این زندگی پر از سر و صداست شاید برای همین است که وقتی عشق می خواهد پیغام بفرستت به ما دیر می رسد یا که پیغام اشتباهی به قلبمان می رسد عشق متفاوت ترین حس دنیاست یک حس بیگانه و متغییر عشق خیلی عجیبه گاهی با دیدن یک غریبه قلب خود را دیوانه وار بر قفسه ی سینه می کوبد و خبر از عشق می دهد گاهی تلاقی کردن نگاهی با نگاه آشنایی باعث تپش قلب می شود و نوای عشق را زمزمه می کند
ژانرها: اجتماعی
شکوه نیلوفرانه ی من رمان درباره حرفا و کارای ماست که وجود و شخصیت یه نفر رو می شکنه ، درباره این زن و مردایی که خواسته و ناخواسته می شکنیم ! … چه روحشــــون ، چه شخصیتشــــون ، چه بـــاورشـــون ! این رمان پر از زندگیه … پر از عشق … پر از نفرت … پر از خیانت … و … پر از دروغ و صداقت ! تاثیر تک تک این واژه ها رو توی زندگی شخصیتای داستانم حس می کنین … بیشتر رمانایی که خوندیم عشق رو از یک جهت نشون داده و من می خوام عشق و دوستی رو از جهات دیگه هم ببینین علاوه بر عشق و محبتی که خدای بی همتای ما توی دل زن و مرد گذاشته . عشق مادری ، پدری ، برادری و خواهری و فرزندی رو هم ببینین مثل زندگی خودمون ! در یک کلام ! می خواهم عشق و دوستی رو از جهت انسانی اون به تصویر بکشم !
آینده مبهم قصه من درباره دختریه که هیچ وقت تو زندگیش کلمه ندارم رو نشنیده به هر چی که خواسته رسیده،اما در این میان با پسری به اسم آرشا که از دختری ضربه خورده و تمام دخترا رو مثل هم می دونه آشنا میشه سال طعم ناراحتی رو می چشه،و این باعث ۲۰ که بعد از میشه مهرسای قصه من بفهمه همه چی پول نیست گاهی عشق رو نمی تونه با پول بخره و این آغاز راهی طولانی است که عاقبت مهرسا می ماند و آینده ای مبهم اول رمان آینده مبهم هنگامی که دلی را میشکنی صدای شکستنش را به خاطر بسپار تا هنگامی که دلت را شکستند رو به آسمان فریاد نزنی خـــدایا به کدامین گناه رفتم قبرستان و از اهالی آنجا پرسیدم مدارک لازم برای مردن چیست یکی گفت اگر جوانی زود آمدی دیگری گفت اگر پیری دیر آمدی گفتم عاشق کسی شدم که عاشقم نبود گفتند بدون مدرک خوش آمدی شهامت داشته باش؛ با خودت بی رحم باش ،زمستان را بببین برای عروس کردن خیابانش چطور با همه سرد می شود هرگز نشنیدم کسی بگوید چرا ، خیلی وقتا بهم گفتن چرا میخندی بگو ماهم بخندیم اما غصه میخوری بگو ماهم بخوریم به نام آفریننده هفت آسمان! زارت !زیرت! زورت! (ذهنتون منحرفه ) من خودمو معرفی میکنم: مهرسا ، صدای سس بود؛ که داشتم رو پیتزا می ریختم خب سالمه در رشته عمران تحصیل می کنم ۲۰ امیدوار تک بچه ی مهران امیدوار و مائده زارعی چند بار بهش گفتم ، بابا شرکت عمران داره مامان هم چون دوست داره با مردم سر و کله بزنه خسته میشی ولش کن میگه…
هر ادمی توی زندگیش اصولی داره که تا حدودی بهش پایبنده چالش اصلی آدم ها تو زندگی، قرار گرفتن تو شرایطیه که مجبور به انتخاب بین اصولشون و خواسته های قلبیشون می شن هم روایتی از این چالشه یه ادم با یه اصول محکم، دنیا رو به شیوه ی خودش می خواد اما معادلاتش اینبار مساوی در نمیاد این ادم قراره یاد بگیره که همیشه حق رو به اون نمی دن که شاید مثل روتین این روزها لیلی قرار نیست به مجنونش برسه در این میون، عشق هرچیزی می تونه باشه! ممکنه زمینی باشه یا آسمونی همیشگی و عمیق باشه یاسطحی وزود گذر تنهاچیزی که مهمه ابدی بودنشه! حقیقی بودنشه! فقط همین، عشق رو خاص می کنه! عشقی خالص مقدس وپاک! عشق بین هرکسی می تونه به وجود بیاد فقط کافیه معنی عشق واقعی رو بفهمیم! اونوقت دیگه فرقی نداره بین زن وشوهرباشه یا بین دوتادوست و یا اول رمان روبه روی آینه ایستاد، روبه روی مردی که چشمان مشکی رنگ اش مثل همیشه برق میزد، از رضایتمندی، ازاعتماد، ازغرور ابروهایش گره خورده بود، مثل همیشه جذاب به نظرمیرسید موسیقی درحال پخش بود و درفضای مسکوت خانه طنین میانداخت سرش را باالگرفت برای بستنِ دکمه های پیراهنِ مردانه اش دستانِ محکم ومردانه اش، سمت ادکلن مشکی رنگ گران قیمت اش رفت، عطرمنحصربه فرد وهمیشگی اش! سرش را باال گرفت وکمی عطر پاشید روی یقه ی پیراهن سفید اش، خنکیِ عطر را روی گلویش هم حس میکرد بوی تلخِ عطر، حس خوب اش رابرانگیخت، گره کروات مشکی رنگ اش را دورگردن محکم کرد وکتِ همرنگ اش را پوشید تمام حرکات اش حساب شده ودقیق بود! تمام زندگی ا
دختری/تنها و بی گناه که بازی سرنوشت اونو به جاهایی می رسونه که حتی فکرش هم نمی کنه.// عشقش اونو طرد میکنه و بعد دوسال اون بر می گرده اما داستان فقط این نیست……
روژیتار سهم من از این زندگی چیزی جز حرص خوردن و بدبختی کشیدنو و بی کسی چیز دیگه ای نبوده و نیست و شاید هم نخواهد بود…من کلا ۱۸ سالمه…قطعا الان دخترای ۱۸ساله پی درس و مشق و خوش گذرونی با خانوادشونن ۱۵ سالم بود که پدر و مادرم رو از دست دادم … و چون هیچکس نمیخواستکفیل من بشه مجبور بودم که روی پای خودم بایستم کار کردم و پول درآوردم و از جایی که کار میکردم ازشون جای خواب میخواستم که اونام خدا خیرشون بده بهم دادن… مگه یه دختر ۱۸ ساله ی تنها چقدر به پول نیاز داره؟… اول رمان روژیتار ماتیار: اها…من روژینا رو از امروز خدمتکار مخصوص خودم اعلام میکنم البته اگه لایق باشه…. عه این با خودش چن چنده گف ک بم کار نمیده خفه ایندفه واقعا با وجدان موافق بودم روژینا: خودمو ثابت میکنم آقا… ماتیار: خعلی خب دنبال من بیا… و خودشم پاشد و عین چی سرشو انداخت پایین و راه افتاد تیپش همچین سلطنتی نبود ولی مث پسرای امروزی ام نبود شلوار کتان مشکی و پیراهن سرمه ای… در اتاقی رو باز کرد که کل دکورش مشکی بود عجیب به رنگ مشکی علاقه داشت… یه نگاه سرسری به اتاقش انداختم و پشت سرش راه افتادم یه اشاره به کاناپه ی مشکی بزرگی کرد: بشی ن منم مطیع کلمو انداختم پایین نشستم ماتیار: من اسمم ماتیاره دوست ندارم پسوندی پیشوندی بهش اضافه کنی منظورم اینه نگو جناب یا اقا یا قربان فقط میگی ماتیار…همین… قوانین من عبارتند از )اوه لفظ قلمو( راستی آشپزی بلدی دیگ ه با تحکم همیشگی گفدم: بله بلدم.. ماتیار: خوبه داشتم میگفتم حالا که..
نیمکت باران دختری از جنس سادگی… دختری با ظاهری معمولی! دختری به سادگی و زلالی آب! اما او همه چیزش را پای عشقش میگذارد… حماقت یاسادگی یا عشق! قضاوت با شماست.. .و طرف دیگر قصه، پسری شکست خورده… پسری که قلبش را شکسته اند. اشتباه نکنید؛ به دنبال انتقام نیست. تنها دلش را باخته و غمگین است. احساس می کند از سنگ شده است هر آن حس افتادن از دره و شکستن و تکه تکه شدن دارد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان رقیب مرد من
بعضی وقتا تو زندگی یه اتفاق نو میفته یه چیز جدید که روال عادی زندگیتو متحول میکنه… اولاش تا بیای خودتو باهاش وفق بدی اونو یه اتفاق بد و یه بدشانسی تلقی میکنی و سعی میکنی زندگیتو به حالت قبل اتفاق برگردونی ولی دیگه هیچی مثل اول نمیشه… تموم اتفاقای که تو زندگی تک تکمون رخ میده حتی اونایی که تو اون برهه زمانی اونو بدبختی محض میدونیم وقتی بعد از گذشت چندین سال یه نگاه به گذشته میکنی و دور انداز زندگیتو زیر ذره بین میگیری میفهمی که خدا با گذاشتن این بدبختی جلو پات چه لطف بزرگیو در حقت کرده یه زمانی میرسه که اونقدر شاد زندگی میکنی که به خودتو خدات میگی خدایا… مرسی که اون ارزومو براورده نکردی… اول رمان حال تقریبا داشتم به سمت خونه پرواز میکردم حس ترس، شرم و هیجان همه وجودمو به لرزه انداخته بود نیما پشت سرم میدوید و منو به اروم شدن دعوت میکرد ولی اون از بی تابی قلب من که خبر نداشت اون که درد تو سینه منو حس نمیکرد از چند تا پله جلو خونه باال رفتمو انگشتمو رو زنگ در فشار دادم خستگی ناشی از چند ساعت پرواز باعث شده بود که قیافه م حسابی به هم ریخته و شلخته به نظر بیاد ساعت یازده شب بودو من مثل خواب نماها به محض خروج از فرودگاه به سمت این خونه کوک شدم و حاالم جلو درش تند تند دارم زنگ میزنم تا کسی درو برام باز کنه با اینکه میترسم سرم داد بزنه یا اصلا تو خونه راهم نده ولی این استرس…
شلوغی راهرو ها و دانشجوهای ترم اولی با برگه های انتخاب واحد به دست صحنه تکراری اوایل هر ترم بود. نسیم و ستاره از همان لحظه انتخاب واحد با هم آشنا شده بودند و بر طبق اصل نانوشتنی دانشجوهای ترم اول همیشه دوست دارند با یک نفر دیگر این طرف و ان طرف بروند تا تعداد گم شدن ها به حد اقل برسد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان قیاس عشق حکم دل
از گدنبند مجان توی بچگی پد و مادش توی یک تصادف عمدی کشته میشه دوست پدش سپستی اون و بعهده می گیه مجان با توجه به مشکلات دختی زود نج و حساس ولی محکم با میاد واد شکت استادش میشه چون اعتقاد داشته که باید وی پای خودش بایسته د کنا اون سعی داه از گدنبندی و که پدش باش به جا گذاشته کشف کنه.. مان پیشنهادی: دانلود مان با نگاهت آومم کن
کومه مانلی با اسفندیار مرموز وهفت خط مجبور به ازدواج می شود ولی بعد از مدتی همه زندگیش به تاراج و نابودی میرود، بعد از گذشت چندسال درحالی باهم روبرو می شوند که اسفندیار متاهل است اول رمان کومه تنها کسی که از راز عاشقیم به اسفندیار خبر دارد؛ سلیمه نامادریم است ! من هی چ دلی ل منطقی برای دوست داشتن اسفندیار ندارم، اگر ذره ای منطق و عقل در سرم بود ، نبایستی عاشق اسفندیا ر می شد م اینکه برای فرار از آن خانه منحوس ته بازارچه ضیا، باید عاشق مرد پولداری از شهر دیگری می شدم ولی هر روز صبح با خستگی کرکره مغازه اسباب بازی فروشی را بالا می دهم ، گویی من شاهزاده ای مفلس در شهر پر از گرد و غبار عروسک ها، توپ های پلاستیکی هستم از پشت ویتری ن شیش ه ای منتظر آمدن و بساط کردن بلال فروش در جلو مغازه می مانم این مغازه اسباب بازی فروشی در خیابا ن فرعی، کنار مغازه درب و داغو ن مشهدی جعفر تنها پناهگاه امنم در ای ن دنیاست هرچن د صاحب مغازه پیرمرد خسیسی است که سر ماه دستمزد فروشندگی ام را با دستان لرزانش صدباره می شمارد، بعد در کف دست م می گذارد از زیر کلاه مشکی عهد بوقش زیر چشمی اسکناس ها را تا کیفم دنبال می کند هر عصر نظام برای تحوی ل گرفتن دخل روز سراغم م ی آید ، دلهره وحشتناکی را در شکمم حس می کنم چشمانش که گوشه آن ه ا را قی گرفته، اطراف مغازه حتی گرد و غبارش را می پاید، گویا حساب آن ها را..
داستان در مورد دو تا آدمه که دنیاشون باهم خیلی متفاوته…. یکی از دیار حقیقت های تلخ. یکی از دیار شعر و رنگ و نور… هیچ چیز تصادفی نیست و حضور هر کس در کتار ما یا ورودش به دنیای ما نشانه ایست برای رفع کردن اشتباهات و کسب تجربه…… و اینکه گاهی صدای بعضی ادمها یاد اوره یه حجمینه سبزه……. رمان پیشنهادی: دانلود رمان خدمتکار هات من
: تصمیم خودمو گرفتم آره من تصمیمی گرفتم که باورم نمی شد..داشتم تیری رو از کمونم رها می کردم که علاوه برا زخمی کردن یکی دیگه خودم هم زخمی می کرد. نمی تونستم با اوضاعی که برام پیش اومده و ممکن بو در آینده از این بدتر هم بشه برگردم پیش خانواده ام اونم پیش خانواده ای که سه تا پسر غیرتی دارن..نمی تونستم بعد این مدت برگردم پیششون نه به عنوان دخترشون بلکه به عنوان یه زنی که توسط چند تا ارازل مریض مورد آزار قرار گرفته. باورم نمی شه که من شدم بازیگر////
پدر لیلا یک نارنجیپوش است. رفتگری زحمتکش که سالهای سال است با شغل خود زندگی میکند؛ اما لیلا با شغل پدرش رابـ ـطهی چندان خوبی ندارد و همین علت بسیاری از مشکلات زندگیشان شده است… روزگار میچرخد و همین شغل باعث میشود زندگی روی دیگری به آنها نشان دهد… اول رمان مشوش گامهایش را یکی پس از دیگری برمیداشت سنگهای بینوای زیر پایش که هرازگاهی به اینسو و آنسو پرتاب میشدند، اگر زبانی برای حرفزدن داشتند قطعاً با صدای بلند اعتراض میکردند. قلبش طوری تندتند به سـ*ـینهاش می کوبید که گویی در سالن کنسرتی قرار دارد و نقش طبلی با ریتم تند برای تکمیلکردن موسیقی را دارد. آنقدر به صورت و تهریش خرمایی تیرهاش دست کشیده بود که اگر صورتش کمی خاصیت ارتجاعی داشت، حتماً چند سانتیمتری از پوست صورتش آویزان میشد چشمهایش دودو میزد و ابروهایش از نگرانی مثل دو تکه چوب که بخواهند دو ضلع مثلثی را بسازند به هم نزدیک شده بودند. بالاخره مقابل در آهنی قدیمی قهوهایرنگ متوقف شد. یک دستش را به تکه آهن روی در که شکل گل پیچخورده بود گره داد و با دست دیگر تلفنش را از جیبش بیرون کشید. برای بار هزارم شمارهای را گرفت. آنقدر این شماره را گرفته بود که حتی با چشمهای بسته هم میتوانست با لمس نقاط فرضی روی صفحه لمسی آن را بگیرد. و باز هم برای بار هزارم پاسخی ضبط شده به چهرهی پریشانش دهنکجی میکرد. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد…» تلفنش را با حرص درون جیبش سُر داد. انگشتش را محکم روی دکمهی سفیدرنگ قدیمی که نقش زنگ را داشت فشرد چند ….
داستان از زبان آرین بیان میشه. مردی که سختی های زیادی میکشه اما پای علاقه اش به همسرش می ایسته و وقتی سختی ها به اوج میرسن فرار میکنه. فرار برای تنها بودن تا تنهایی آزارش بده تا تبدیل بشه به کسی که غیر نرگس کسی رو نداره. به روستایی کویری که کسی نمیشناسدش و با صداقت روستا آشنا میشه با آدمهایی که ذاتا پاکن. ولی مجبوره برگرده و با گذشته اش کنار بیاد اما آدم هایی که رهاشون کرده عوض شدن و در آخر دست تقدیر آرین رو وادار میکنه به انجام کاری که راضی نیست. به زندگی با کسی که نمیخواد. اما چیزی که ثابته عشق نرگسه که آرین فراموشش نمیکنه و همین مشکل ساز میشه.. اول رمان گاهی اوقات انقدر خودخواه میشی که جز خودت و غمت هیچ چیزی نمی بینی. دیگه یادت نمیاد کسایی بودن که دوستشون داشتی کسایی بودن که بهشون احتیاج داشتی کسایی که بهت احتیاج داشتن. انقدر تو خودت و نداشته هات غرق میشی که نمیبینی هنوز دلیلی برای ادامه داری نمیبینی باید ادامه بدی نه برای خودت برای بقیه اینجور موقع هاست که خودتو نابود میکنی و به کسی نمیگی تو دلت چیه اینجورموقع هاست که غریبه ها بهتر از آشناها دردت میفهمن اینجور موقع هاست که اگه با یه غریبه حرف بزنی تازه میفهمی چقدر کور بودی تازه میفهمی راهت اشتباه اومدی. من هم حرف زدم. کاش زود ترحرف میزدم عمری که رفت بر نمیگرده دردم کم نشد ولی راهم مشخص شد با این درد فقط منم که باید تا آخر عمرم کنار بیام نمی تونم فراموشش کنم با سجاد حرف …
این رمان با این که نویسنده ای ایرانی دارد دارای فضا و شخصیت های خارجی(آمریکایی) می باشد! ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش در یک اتش سوزی ؛ برای اولین بار نزد پدربزرگ وخانواده مادری که به علت مخالفت با ازدواج مادر او را از خود طرد کرده بودند میرود در انجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله ها و دایی اش مواجه میشود و البته فرزندان انها که همگی بزرگ شده ودر سنین جوانی قرار دارند ولی پرنس پسرخاله اش که و ارث ثروت عظیم پدری است با چهره ای بسیار زیبا ویک اخلاق خاص و منحصر به فرد از همان اول ویرجینا را شیفته خود میکند با این که پدر بزرگ هم بسیار ثروتمند است ولی اتفاقات ناخوشایند زیادی برای او میافتد مرگ دایی ربوده شدن نوه ،مشکلات مالی و گویا تمام این اتفاقات زیر سر یک نفر است از سوی دیگر کشمکش پسرها برای تصاحب ویرجینا آغاز میشود گویا هر که ویرجینیا را به دست آورد جایزه ویژه ای در انتظارش است اول رمان باورقه هاي نتايج آزمايشش بازي مي كردو صداي لطيف خواهرناتني اش را گوش ميكردكه زير لب آواز ماليـمي مي خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلي شـادند شايد درستـش هم همين بود,او بايد ازمادر شدن خود شاد و راضي مي بود اين وظيفه ي هرمادري بود كاغذها را لوله كرد وداخل كيف سياه رنگش فروكرد خواهرش با ذوقي ساختگي صدايش كرد :اونجـا رو نگاه كن سوفـيا سرعت روكم كن شارل! سر بلند كرد اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را با..
: سامان و هدیه دوست پسر دوست دخترن و به نظر میاد همو خیلی دوست دارن و خاطره های خوشی رو سپری میکنن ولی برای هدیه بیشتر از سامان پول اهمیت داشته سامانم ب این ////
سرنوشتی مبهم ارسام هم دنبال راهیست برای انتقام انتقام خون بهترین دوستش و سرانجام از طریق کسی که مثل خواهر مانیا بوده ضربه ی شدیدی میزنه بهش و از اینجاست که که داستان اصلی مانیا که سرنوشتشو عوض میکنه شروع میشه باید دید اینبار هم تقدیر چه تصمیمی برای مانیا داره و اما آیا عشق مانیا چی میشه؟؟ و حالا یه زندگی جدید و غیر قابل پیش بینی برای مانیا شروع میشه و عامل این اتفاق کسی نیست جز ورود مانیا به خانه ای جدید به عنوان اول رمان سرنوشتی مبهم رفتم قبرستان و از اهالی آنجا پرسیدم مدارک لازم برای مردن چیست؟ یکی گفت اگر جوانی زود آمدی دیگری گفت اگر پیری دیر آمدی گفتم عاشق کسی شدم که عاشقم نبود گفتند بدون مدرک خوش آمدی شهامت داشته باش؛ با خودت بی رحم باش زمستان را بببین برای عروس کردن خیابانش چطور با همه سرد می شود هرگز نشنیدم کسی بگوید” چرا خیلی وقتا بهم گفتن” چرا میخندی ؟بگو ماهم بخندیم” اما غصه میخوری؟ بگو ماهم بخوریم ” به نام آفریننده هفت آسمان! زارت !زیرت! زورت! (ذهنتون منحرفه ) من خودمو معرفی میکنم: مهرسا صدای سس بود؛ که داشتم رو پیتزا می ریختم خب سالمه در رشته عمران تحصیل می کنم ۲۰ امیدوار تک بچه ی مهران امیدوار و مائده زارعی چند بار بهش گفتم بابا شرکت عمران داره مامان هم چون دوست داره با مردم سر و کله بزنه “خسته میشی ولش کن!” میگه “نه تو مرکز خرید سام سنتر دو تا مغازه بزرگ خریدیم که دیوار وسطشو برداشتیم به فروشگاه برای خودش یه طرفش لباس دخترونه و
هویت گمشده مردی سرد با آرمان و آرزو به دست آوردن قلب دختر خواندش ، اما دختر قصه ما بخاطر گذشته مادرش از قیمش متنفر است . پسر جوانی که در دنیای دوگانه زندگی می کند و از چهره سیاه دومش بی خبر است . سرنوشت این سه رو به هم وصل می کند تا گذشته ی تکرار شود و آینده ی نامعلوم رو بسازد … اول رمان هویت گمشده دخترکِ هفت ساله . حمل می کرد ، گویی شی ء یا چیز با ارزشی را دراین صندوقچه ی گوشتی پنهان کرده کوچه های پایین شهر را طی میکرد تا به مقصدش که خانه کلنگی قدیمی بود برسد ؛ در را باز کرد و ، نگران و ترسیده . همچون تشنه ی که به جوی آب خنکی رسیده بود ، پشت در نفسی آسوده کشید . دور کند ، حال می توانست نفسی از اعماق وجودش بکشد و خیالش را از آنچه که به وحشتش انداخته موهای سیاهش که توسط اشک سرد باران خیس خیس شده بودند را با شیطنت تکان داد و با دو به سمت خانه رفت پرده را کنار زد و داخل شد : ـ سلام بابا …خوابی !؟ پدر که با دیدن دخترش انگار بهترین خوابش به حقیقت مبدل شده است سفید شده بودند را باز کرد . ـ آوردی عزیزم …آوردی فداتشم !؟ سرش را با خوشحالی تکان داد و دستش را باز کرد و به سمت پدر گرفت . . پیشانی دخترک را بوسید ، تریاک را از دست های کوچکش قاپید و با تمام خوشحالی منفجر شده اش ، مرد معتاد سختی های ، درد هایش ، این برای دخترک هدیه از بهشت می ماند برتمام انچه.
: صندلی آن سوی اتاق را برمیدارم و کنار تخت ماما مینشینم. حالا که چشمم به تاریکی عادت کرده، به او که نگاه میکنم// احساس میکنم چیزی درونم فرو میریزد/// از اینکه میبینم مادرم اینقدر شکسته و چروکیده شده جا میخورم.// لباسخواب گلگلیاش برای شانههای نحیف و سینههای تختش گشاد است. طرز خوابیدنش برایم مهم نیست.// با آن دهان باز و یکوری، انگار دارد رؤیایی ترش را مزمزه میکند…////
خدایا دلم را کسانی میشکنند که هرگز راضی به شکستن دلشان نبودم… از آدمهایت نمیگذرم… از دل سنگشان… از جنبه نداشتنشان… از همه خوبی هایی که دلشان را زد … خدایا از خودم هم نمیگذرم… حق من این همه مهربان بودن و احساس داشتن نبود… حق من این همه تنهایی نبود… خدایا من با آدمهایت بد نبودم… اما بد کردن… آنها را به تو واگذار میکنم… رمان پیشنهادی: دانلود رمان یک عشق لا یتناهی
پیله بسته (جلد دوم رمان ثریا) داستان دختری است از جنس زندگی. دختری که شیطنتها و شور و اشتیاقهای دوره سنی خاص خودش را دارد؛ اما زمانی میرسد که با ورود عشقی ناخواسته، حسهای قشنگش سرکوب میشود. حتی خانوادهاش هم با او سر به مخالفت میگذرانند. برای رسیدن به خواستهاش، راه درازی در پیش دارد؛ اما حس شیرینی که جدیداً مهمان خانه قلبش شده، آنقدر قوی است که مانع از پاپسکشیدن او میشود. تلاش میکند و میجنگد تا به خواسته قلبیاش برسد. تا قلب مردی را که جراحت دارد و رو به مرگ است، احیا کند.. اول رمان پیله بسته سوار ماشینش شدم و درش را محکم به هم کوبیدم. میدانستم شاهین بهشدت روی این موضوع حساس است. عمداً میخواستم حرصش را دربیاورم. تکانی خورد و با اخم نگاهم کرد که لبخند مسخرهای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت: بکن از جا، بذارش زمین دیگه. تا آنجا که جا داشت به لبهایم کش آوردم و لبخند دنداننمایی زدم. دستش را چندبار روی داشبورد کوبید. حیف که امروز لازمت دارم! حیف! بیخیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم. خب بگو کجا میخوایم بریم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. میخوام ببرمت واسهم یه کادوی خوب انتخاب کنی. شک نداشتم میخواهد برای آن دو*ستدخـ*ـترهای عملی پر فیس و افادهاش کادو بخرد. به چه مناسبت؟ تولدشه. متعجب نگاهش کردم. تو که ماه پیش کادوی تولد خریدی! نگاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند. اون برای قبلیه بود که کات کردیم. باحرص کمرم را به صندلی کوبیدم و همچون میرغضب به نیمرخش خیره شدم…
دختری شاد و شوخ که دل در گرو ِپسر عموش رامین داره؛ولی باید دید چه اتفاقاتی براش رقم می خوره و اون آیا به عشقش می رسه یا … رمان پیشنهادی: دانلود رمان تو سهم منی
از بیداری بالا پايين ها توي زندگي همه ي ما وجود داره. اين رمان هم فراز و نشيب هاي زندگي دُرسا رو بيان ميكنه سياهي هاي زيادي گوشه و كنار اين شهر داره اتفاق ميفته و خيلي از ما از كنارشون رد ميشيم و اونها رو مختص زندگي اطرافيان ميدونيم و فكر ميكنيم اين سياهي ها براي ما نيست. اشتباهات نزديكانمون و اطرافيانمون رو ميبينيم و اون ها روسرزنش ميكنيم اما خيلي از ما اين اشتباهات رو تكرار ميكنيم. درسا هم يكي هست مثل همه ي ما و اين هم يك روايت از زندگي كسي مثل خيلي از ماست… رمان پیشنهادی: دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما
: یه دختری حدوداهیجده نوزده ساله لوس کنجکاوه که میخواد ازهرچیزی سردربیاره ومخ هک پیش عمو وبرادرش زندگی میکنه….