مـیمونی انگـار من هرچی مـی گم تـو مـی خـوای بدتر کنی. هر روز اینجا
منو معطل مـی کنی. بابا خستـه شـدم انمدر اینجا منتظرت موندم. نیای خـودم مـیرما!
تلفن را روی لیلی لطع کرد. حاال آنمدر هم طول نمـی کشیـد تا لیلی بیایـد. شایـد پنج دلیمه بیشتر طول نمـی کشیـد دخترک
لباس هایش را به تن کند و پایین برود ولی از آنجایی که هر روز کـارشان همـین بود حسابی اعصابش را خـورد مـی
کرد. انتظار داشت همان لحظه که جلوی درشان مـی رسیـد لیلی هم پایین باشـد ولی امکـان نداشت چنین اتفالی بیافتد. هر
روز برنامه شان همـین بود. زنگ مـیزد و لیلی را تـهدیـد مـی کرد ولی روز بعد باز همان آش بود و همان کـاسه.
سرش در گوشی اش بود و صفحه اینستاگرامش را چک مـی کرد. دیگر عادتش شـده بود به این روزمرگی های
تکراری تن دادن… هر لحظه که حوصله اش سر مـی رفت آیکون هفت رنگ اینستاگرام اولین انتخابش بود. به
استـوریهای دوست هایش نگـاه مـی کرد و برای هر کدام از آن ها….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(