کینه ای کهنه آتنا بزرگمهر وارد یه بازی می شه که این بازی برای کینه ی کهنه ای هست که آقای راد از پدربزرگ آتنا داشته و آقای راد قصد داره زندگی آتنا رو نابود کنه اول رمان کینه ای کهنه با صدای آوای گوساله از خواب بلند شدم آتنا:باز تو با صدای جیغ جیغوت اومدی منو بیدار کنی؟ مامان بیا این دختر خلت رو جمع کن آوا:چقدر که تو زر می زنی آتنا پاشو که باید بریم مدرسه وگرنه این دفعه رضایی خودش شخصا به پرونده درخشانمون رسیدگی می کنه آتنا: وای ایشاال این مدرسه رو خودم آتیش بزنم مدرسه دیگه چه صیغه ایه؟ تند تند لباس های گشاد و داغون مدرسم رو پوشیدم و با دو رفتم پایین که دیدم مامان آوا و آدرین دارند صبحونه می خورند من هم که عاشق خوردن صبحونه بودم رفتم و نشستم که صدای بوق خانوم احمدی راننده سرویسشون در اومد دیگه داشت گریم در می اومد که دیدم آوا مثل چی داره میدوئه تنها کاری که تونستم بکنم پوشیدن کفشام بود بدون صبحونه تا رفتم پایین خانوم احمدی با قیافه خشنش گفت:نیم ساعته اینجام دفعه دیگه دیر بیاین نمی برمتون تا حالیتون شه آوای بدبخت یک عالمه به جای من عذر خواهی کرد آوا با صدای آروم:می مردی یه عذر خواهی می کردی؟ آتنا:خدانکنه آوا: من چی میگم تو چی می گی آخه من چقدر بدبختم !!! تو راه فقط و فقط به درختای پاییزی خیره شده بودم که منظره ی خیلی قشنگی رو تشکیل داده بودند باالخره به زندان رسیدیم پیاده شدم و سریع وارد شدیم اووف خدا به خیر کنه دیر کردیم االنم که زیست …
دانلود رمان کینه ای کهنه pdf از Shaylin با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان Shaylin مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/طنز/غمـگین
خلاصه رمان کینه ای کهنه
آتنا بزرگمهر وارد یه بازی مـی شـه که این بازی برای کینه ی کهنه ای هست که آقای راد
از پدربزرگ آتنا داشتـه و آقای راد قصد داره زندگی آتنا رو نابود کنه
رمان پیشنهادی:دانلود رمان پاراهور مرضیه یگـانه
قسمت اول رمان کینه ای کهنه
با صدای آوای گوساله از خـواب بلند شـدم
آتنا:باز تـو با صدای جیغ جیغوت اومدی منو بیـدار کنی؟
مامان بیا این دختر خلت رو جمع کن
آوا:چقدر که تـو زر مـی زنی آتنا پاشو که بایـد بریم مدرسه
وگرنه این دفعه رضایی خـودش شخصا به پرونده درخشانمون
رسیـدگی مـی کنه
آتنا: وای ایشاال این مدرسه رو خـودم آتیش بزنم
مدرسه دیگـه چه صیغه ایه؟
تند تند لباس های گشاد و داغون مدرسم رو پوشیـدم و با دو رفتم پایین
که دیـدم مامان آوا و آدرین دارند صبحونه مـی خـورند
من هم که عاشق خـوردن صبحونه بودم
رفتم و نشستم که صدای بوق خانوم احمدی راننده سرویسشون در
اومد دیگـه داشت گریم در مـی اومد که دیـدم آوا مثل چی داره مـیـدوئه
تنها کـاری که تـونستم بکنم پوشیـدن کفشام بود بدون صبحونه
تا رفتم پایین خانوم احمدی با قـیافه خشنش گفت:نیم ساعتـه اینجام
دفعه دیگـه دیر بیاین نمـی برمتـون تا حالیتـون شـه
آوای بدبخت یک عالمه به جای من عذر خـواهی کرد
آوا با صدای آروم:مـی مردی یه عذر خـواهی مـی کردی؟
آتنا:خدانکنه
آوا: من چی مـیگم تـو چی مـی گی
آخه من چقدر بدبختم !!!
تـو راه فقط و فقط به درختای پاییزی خیره شـده بودم که منظره ی
خیلی قشنگی رو تشکیل داده بودند باالخره به زندان رسیـدیم
پیاده شـدم و سریع وارد شـدیم اووف خدا به خیر کنه دیر کردیم االنم که زیست …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(