یاغی جهنم روی زمین مینشینم و به آتش جهنم خیره میشوم من افسون دختر فرشته الهی در آتش سرنوشت میسوزم و همراه مردی یاغی که به دنبال همسر خائنش میگردد، میدوم در زندگی چند صد سالهام فقط دوازده سال زندگی کردهام به درون آینه که مینگرم دلارام را میبینم دختر دست پرورده عُمَر که شش سال زندگیش را شکست، خورد شد اما ترسناک مانند ظلمات کولاک زمستان شد من کسی هستم که سیاهی را خوشبختی، سرما را لذت و سفیدی و روشنایی را شوم میداند من دختری سفید از نسل سیاهی هستم اول رمان یاغی جهنم خون میریزم و در خون میرقصم پادشاه جهنم یاغیگری کن که من از تو افسار گسیختهترم به سیگارم پک عمیقی زدم و دود رو دایرهوار از بین لبهام بیرون فرستادم چنگی به موهای یخی رنگم زدم و به چهرم توی آینه خیره شدم سیگار روشن رو طبق عادتم تو مشت دستم خفه کردم و رد سوختگی به سوختگیهای کف دستم اضافه کردم خیلی وقته که چیزی به نام «درد» رو حس نمیکنم از جلوی آینه دراور بلند شدم و نگام رو از قیافه منفورم گرفتم به سمت پنجره اتاقم رفتم و از پشت پردههای حریر سفید به خیابون خلوت نگاه کردم زندگی من تو سیگار کشیدن، به کوچه خلوت نگاه کردن و هر دفعه کلمه منفور رو به قیافم چسبوندن؛ خلاصه شده بود این وضع دختر ارشد حاج حافظیه کسی که زندگیش مثل چشما و موهاش یخ بستن و دیگه امیدی به باز شدن این یخ نداره صدای در اتاقم باعث شد برگردم و با صدای سردم بگم: بیا تو… در باز شد و افسانه مثل همیشه شاد..
دانلود رمان یاغی جهنم pdf از دیکتاتـورs yavarnia لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان دیکتاتـورs yavarnia مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان یاغی جهنم
روی زمـین مـینشینم و به آتش جهنم خیره مـیشوم من افسون دختر فرشتـه
الهی در آتش سرنوشت مـیسوزم و همراه مردی یاغی که به دنبال همسر
خائنش مـیگردد، مـیدوم در زندگی چند صد سالهام فقط دوازده سال زندگی
کردهام به درون آینه که مـینگرم دلارام را مـیبینم دختر دست پرورده عُمَر
که شش سال زندگیش را شکست، خـورد شـد اما ترسناک مانند ظلمات کولاک
زمستان شـد من کسی هستم که سیاهی را خـوشبختی، سرما را لذت و
سفیـدی و روشنایی را شوم مـیداند من دختری سفیـد از نسل سیاهی هستم
رمان پیشنهادی:دانلود رمان طلوع از مغرب منا معیری
قسمت اول رمان یاغی جهنم
خـون مـیریزم و در خـون مـیرقصم پادشاه جهنم یاغیگری کن که من از تـو افسار گسیختـهترم
به سیگـارم پک عمـیقـی زدم و دود رو دایرهوار از بین لبهام بیرون فرستادم
چنگی به موهای یخی رنگم زدم و به چهرم تـوی آینه خیره شـدم سیگـار روشن رو
طبق عادتم تـو مشت دستم خفه کردم و رد سوختگی به سوختگیهای کف
دستم اضافه کردم خیلی وقتـه که چیزی به نام «درد» رو حس نمـیکنم از جلوی آینه
دراور بلند شـدم و نگـام رو از قـیافه منفورم گرفتم به سمت پنجره اتاقم رفتم و از
پشت پردههای حریر سفیـد به خیابون خلوت نگـاه کردم زندگی من تـو سیگـار کشیـدن،
به کوچه خلوت نگـاه کردن و هر دفعه کلمه منفور رو به قـیافم چسبوندن؛ خلاصه
شـده بود این وضع دختر ارشـد حاج حافظیه کسی که زندگیش مثل چشما و
موهاش یخ بستن و دیگـه امـیـدی به باز شـدن این یخ نداره
صدای در اتاقم باعث شـد برگردم و با صدای سردم بگم:
بیا تـو…
در باز شـد و افسانه مثل همـیشـه شاد..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(