آنتیک داستان دختری به نام برکه ست که طی جریاناتی و با وجود مخالفت های خانواده ش با پسری به نام بنیامین نامزد میکنه اما یه مسایلی پیش میاد که اون میفهمه بنیامین شخص خوب و قابل اعتمادی نیست و پیشینه خوبی هم نداره و همین سابقه بد اون ، برکه رو با سروان به تعلیق دراومده ای آشنا میکنه… مردی که سعی در دستگیری و به دام انداختن بنیامینی داره که خیلی وقته ناپدید شده … اول رمان آنتیک ظلمات است. نور باریکی که از دریچه ی کوچک راه گرفته، آنقدر توانایی ندارد تا فضای این دخمه را روشن کند. مرد کمر دختر را به دیوار میکوبد. یکی از دستهایش روی شانهی او مینشیند. دختر میلرزد. مرد بیاعتنا به این لرزه بند تاپ او را میکشد و از روی بازویش پایین میاندازد. دختر بازهم میلرزد تلاش میکند جیغ بزند. هیچ صدایی از حنجرهاش خارج نمیشود. تقلا میکند تا از زیر دست او فرار کند. حتی تکانهایش هم آنی نیست که باید باشد
ژانرها: دانلود رمان اجتماعی
ازیانه میزند دختری از جنس بی تفاوتی بی صدایی و پوچی اسیر دست یک مرد مردی که نمی داند چطور و چگونه او را در سرزمینی غیراز سرزمین مادریش نگه داشته است! تلاشی برای یافتن گذشته دارد تلاشی برای یافتن هویت پنهاش و خانواده ای که هیچ وقت دیداری با آنها نداشته است دخترک تنها و بی پناه و با یک دنیا سوال در ذهن مشوشش پا به سرزمین مادری میگذارد خانواده اش را می بیند اما یک چیز این میان هنوز برایش نامفهوم است می خوانیم قصه ی هستی را تا بدانیم این راز سر به مهر او را به کجا می کشاند!!! رمان پیشنهادی: دانلود رمان زندگی اجباری شیرین است
مهسان دختری نازپرورده که باید بجنگد و عشق را در کوچه پس کوچه های تهمت ها و بی اعتمادی ها پیدا کند عشق زیباست اما تا زمانی که دنیا نخواهد تاوان دل شکستنها را به بدترین شکل از تو بگیرد اول رمان تلفن را محکم روی دستگاه می کوبم و از میز فاصله می گیرم سومین بار است که پی در پی شماره همراهش را م ی گیرم و پاسخگو نیست شماره اتاقش هم بیوقفه اشغال است تصمیم می گیرم به اتاقش بروم و از حالش، آگاه شوم سارا زینعلی سر راهم سبز می شود چایی آوردم برات مهسان با نشاندن اخمی غلی ظ بر صورتم، وادارش می کنم حرفش را اصالح کند خانوم میرعلی، چا ی آوردم نمیخورم از مقابلش رد می شوم و با تقه ای کوتاه، درِ اتاق ژینا را به صدا درمی آورم شیخی، منشی نسبتا فضولش، گوشی تلفن را از گوشش کم ی دور می کند و از جا برمی خیزد با صدایی بم و خشن، میگوید: کاری داشتی مهسان؟ پاسخش را نمی دهم گذر ثانیه ها که به پنج می رسد، صبر بیشتر را جایز نمیدانم و در را به سرعت باز می کنم شیخی به سمتم پا تند میکند؛ اما قبلاز این که به من برسد، میان اتاق بزرگِ تنها دختر رئیس شرکت، خشک میشوم و از دیدن تصویری که مقابل چشمانم قد کشیده است، کم مانده پس بیفتم شیخی پشت سرم ج یغ می کشد و طولی نمی کشد که همهی پرسنل شرکت میان اتاق ژینا جمع میشوند خانم ها ج یغ می کشند و آقایان با وحشت و غم، به تن نیمه جان ژین…
داستان در مورد دختری جوان و خودساخته به اسم سامرهست سامره ورزشکار و مربی حرفه ای ورزشه. با پیشنهاد دوستش، مربی نازگل، ته تغاری عمارت کیهان ها میشه ولی روزگار اتفاقات دیگه ای رو براش رقم میزنه…. اول رمان با صدای بلندی میگویم: اونطوری نزن دختر، مگه کفگیر گرفتی دستت، هالتره! با شنیدن صدای من تقریبا همه دخترهای سالن به خنده می افتند، دمبل های کنار آینه را مرتب میکنم. سپس سراغ وزنه های کنارشان میروم و آنها را هم روی هم میچینم و دسته تی و طناب را بر میدارم و داخل سبد می اندازم. همین که چشم از آنها میگیرم مرسده با برنامه تمرینش مقابلم سبز میشود و در حالیکه با درجا زدن سعی میکند بدنش همچنان گرم بماند برگه تمرینش را مقابلم میگیرد: اینو نمیفهمم. نگاهی به برنامه اش میکنم و آن را میگیرم: کدوم؟ با دست به خط دوم اشاره میکند، چشم میچرخانم و به ردیف استپ هایی که کنار ورودی چیده شده اشاره میکنم: برو یه استپ بیار. مثل میگ میگ سریع به سمت استپ ها میرود. کمی بعد مرسده با استپ کنارم می ایستد، آن را از دستش میگیرم و روی زمین میگذارم و با برداشتن دو دمبل میگویم: ببین اینطوری میری رو استپ، شونه هات نباید خم بشن بعد که یه گام به عقب برمیداری…….
دنیای عروسک ها رمان درباره ی سرنوشت دو دختر به نام ترسا و اریاناست که هردو محکومند به یک ازدواج اجباری اما ایا تن به این ازدواج میدهند بین عشق و خانواده کدامیک را ترجیح میدهند ترسایی که عاشق علیرضاست و علیرضا فقط برای منافع شخصی بدنبال اوست سرنوشت این دو چه میشود ایا تن به این ازدواج اجباری میدهند تا خانواده هایشان را نجات دهند چه مشکلاتی در سر راهشان وجود دارد… اول رمان دنیای عروسک ها باصدای جیغ بلندی از خواب پریدم وای خدا چی شده عراقی ها حمله کردن شروع کردم به جیغ کشیدن که یه دفعه دراتاقم باز شدو مامانم اومد تو اونم باجارو مامان:چته گیس بریده چته جیغ میزنی _مامان بدبدخت شدیم بهمون حمله شده مامانم یه سری از تاسف تکون دادو رفت وا خدا چشونه من میگم بمون حمله شده میزاره میزه دباره همون صدا بلند شد یه نگاه به دوروبرم انداختم دیدم صدای االرم گوشیمه اه سکته کردم این آرسام عوضی دوباره رفته صدای گوشیمنو عوض کرده نکبت)یه بار توتاکسی نشسته بودیم هی صدا جیک جیک میومد راننده هم هی اینورونگاه اونور نگاه صدارا پیدا نمیکرد بدبخت فکرمیکرد گنجیشکه یه جا گیرکرده توماشینش هی ماشینو خاموش میکرد میرفت داشبردا میداد باال دوباره میومد سوار میشد بعدکه پیاده شدم فهمیدم صدای زنگ گوشی من بوده( بلند شدم جنگل روسرمو درس کردن رفتم پایین به به ببین چه کرده مامی جون رفتم سالم کردم نشستم تا نشستم دیدم چای برامن نیست بلند شدم چایی بریزم چایما که ریختم نشستم دیدم هیچی تو سفره نیست)ایوووول سرعت عمل(بله آرسام و پدرعزیزم سفره را جارو کردن_پس من چی ارسام:ننو درد چه خبرته مثل گاو میخوری یکمم برا ما میزاشتی_چشام داشت از کاسه درمیومد روکه
این داستان روایت یک زندگیست که پر است از فرازها و نشیب ها..تلخی ها و شیرینی ها.. پستی ها و بلندی ها ؛ غم ها و غصه ها؛ سرگذشت دختری ست پاک و بی آلایش که اسیر عشقی تلخ و یک طرفه می شود و زندگی اش را دچار تزلزل می کند علاقه ایی که باعث میشود شکستی تلخ را تجربه کند و تا پای مرگ پیش رود…. اول رمان چقدر تلخ است دوست داشتن کسی که حتی خیال تو را هم در سرندارد وچقدر غم انگیز است چشم به راه آمدن کسی باشی که خیال آمدن ندارد چقدر تلخ است شبها با یادش بخوابی وآنقدر در نبودش اشک بریزی که سوی چشمانت کم شود واو بی خیال روزگار بگذراند؛ زندگی کند ؛ بگوید ؛ بخندد ؛ تفریح کند ؛ وتمام وجود تو شب وروز تمنای بودنش را کند ودر فراق نبودش همچون ابر بهار اشک بریزی و او حتی نداد که کسی اینگونه دیوانه وار برایش بی تاب است ؛ چقدر تلخ است دیوانه وار آرزوی گرفتن دستانی را داشته باشی ؛ که حس کنی با گرفتن آن دستها تمام درد ورنج های زندگی ات به یکباره برطرف میشود ولی افسوس که حتی در خیال هم به چنین آرزویی دست نخواهی یافت؛وخدا میداند چقدر تلخ است ؛ بزرگترین آرزویت گذاشتن سر برشانه کسی باشد که او را شبانه روز از خدا میخواهی که حتی شده یک ثانیه از آن تو باشد تا به مراد دلت برسی ؛ وچه شبها وروزهایی که برای دیدنش ؛ برای آمدنش ؛ برای آغوش گرمش که امن ترین جای دنیا میپنداریش ؛ دستانت را به عرش کبریایی بلند کرده ایی و خالصانه از….
در هیاهوی سکوت ما دریا در خانواده ای مذهبی، با تهمت برادرش و فشار خانوادهش برای ازدواج مجبور به فرار میشه… فرار با مردی که هیچ شناختی ازش نداره و نمی دونه آخرراه به کجا ختم می شه… راهی که جز سیاهی، چیزی نداره اما دستی نجات گر زندگیش می شه که اون دست ها خودش بیشتر از هرکسی احتیاج به کمک داره…. رمان پیشنهادی: دانلود رمان گرداب تقدیر دانلود رمان خدمتکار هات من دانلود رمان جادوی چشمان آبی دانلود رمان به چشمانت مومن شدم
رمان حذف شد
نورا دختری که توی خونواده مذهبی پولدار بزرگ شده داداشش خیلی خودخواهه نورا با امیر پسر دوست باباش ازدواج میکنه،خیلی هم عاشق همن،ولی داداش نورا یونس و پدربزرگش اذیتش میکنن و به نورا میگن طلاق بگیر با پسر عموت باش و… اول رمان سرم را پایین انداختم دستی روی سرم نشست؛ دستی دیگر موهای نامرئی ام را داخل مقنعه فرو برد هزار دفعه گفتم، حواست به این سر و شکل لعنتیت باشه؛ کاری نکن نذارم پات از در خونه بیرون بره با چشمانی اشک آلود، نگاهی بهش انداختم و چادرم را جلوتر کشیدم با خوردن زنگ شروع جلسه امتحان، قدم هایم را به سمت درب ورودی مدرسه سوق دادم الزم نبود نگرانش باشم؛ در طی این ۱۸ سال، موقع امتحانات، مرا می رساند و منتظرم می ماند از این موضوع ناراحت نبودم؛ فقط کاش کمی، فقط کمی مهربان تر بود و اشک را به چشمانم هدیه نمی داد چند تار موی بیرون آمده؛ در وسط مدرسه ی دخترانه، چیز وحشت ناکی نبود یک مدرسه ی خصوصی، که تمام دانش آموزانش ملزم به حجاب و چادر بودند باغچه های پر از گل در اطراف آن، و درخت های بزرگ و سرسبز در حیاط نسبتا بزرگ مدرسه خودنمایی می کرند سالن ورود، با سه پله از حیاط جدا می شد وارد سالن که شدم، چشمانم را دنبال فرشته دورتادور سالن گرداندم با دیدنش که به سمتم می آمد، لبخندی زدم سالم نورا، خوبی عزیزم؟ لبخندی به وسعت غم هایم، به دوست چندساله ام پاشیدم جلوتر آمد و تن ناالنم را به آغوش کشید دلم برات تنگ شده …
پسری که برای به دست آوردن آرامش بعد از اتفاقات تلخ و ناگواری که براش پیش میاد به یه روستا میره و اونجا…زندگی فراز و نشیب های زیادی داره. زندگی هزار راه نرفته است که با انتخاب هر کدوم از راه ها اتفاقات گوناگونی رو برای خودمون رقم می زنیم. گاهی خوشنودیم از مسیر رفته وگاهی حسرت به دل و پشیمون ازتصمیمات اشتباهمون به عقب نگاه میکنیم و آه سینه سوزی می کشیم…… قصه قصه ی پسریه که وقتی راهی رو می رفته ایمان داشته که درست می ره و حالا…. همیشه برای مردد بودن فرصت هست… همیشه برای اینکه تردید و شک به دل آدم راه پیدا کنه نشونه هایی هست…..
دزد دل پوزخندی زدم و بی توجه بهش از کنارش گذشتم حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکردم تو دلم عروسی بود خدا رو شکری زیر لب گفتم نگاهم به یک کوچهی دنج و باریک کشیده شد با سرعت خودم رو داخلش پرت کردم خوشحال از کا ری که کرده بودم دست بردم سمت کیفم که دستم کشیده شد برگشتم همون پسر چشم سبز بود چینی به ابرو دادم و گفتم: اول رمان دزد دل فرمایش؟ این بار اون پوزخند زد و گفت: فکر کنم کیف پول من رفته توی کیف شما! رنگ از رخم پرید ولی خودم رو نباختم با جرعت مقابلش ایستادم کور خوندی آقا جنگلی من بار اولم نیست با حرص و عصبانیت گفتم: چطور جرعت کردی، به من میگی دزد؟ پوزخندی زد و با یک حرکت کیفم رو از روی شونم چنگ زد تا اومدم دهن باز کنم زیپش رو باز کرد و کیفش رو در آورد و مقابل چشمهای بهت زدهام تکون داد بعدشم خیلی ریلکس گفت: این چیه؟ ای تف به این شانس نه کمند خودت رو نباز ابرو بالا انداختم و گفتم: خب شاید وقتی با هم تصادف کردیم افتاده تو کیف من! خدایی دیدید من چقدر مطلومم آخه؟ چشمهاش رو بزرگ کرد و گفت: اوه که این طور حالا که دادمت دست پلیس میفهمیم چجوری افتاده با این حرفش انگار کسی به من جک گفته باشه زدم زیر خنده وقتی خوب خندیدم ناگهانی خندم رو قطع کردم سرم رو نزدیک بردم کمی سرش رو عقب داد چشمهام رو بزرگ کردم و گفتم: بده چشمهاش گرد شد و با لکنت پرسید نمی… ترسی؟نه چرا باید
لیلی سر به هوا عشقی زیبا که سالها درون سینه دختری ریشه بسته و قصد ترک کردن او را ندارد عشقی که زندگی دخترک را دگرگون کرده و او را محجبه میکند. دخترک عقیده دارد باید هر کاری از دستش بر میآید برای رسیدن به عشقش انجام دهد که بعدها در کنجی خلوت با کوهی از پشیمانی تنها نماند. سنگهای زیادی در میان چرخ این عاشق گذاشته شده اما با نیروی قوی عشق تکتک آنها از میان برداشته خواهند شد. مردی مغرور که دل به دخترک داده اما دریغ از یک نشانه که به او بفهماند تا این قدر عذاب نکشد. تمام سختی هایش یک طرف ماجرای عاشقیِ صمیمی ترین دوستش را کجای دلش بگذارد… رمان پیشنهادی:دانلود رمان خاطرات گمشده ترلان الهه مشتاق لینک دانلود به درخواست نویسنده برداشته شد
- ژانر : دانلود رمان اجتماعی , دانلود رمان عاشقانه
طی یک تصادف زندگی سه نفر دستخوش تغییر عظیمی می شود. سرنوشت، یک فرصت دوباره و شانس یک زندگی جدید را جلوی راهشان قرار می دهد. طی داستان برخورد هریک از شخصیت ها را در مواجهه با این فرصت شاهد خواهید بود. اشتباهاتی که می کنند…تصمیماتی مهمی که برای آینده می گیرند. اینکه چقدر از راه اصلی دور شده و آیا اصلا می توانند دوباره به مسیر درست برگردند؟ شخصیت هایی که با وجود رنگارنگ بودنشان، همه در یک چیز مشترکند… همه خاکستری و جایز الخطا هستند… رمان پیشنهادی: دانلود رمان پریزاده ام دانلود رمان دو گوی مشکی دانلود رمان گیسو کمند دانلود رمان ارباب شاهین
دختری که تازه پدر و مادرش رو توی یک حادثه از دست داده و حالا مجبوره که کار کنه و توی یک آرایشگاه مشغول به کار میشه همه چیز خوب پیش میره تا اینکه یه غریبه که خیلی هم غریبه نیست وارد زندگیش میشه و… رمان پیشنهادی: دانلود رمان سکوت بره ها
عشق تلخ زندگیم زندگی و سرنوشت سارایو خوندین ،دیدین که تقدیر باهاش چه بازی هایی کرد و چه بلاهایی سرش آورد ،این فصلم درباره ی سرنوشت سارای و دخترش سرمینه ، میخوایم ببینیم که در آینده قراره چه اتفاقاتی برای سارای و دخترش بیفته ،یعنی ممکنه مهرداد اونارو پیدا کنه ،ممکنه سرنوشت سرمینم مثل مادرش بدبختی باشه، سرمین قصه ی ما عاشق میشه …. اول رمان عشق تلخ زندگیم سرنوشت از سر نوشته میشه ،سرمین یه عشق تلخ رو تجربه میکنه سارای با شکستن دخترش شکسته تر میشه ….. بهتون توصیه میکنم برای فهمیدن سرنوشت این مادر و دختر تا آخرش با من باشین … از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم لباسامو با یه تاپ و شلوارک صورتی عوض کردم رفتم پایین .. مامان امروز خیلی تو فکر بود نمیدونستم چی شده ،چرا حالش اینطوریه ؛امروز میخواستم از بابا بپرسم من دلم میخواست پدرمو ببینم ،از بچگی همه دوستام با باباهاشون میرفتن گردش و شهربازی ..اما من تا الان بدون پدر بزرگ شدم ،حتی عکسیم ازش ندارم نمیدونم زنده ست یا شاید مرده ،از بچگی هر وقت از مامان می پرسیدم بابام کیه و کجاست حرفو عوض میکرد همش تفره میرفت ،منم دیگ هیچی ازش نمی پرسیدم اما دیگه من بزرگ شدم باید بفهمم پدرم کیه سالها گذشته بود و من با خاطرات مهرداد زندگی کرده بودم هیچوقت نتونستم مهردادو فراموش کنم ،اما هیچوقتم سعی نکردم برم دنبالش چون میدونستم که اگه برگردم به اون روستا دوباره اون عذابایی که کشیدم تکرار میشه و اینبار نه تنها من شاهد این ظلم و ستم بودم و زجر و عذاب میکشیدم این بار
آیا او یک مرد هست؟ آرین پسری که برای انجام ماموریتی خودش رو شبیه دخترا میکنه و به خوابگاه دخترونه میره و.. اول رمان آیا او یک مرد هست؟ به نگهبانی که رسیدم، آب دهنم رو بی صدا قورت دادم. کارتم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و به نگهبان پیر دادم. به ساکی که تو دستم بود خیره شدم. امیدوارم بتونم این نقشه رو عملی کنم. دستهی ساک رو تو دستم فشردم. باید مراقب میبودم؛ نباید کسی از این که دختر نیستم خبردار میشد. با صدای نگهبان به خودم اومدم. – بفرمایین خانوم.کارت رو پس گرفتم و تشکر کردم. نگهبان مسئول خوابگاه رو صدا زد و بهم گفت: – دخترم، میتونی چند لحظه صبر کنی؟ سرم رو به نشونهی بله تکون دادم. کمی منتظر موندم، مسئول خوابگاه که یه زن اخمو بود و بهش میخورد حدودای چهل سالش باشه، من رو همراه خودش به داخل خوابگاه برد، اتاقم رو نشونم داد و رفت. نفس راحتی کشیدم و وارد اتاق شدم. همین طور به دور و بر داشتم نگاه میکردم، که یکی با سر رفت تو ممههای قالبیم. با تعجب به اون فرد نگاه کردم. چند لحظهای گذشت ولی همچنان سرش رو بی حرکت همون جا نگاه داشته بود. عجب! انگار جای سرش خیلی راحته، یعنی ازش بپرسم که آیا چیزی کم و کسر نداری؟ صدام رو صاف کردم و گفتم:
برملا شدن حقایقی از گذشته، زندگی خانواده ی احتشام را دچار تغییر می کند. گناه پشت گناه… اشتباه پشت اشتباه… مردی که می میرد و کودکی که متولد می شود… های بزرگ و کوچکی که زندگی سه خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد و عشق آرام و دور از انتظاری که در این میان شکل می گیرد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان وارث انتقام
- ژانر : دانلود رمان اجتماعی , دانلود رمان عاشقانه
زندگی یک لیلی رمان زندگی یک لیلی بانوی داستان من ماشین گران قیمت زیر پایش نیست بانوی داستان من غروری از جنس غیرت داردـ… بانوی داستان من سردی و گرمی روزگار را چشیده بانوی داستان من از هر مردی مرد تراست و درپی تمام زنانگی هایش مردی به تمام معناست نام این زن لیلی ست . اول رمان زندگی یک لیلی .بسم اللهی گفتم و کفشام رو پوشیدم لیدا با بی قراری گفت:آبجی باز کجا میری میری مغازه ی مش عباس کار،کنی ؟؟ لبخندی به روش زدم و درحالی که لپش رو میکشیدم گفتم:برو خواهر من آماده شو که مکتب خونه ات دیر نشه از امتحانت نمونی ها سری تکون داد وگفت:خب آبجی تو بگو کجا میری منم میرم آماده میشم دیگه نفسم رو فوت کردم وگفتم؛برآدم فضول صلوات آره دیه کجا میخام برم پ ؟ کار بهتر سراغ داری بگو تا برم همونجا لیدا با ناراحتی گفت:لهراسب گفته اگه بری اونجا یه فصل کتکت میزنهبا اخم گفتم؛ تو از اون الشخور میترسی ؟بعدش اونو سننه اگه عرضه داشت که میرفت یه کار آبرومندی پیدا میکرد لقمه ی حروم نمیاورد سرسفره اون لیال رو هم حروم خور کنه و به اون وضع گندش بکشونه تو رو هم من با چنگ ودندون هواتو داشتم شیرفهم شدی نفهمم دور و بر اون دوتا پلکیدی که کالمون میره تو هم ها . سری تکون داد وگفت:باشه آبجی مواظب خودت باش به خواهر کوچیک تر از خودم نیگا کردم که با بغض این حرف رو زد سرمو إنداختم پایین و گفتم:یاعلی من رفتم ازخونه خارج شدم و سرمو… إنداختم پایین حوصله ی ….
عشقم باران داستان درباره دختری به اسم بارانه که پدر مادر ش خیلی وقت پیش فوت میکنند. تنها زندگی میکنه اما چون دختر زبون درازیه مورد آزار پسری به اسم ساشا قرار میگیره… ساشا کم کم روی باران حساس میشه باران هم از این نقطه ضعف ساشا استفاده میکنه اول رمان عشقم باران یک لحظه به یاد خانه نیاوران افتادم و هوس کردم منزل هووی مادرم را ببینم! ممکن بود اثر یا نشانه ای از گذشته به جا مانده باشد… بعید به نظر می رسید رامین همه چیز را از آنجا بیرون برده باشد! علت و انگیزه ی ازدواج دوم خان بابا را می شد حتی د کوچکترین اثر باقیمانده پیدا کرد.اگر می فهمیدم دلیل پشت کردن به خانم جان چه بوده که خان بابا با بی رحمی به سمت زن دیگری کشیده شده بود، قطعاً به آرامش می رسیدم ؛چون خان بابا آدمی نبود که بی دلیل بر روی احساس کسی پا بگذارد! باید هر چه زودتر می رفتم و آجر به آجر خانه را می دیدم تا شاید پی می بردم علت ازدواج دوم خان بابا چه بوده است. حرفهای تلنبار شده در ذهنم مشغول جنگ و ستیز بودند و من گیج و منگ نمی دانستم به کدام یک از مشکلات باید فکر کنم که با زنگ تلفن از جا پریدم. گوشی را که برداشتم ، با شنیدن صدای آرام و ملایم رامین پر در آوردم.رامین دوستی گمشده بود که یکباره سر راهم سبز شد و وقتی در کنارم بود احساس امنیت می کردم. درست » حالت چطوره؟« در لحظه ای که احساس بی کسی امانم را بریده بود، به فریادم رسید و دستم را
: دختری پر از تلخی پر از تنهایی پر از لجبازی پر از بد شانسی پسری با گذشته ای خط خطی ذهنی مشغول عقاید و تعصبی خاص و اما زندگی پر از پیچ و خم اتفاقاتی عجیب تلخ و گاهی شیرین غیر قابل پیش بینی ملودی و بهنامی که مجبورن همدیگه رو تحمل کنن پر از دعوا پر از بحث پر از لبخند پر از اشک ولی اینبار زندگی جور دیگه ای رقم میخوره شاید بالعکس بد شانسی بد شانسی بد شانسی بدشانسی و خدایی که در این نزدیکیست/////
از رمان از روتگر زندگی دختر نوجوانی است که در زندگی با سختی ها و ناملمات زیادی رو به رو میشود زندگی اجباری و مشکلات از دختر قصه ما دختری صبور می سازد دختر قصه ما با سختی بزرگ میشود و یک تنه روی پ خودش می ستد سالها میگذرد و در نده کسی را میبیند که مسبب تمام مشکلاتش است .. بد ببینیم ا عشق می تواند دستمزد صبر بر مشکلات باشد یا خیر؟ در ن داستان ما به صحت ن حرف میرسیم که پان شب سیه سپید است ؟ اول رمان از شبنم صبر کن دختر کجا داري میري ؟وستا- بدون توجه به فاطمه که اسمم را صدا میزد با عجله پله ها را یکی بعد از دیگري پین آمدم حتی از عجله اي که داشتم منتظر آسانسور نماندم .. لحظه اي دلم نمی خواست آن محیط و . آدم هش رو تحمل کنم به لابی رسیدم قلبم از راه رفتن زیاد به شماره افتاده بود اما دلم نمی خواست حتی پشت سرم را نگاهی بیندازم از کنار پذیرش گذشتم دیگه مثل لحظه ورودم لبخند دختر پشت میز آرامش بخش نبود .تنها حسی که آن لحظه داشتم فرار بود انگار کسی به جلو هولم میداد با نکه جسمم خسته بود اما پاهم قدرت باور نکردنی داشتند .با دیدن درب خروجی پا تند کردم .نفس نفس میزدم ..دست مشت شده ام روي قلبم بود وبا دست دیگرم کیف دستی ام را چنگ زده بودم تا از روي شانه ام نیوفتد وقتی خوب از آنجا دور شدم سرعتم را کم کردم و از گوشه پیاده رو آرامتر قدم برداشتم اشکهم راه خودشان روباز کرده بودند بعد از مدتها
نژلا فرشته یا با چشمان زیبا داستان درباره دختریه که توی یه خانواده متعصب بزرگ شده و مورد بی مهری و آزارهای روحی و جسمی زیادی قرار گرفته و به خاطر یه لجبازی خانوادگی به یه ازدواج اجباری تن میده و با اینکه با تموم وجود سعی میکنه و برای ساختن زندگیش از جون مایه میزاره اما به جایی میرسه که همه چیزو رها میکنه و به عشق قدیمیش پناه میبره و خودشو به تقدیر میسپاره درست از جایی که سعی میکنه خودخواه باشه درهای زندگی به روش باز میشن و بوی خوشبختی رو حس میکنه اول رمان اثر درد را در صورت مادر می دیدم با صدای لرزانی گفت : کاش با امیر به هم نمی زدی! عصبی و بی قرار بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم احتیاج داشتم کمی آرامتر شوم. گفتم :وقتی بابا کارخونه و پول و خونه و ماشین و تمام چیزایی که همه آرزوش رو می کشن داشت با ظاهر قشنگی که داشتم همه حسرت زندگی منو می کشیدن . اوایل که وارد دانشگاه شدم و با خوشگلترین پسر دانشگاه روبرو شدم تحت تأثیر چرندیات اون قرار گرفتم …یادمه می گفت هیچ فرقی بین قشر ضعیف و غنی جامعه وجود نداره وقتی عشق باشه .هاه!وقتی بابا ورشکست شد پول نبود اما من همون دختر خوشگل بودم ولی امیر دید نمی تونه فقط با خوشگلی من سر کنه در حالی که دخترای خوشگل دیگه که وضعشون از لحاظ مالی عالی بود خواهان اون بودن . با اون کثافت به خاطر ای به هم زدم. حاال هم مامان گلم تکیه گاهم فقط
- ژانر : دانلود رمان اجتماعی , دانلود رمان عاشقانه
از تو داستان درباره ی دختری به اسم سایه ست که روز تولد ۱۸ سالگشی متوجه میشه که در رشته ی مورد علاقش قبول شده و با ورودش به دانشگاه با پسری به اسم بهنام آشنا میشه که این آشنایی منجر به پیش اومدن بحث های زیادی بینشون میشه در حالی که بهنام مشکلی داره که باعث به وجود اومدن اتفاقای زیادی توی داستان میشه و… رمان پیشنهادی: دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما
امانت خدا به نام خدا داستانم داستان یه درد بزرگه!؟ دردی که شاید در ظاهر در اجتماع الان امری پذیرفتنی و آسون باشه اما تا داخل ماجرا نباشی و دردشو با تمام وجودت حس نکنی؛تو هم مثل بقیه فکر میکنی!؟ من این درد رو با ذره ذره وجودم حس کردم؟! عذاب کشیدم اما توان گفتن نداشتم یا بهتره بگم گوشی برا شندیدن نبود ؟! من بودم و من!….؟ و چقدر سخته تنهایی….؟! ما بوده دیگه یا شایدم نتیجه انتخابهای خودمون!؟ معمولا کارهای خوب نتیجه انتخاب خودمونه اما خدا نکنه یه اتفاق یا کار بد .زمین و زمان مقصرن جز خودش؟! چرا واقعا !؟چرا خیلی از ما آدما اولین انگشت تغییرو به سمت خودمون نمیگیرم ،چرا همش باید دیگران اول باشن؛یه بار ما پیش قدم دیگران باشیم قلبم پر درده !،انقد زیاااااااد که دیگه تحملش برا خودم سخت تر شده!؟داغون و خسته و شکست خورده !؟تصمیم گرفتم بنویسم بنویسم تا همه بدونن من چی کشیدم و همچنانم ادامه داره!؟شاید بتونم این درد سنگین رو کمی سبک کنم مینویسم تا بتونم بعد تموم شدنش یه نفس راحت از ته ته وجودم بکشم و بگم خدایا امیدوارم بنده هات بخونن تابخونن تا نشن من تا نکشن این درد….
نمیدونم اسمش رو چی بذارم عشق اشتباه سادگی تنها اشتباه من فقط سادگی بود فقط عشق بود شایدم گناه/ همهی بدبختی من از اون شب کذایی شروع شد با ورود اون توی زندگیم همه چیز زیر و رو شد/باورام اعتقاداتم عقایدم همه چیز عوض شد شاید بچگی کردم که باورش کردم شاید اشتباه کردم بهش علاقهمند شدم فقط میتونم خودم رو حالم رو آیندم رو دست تقدیر بسپارم…
هستی و نیستی دلیل این حال آشفتهام رو درک نمیکردم و برای اینکه از این افکار پر آشوب خلاص بشم تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بزنم شال رو از سرم برداشتم و موهام رو بستم ، حس انگشتهای برزین لای موهام هنوز هم قلبم رو به تپش میانداخت با برداشتن شالی دیگه و انداختنش روی موهایی که دیگه خشک شده بود از اتاق خارج شدم برزین و بردیا در حال بازی تخته نرد بودن و آریانا جلوی تلویزیون نشسته اما همه ی حواسش به بازی بود بردیا که سرش رو بالا گرفت و بهم نگاهی انداخت دستپاچه از اینکه ممکنه باز هم طعنهای بزنه و حالم رو بدتر از این کنه به سمت مخالفش چرخیدم و با فاصله از آریانا روی مبل نشستم با نشستنم آریانا هم متوجهام شد، حواس و نگاهش رو از بازی گرفت خوبی هستی جون؟ نمیتونستم منکر عذاب وجدانم بشم، با وجود کاری که من با خواهرش کرده بودم نباید اینقدر خوش برخورد میبود ممنون، بد نیستم سرش رو باز به سمت برزین و بردیا چرخوند بد نبودنت که خیلی عادیه، ولی تو روز اول عقدتون به نظرم باید عالی باشی اول رمان هستی و نیستی نمیدونم چرا اما ناگهانی حس کردم هیچکدوم از دوستهام به اندازهی آریانا بهم نزدیک نیستن، دلم میخواست دردهای قلبم رو یکی یکی واسش شرح بدم چادر سیاهش رو که روی شونههای لاغرش افتاده بود به روی سر کشید و حین اینکه به سمت اول کوچه قدم برمیداشتیم گفت: مامانتم انگار خونه نبود شونهای بالا انداختم معلومه که نبود وگرنه تا سر کوچه همراهیمون میکرد، رفته مجلس نذری پزون سالانهی خالهام منم با کلی نق..
مسخ عسل آهو غفار گرافیست با ذوق و استعدایست که در شرکت استاد دوران دانشجویی اش مشغول به کار است. از دار دنیا فقط یک دوست صمیمی دارد که او هم با ازدواجش از زندگی اش کمرنگ می شود. او مدتیست تعقیب کننده هایی دارد که مشکوک اند تا این که یک شب به دلیل تب بی موقع اش از خانه بیرون می زند اول رمان مسخ عسل و ربوده می شود و با این ربودن دریچه هایی از عشق و نور به سمت آهو و زندگی یکنواختش باز می شود. رمان مسخ عسل با احساس سر شدن صورتم از صدقه سری آب یخ “هینی” کشیدم و چشم باز کردم. خودم را در مکانی ناآشنا دیدم. مقابل مردی مو بلند، با چشمانی درشت و همین طور وقیح و سطل به دست. تنم از نگاه بی شرمانه اش یخ زد! درک وقایع دور و برم برایم کمی سخت بود. به شدت گیج می زدم. از اثرات اتانولی بود که استشمام کرده بودم. این را مطمئنم! لبخند زشت و ترسناکی زد که ردیف دندان های سفیدش به نمایش گذاشته شد: رمان مسخ عسل ببخشید مادمازل می دونم استقبال خوبی نبود ولی شما ببخش! شنیدم دل بخشنده ای داری! با شنیدن حرف هایش مغزم از آن حالت منگ بیرون آمد و با پردازش اطلاعاتش بی مهابا بیب بیب آلارم هایش را شروع کرد. من در این دخمه چه می کنم؟ برای لحظه ای پشتم از فکری که کردم، لرزید! مردک روبه رویم دوباره با تمسخر گفت: آخی هنو نمی دونی کجا هستی؟ عزیزم. نازی! و تا وقتی به خود بجنم گونه ام را نوازش کرد! با این حرکتش…
: زندگی دختر ١٦ ساله روستایی که بخاطر برادرش خونبس مردی خشن و غیرتی میشه و به اجبار صیغه میشه و وظیفه داره صیغه بشه…
ریشه های سوخته شب طوفانی است.زن از پشت پنجره نگاهش به فضای بیرونی خانه است. خانه کوچکی در دل جنگل، منتظر همسرش است که برای کاری به شهر رفته است. ضربه ای به در نواخته می شود، زن به طرف در می رود و با شوق در را باز می کند. مرد با پالتوی سیاه و کوله پشتی سیاه بر دوش وارد خانه می شود.کلاه سیاهی بر سر دارد. از لباسهای مرد آب می چکد. زن دامن چین دار قرمز وروسری سفید گلی رنگ بر سر دارد. فانوس در دست دارد هر چند دقیقه یک بار برقی بیرون را روشن می کند.صدای مهیب رعد می پیچد اول رمان ریشه های سوخته کاوه:چه طوفانیه، المصب سقف آسمون سوراخ شده چقدر سرده دستهایش را برهم می مالد بعضی ها آسمون بخیل می شه یه قطره هم نمی چکه ولی االن سطل سطل رژان: بفرما تو غریبه ای اینورا؟ تو این هوا زدی به دل طوفان؟ تو جنگل چی کار می کردی؟ فانوس را باالتر می گیرد نور نیمرخ مرد را روشن می کند کاوه: با دوستام اومده بودیم شکار .اووو سردمه میتونم بشینم کنار بخاری؟ گم شدم بعدشم این بارون بیموقع رژان: بفرما طرف بخاری می رود شانس آوردی نفت داریم ،بیا چایی بخور این وقت سال همش بارون می باره شوهرم االناست برسه کاوه: اووو .همه .جونم .یخ زده کنار بخاری می نشیند .وای چه گرمای .فکر می کردم تا صبح می میرم از سرما زندگی هم خیلی سخت شده مردم همه بدبختن کوله پشتی سیاه را به خود می فشارد چایی خوشمزه ایهمه جونم گرم شد. رژان: پالتو تو در بیار بنده خداخیس بارونه لیوان دیگری چای میخوای داری میلرزی….
- ژانر : دانلود رمان اجتماعی , دانلود رمان عاشقانه
عهدی که زیر سقف آسمان بستیم پونه عاشق عکاسی معروف میشه اما اون نمیدونه که اون مرد مسبب خودسوزی مادرش بوده و کسی بوده که عکس های خودسوزی مادرش رو پخش کرده… اول رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم یکی از شیرینی های چیده شده در دیس را برداشتم … به خانمی که کنار میز پذیرایی با لبخند ایستاده بود، سری تکان دادم … راهم را به طرف تابلو عکس های نصب شده روی دیوارها کج کردم … سالن نیمه تاریک بود … نور مخفی های مهتابی رنگ که بالای هر عکس تعبیه شده بود را دوست داشتم. بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ بی کلام لایتی بودم که در سالن پخش میشد در حینی که به شیرینی گاز میزدم به عکس هایی که از شهر و شهرنشینی گرفته شده بود؛ دقیق می نگریستم … هیچ کدامشان جذبم نمی کرد. نمی دانم چرا … تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد. شاید چون که ابعادش بزرگتر از مابقی بود … عکس، تصویر یک خانه، ته یک کوچه ی دراز و آجری بود … کف کوچه خاکی بود و منتهی میشد به یک تک در کوچک کرم رنگ نمی دانم چرا با دیدنش مو به تنم سیخ شد … شاید به خاطر شباهت زیادش به خانه ای بود که من بسیار می شناختمش! همچنان خیره به عکس بودم که صدای آشنایی توجهم را جلب کرد … سر برگرداندم. آقای بهرامی استاد عکاسی ام با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود … انگشتانش در حال بازی با ریش های جو گندمی اش بود … چشمانش برق میزد. یک برق خاص و تحسینگر …
میرم و برمیگردم در مورد یه دختره که گاهی وسطای داستان از زبون شخصیتهای دیگه هم نوشته میشه این دختره زبون درازم هست و تو داستان با این زبونش پدر بنده رو به شخصه در میاره قربونتون بشم بشینین بخونید دیگه. انتظار نداشته باشین که من تو ۲خط کل زندگیه دختره رو براتون بگم دختری به نام تاله که بخاطر یه اتفاقی مجبور به ترک خانوادش میشه و ولی وقتی برمیگرده دیگه تاله نیس! تغییر میکنه. وقتی برمیگرده انتقام رفتنشو میگیره و.. اول رمان میرم و برمیگردم لندن شهری که قراره من مدتی بعد اونجا زندگی کنم شهری که ازش فقط یه اسم و چندتا عکس دیدم و پویا فردی که ۳سال فقط با اس ام اس و چت و چند تماس تلفنی باهاش در ارتباط بودم از تمام زندگیم با خبر بود از تمام زندگیش با خبر بودم ولی تو این ۳ سال جز دوتا عکس ازش چیزی ندیده بودم و اون هم از من فقط چند تا عکس دیده بود… با صدایی که از بیرون میومد چشم باز کردم. به عادت همیشه تو جام موندم تا ویندوز مغزم باال بیاد و بتونم یه روز جدید رو شروع کنم. صداهایی که معلوم بود از تی وی پخش میشه کمی توجهم رو جلب کرد. باالخره از جام بلند شدم. گوشیم رو که کنار تختم روی زمین افتاده بود برداشتم و نگاهش کردم. میخواستم ساعت رو ببینم ولی با دیدن آیکون اس ام اس قفل اسالید رو باز کردم و با دیدن اسم پو که به التین نوشته بودم فهمیدم پویا اس ام اس داده. بازش کردم. ساعتش …
مهران ریاحی:یه پسر ۲۰ ساله پولدار و بی نهایت خوشتیپ . غرق تو هرزگیای مردونه که امروز بعضی پسرا درگیرش نیست.یه پسر صاف و ساده با جذبه و رفتار مردونه و یکمی هم مغرور .دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه شریف با رتبه دو رقمی. که تنها پناه ترسا و خستگیاش عمو و خواهرشه.این پسر داستان ما دچار حوادثی توی داستان میشه که………. پانیذ ریاحی:دختری هنرمند مهربون دلسوز و همیشه نگران.۱۶ سالشه وقتی قصه شروع میشه و تا ۱۰ سال بعد زندگیشو روایت می کنه. تنها کسایی که تو زندگیش داره برادرشه عموشه و ویولنش. دوتا شخصیت بعدی رو هم تو خلال داستان بخونین بهتره.. اول رمان همه چراغای شهر خاموشه؛هیچ صدایی از بیرون نمیاد جز صدای جیرجیکایی که خستن از این همه روزمرگی مفرط. تنها نوری که توی شهر روشنه، انعکاس چراغ مطالعه منه که روی سقف افتاده.نشستم کنار پنجره و خیابونو نگاه میکنم و کاغذارو خط خطی.از این خط به اون خط که شاید بین این همه عدد و رقم خودمو که گم شدم پیدا کنم.خستم از اینکه هر روز یه کار عادی رو انجام بدم و انتظار یه نتیجه متفاوت داشته باشم٬ از اینکه مجبورم وانمود کنم من خوبم و هیچ مشکلی نیست٬از اینکه خنده های مصنوعی تحویل اطرافیان بدم.غمگینم مثه اون مادری که پسرش بهش میگه مامان جون امسال سین هشتم سفرمون تو عید سرطان منه؛مثه عکسی تو اعالمیه ترحیم که لبخندش اشک بقیه رو در میاره خستم از همه چی اونقدر خستم که دلم میخواد داد بزنم خدایا خستم فردا صبح بیدارم نکن؛بذا بخوابم مثه اصحاب کهف؛ اما قصه اصحاب کهف یه شوخیه، اینجا یکه روز که..
تو عشق را به گونهای به من آموختی که جای هیچ عشق و علاقهای باقی نماند! تو اعتمادم را چنان بر زمین کوباندی و هزار تکه کردی که دیگر هیچ اعتمادی باقی نماند. آمدی و زندگیام ویران شد، حال با این قلب هزار تکه شده چه کنم؟! آغاز من پایانت شد. پایان تو، آغاز من شد. تو کناره گرفته بودی اما من، یک تنه عاشق تو بودن را به رخ همگان کشیدم!مهسا: زنگ پایان کلاس که به صدا درآمد هم کلاسیهای شر و شیطون من هرکدام به سمت و سویی دویده و به گونهای به سمت در کلاس خیز برمیداشتند که انگار حکم آزادی یک زندانی را به دستش دادهای و او بی صبرانه برای خروج از زندان به این طرف و آن طرف میرود! لبخندی به این هیاهو و صدای جیغ و خندههایی که در سرم میپیچید زدم. سال آخر دبیرستان را میگذراندم و چه کسی میگوید که دبیرستان بار دیگر تکرار میشود؟! برخلاف دیگر هم کلاسیهایم به نرمی از جایم برخاسته و کتابها و جزوههایم را درون کیف مشکی رنگ خود جا دادم. سپس به طرف چادر خود رفته و کشش را در دست فشردم. بعد از آن که کش چادر را روی سرم محکم کردم دستی به چادر مشکیام کشیدم و کیف عزیزم را به دوش کشیدم. به محض خروج من از کلاس ضربهای نه چندان محکم بر روی شانهام نواخته شد و من بی هیچ تردیدی میدانستم صاحب آن دست ظریف کیست! _دریایی، جزوه ات! همچنان که سه سال است از کنار هم بودنمان میگذرد مرا دریایی خطاب میکند! نمیدانم به سبب چشمان دریاگونه ی من است یا به راستی چهرهام به موجودات دریایی شبیه است؟! رمان پیشنهادی: دانلود رمان مثل پیچک
چشم آهویی من داستان در مورد پسری هست که قلبش پر از کینه شده و به هیچ دختری اجازه ورود به این قلب را نمی ده تا اینکه با دختری اشنا میشه که این دختر با بازیگوشی و کارهاش باعث میشه پسر داستان عاشق بشه ولی اتفاقاتی می افته که وای به روزانتقام همه راغارنشین خواهم کرد اول رمان چشم آهویی من بالذت وشوق کودکانه ای دستاشوبهم کوبید- ایول ددی جونم من عاشق کورسم کی گفته قراره روتوشرط ببندم مگه من چمه چت نیست لباشونیگامثل بچه های دوساله آویزونه دامون حال بده دیگه جون غزل… _ درد دامون و مرگ یه باباگفتن اینقدسخته که به اون زبون درازت نمیاد چیکاکنم هیج جوره توکتم نمیره به مردی که بیست وچهارسالسال ازم بزرگه بگم بابا پدربودن به سن نیست به زحمت البته چون توعقل وشعورت نمیکشه نمیفهمی این چیزارو مثل بابات خلی راستشوبگو..خودت می خوای رقیبم بشی نه بابا،من که پیرشدم دیگه این چیزاواسه شماجووناست ..فک کن می خوام رویکی شرط ببندم که جنمشو داره آموزش دیده ی خودم مینی دامون،دامون درابعادکوچیک تر ..ببنددهنت ومگس نره توش تااون جایی که من یادم میاددانش آموزی به جزمن نداشتی… باشیطنت دخترانه ای که ازمادرش به ارث برده بودچشماشوریزکردوگفت-دختره فضولی نکن میفهمی وای دامون نکنه ….تعلیم دادی دیگه نه دراون حد آدم مثل خودمون. مگه حیوان خوب اونم آدم میزنم روترمزپرتت می کنم توبیابوناا سپس خیلی آرام نجواکرد-چموش تامقصدیک کلام هم لب بازنکردولی کلی سوال و مسئله ی جورواجوردرمغزکوچیک فندقی اش درنوسان بود باصدای جیرترمزبالذت به پیست نگاه کردبدون مکثی پیاده شدامادامون دردلش دعادعامی کرد بتوانداین بغض لعنتی راسرکوب کندباچشمانی سرخ شده نگاهی دلتنگ به ماشین مشکی رنگ انداخت عجیب
میگویند تا پا در کفش کسی نگذاشتیم، نمیتوانیم او را قضاوت کنیم! اما چه فایده که وقتی بحث عمل به میان میاید، تمام اعتقادات پاک، شعار میشوند؟! حادثه تلخی که در کودکی برای او رقم خورد و به زندگیاش غبار غم پاشید هنوز هم آثارش دیده میشود با هر باران غبارها تازه میشوند و بویشان گوشِ دل را غمگینتر میکند زندگی همچنان جاریست و باید پستی بلندیهایش را تحمل کرد، پس بعد از مدتها احساس تازهای میهمان دل متروکه او میشود او حالا که با عاشقان یک دل شده، صدای دلبستگی را میشنود در این میان دستی بین آنها فاصله میاندازد، فاصلهای که شاید در پشت پردههای آن حقیقتی نهفته شده است اول رمان تو کوچهای باریک پیچید تاکسی رو نگه داشت، منم روبهروی کوچه نگه داشتم پیاده شدم داخل کوچه رفتم، منیژه زنگ یکی از خونهها رو زد در باز شد و داخل رفت به در بسته نگاهی کردم، واقعاً تعجب کرده بودم، منیژه اینجا تو این خونه قدیمی چیکار داشت؟ رفتم و به ماشینم تکیه دادم هوا کمکم داشت رو به تاریکی میرفت هنوز از منیژه خبری نبود تحمل نکردم، دوباره داخل کوچه رفتم به در رسیدم، اومدم زنگ بزنم که در باز بود داخل رفتم و در رو بستم یه حیاط بزرگی بود، دوتا خونه یه طبقه جدا از هم تو حیاط بود کمی نگران بودم دستهام عرق کرده بود داخل خونهای که گوشه حیاط بود، رفتم خالی بود طرف اون یکی خونه رفتم صدای حرف میاومد از پشت پنجره داخل معلوم..
ققنوس مرغی نادر وتنها، که هزار سال یکبار، بر توده ای هیزم با منقار خویش آتشی می افروزد و با سوختن خود در آن آتش از خاکستر او ققنوس جدیدی متولد میشود شاید اسم این رمان نوعی حس کنجکاوی براتون به وجود آورده باشه دختر قصه ما از بسیاری از لحاظ شبیه به این مرغ افسانه ای هست اون زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر میزاره وارد زندگی میشه که زمین تا آسمون با زندگی خودش فرق داره شکست میخوره اما نا امید نمیشه به وسیله بورسیه درسش موفقیت های زیادی کسب میکنه و مرد زندگیش رو پیدا میکنه ولی این شباهت دختر قصهی ما به ققنوس رو تا رمان رو نخونید نمیفهمید تو این رمان غم هست شادی هست شکست و طعم شیرین پیروزی هست تمام احساسات توی این رمان گنجانده شده… رمان پیشنهادی: دانلود رمان شمیم اردیبهشت
آنالیزگر زندگیم همه چیز از یه کینه قدیمیه…کینه ای که به اشتباه توی قلب یه آدم نزدیک که مثل برادر میشه براش جاخوش کرده داستان ۴تا دختر و ۵تا پسر.دخترای شیطونی که با ورود اتفاقی ۴ تا آدم، حسابی همه چیز عوض میشه جواب بده چند بار صداش کردم و بیدار شد:سلام،صبح بخیر.لبخند مهربونی زدم:صبح تو هم بخیر. اول رمان آنالیزگر زندگیم بیدارت کردم به دو دلیل اول اینکه جواب سوالامو بدی دوم اینکه صبحونه بخوریم و بریم دوید سمت دستشویی اتاقم.کلی بهش خندیدم.بعدشم اومد جلوم نشست:حالا بفرمایید برام تمام اتفاقاتی که بیدار نبودم و تعریف کن.محمدسام:اون موقع که داد زدی همون رفتیم بیرون از ترس.چند دقیقه بعدش آروین اومد درو باز کرد بعد یهو صدای افتادن صندلیا اومد و آروین از جلوی در غیب شد.سرتو گرفته بود و نبضت رو میگرفت و داداشش و صدا میزد.رادین که رفت تو ماهم فوضول شدیم تورو که دیدیم افتادی حمله کردیم. اروین بغلت کرد و سوار ماشین خودش کردت.چندبار خواستم خودم بگیرمت ولی خیلی عصبی سرم داد کشید.تو و بندری و رادین و آروین سوار شدید و رفتید.منو الی و مری با اون پسرا سامان و سامیار خیلی دنبال ماشین گشتیم تا اخرش مری توی پارکینگ پیداش کرد.با چه بدبختی خودم بدون کلید روشنش کردم ،انقدرم بی حواسی که یادت رفته بود ماشینو قفل کنی.سوار شدیم و دنبال آروین رفتیم درمانگاه.سُرُم رو بهت زدن و گفتن وقتی بیدار شد نیتونید برید بیدار شدی ولی فقط اسم منو و الی و آروین و داد میزدی پرستاره یه آرامبخش قوی بهت زد و آوردیمت خونه. –منو بگو گفتم اون دراز به حرفم گوش میده و دیگه بهم..
پایان یک سکوت رخساره برای فرار از دشواری های زندگی با مادرش دنبال یک کار مناسب می گرده اما با به پا گذاشتن توی اون راه زندگی شخصیش دچار گره می شه…. رمان پیشنهادی: دانلود رمان حریر باران
پایتخت خلاصه پریناز دختری روستایی که برای درس خوندن به تهران میاد و انقدر محو جاذبه های شهر می شه که اصل خودش رو فراموش می کنه اونجا زندگیش دست خوش تغییراتی می شه که اول رمان پایتخت رو به روی برج بزرگ آزا دی می ایستم و با ذوق نفس عمی قی کشیده و چشم ه ا ی م را به روی ازدحام این شهر بزرگ باز می کنم . من اینجا هستم، نتیجه دو ماه جنگ اعصاب، بحث و قهر این است که من، پ ریناز زند، در این نقطه از ایران جایی که همیشه آرزو داشتم در آن زندگی کنم ایستاده ام. لبخندی از ته دل میزنم، دست هایم را بدون توجه به آدم ها و ماش ی ن ه ایی که در رفت و آمدند به دو طرف باز کرده و زمزمه می کنم : _خب پر ی ناز خانوم ا ی نم تهران، بر ی م بب ی ن ی م ا ی ن پ ایتخ ت چه خوا بی برامون دیده! کش و قوسی به بدنم می دهم و بر ای اول ی ن تاکسی دست بلند کرده سوار می شوم. بدون ه ی چ حرفی فقط کاغ ذی که پریماه با ذوقی نمایان از پنجره به شلو غی این شهر پرهیاهو چشم ، آدرس را رویش نوشته به راننده می دهم، ت کیه زده به صندلی می دوزم . تهران شهر بزر گی است. شهری پر از ساختمان ها و آدم های مختلف و متفاوت و این تفاوت هرچقدر جلوتر می رو ی م نما ی ان تر می شود خانه ها و ماش ی ن ه ای معمو لی جایشان
: مادربزرگم یک بار بهم گفت زن توی خونه ی زندگی مثل آجرهای دیوار میمونه . کدوم خونه رو دیدی که سقفش بدون دیوار بتونه سقف باشه و نریزه این وظیفه ی زنه که درایت به خرج بده اگه بخواد مثل آجر کوره ندیده از خودش خامی نشون بده که زود اون خونه و زندگی از هم میپاشه . گوشت با منه آتیه یا چشمت پی شیطنته آجر دیوارای خونه اگه سست بود اگه چفت و بستش خوب نبود اگه لغزید هزاری هم که بخوای ترمیمش کنی اون خونه دیگه خونه نیست///
صنم صنم دختری وکیلی است که برای پرونده ی برادرش با رییس خوش پوش و جذابش راهی ترکیه میشود ولی این آغاز عشق است و انتقام … گذشته روی همه چیز سایه انداخته … پایان خوش رمان پیشنهادی: دانلود رمان عرق سگی مسیحه زادخو متن اول رمان صنم روز اول آفتاب را آفرید روز دوم دریا روز سوم صدا را روز چهارم رنگ ها را روز پنجم حیوانات را روز ششم انسان را پروز هفتم خداوند با خود اندیشید : دگر چه چیزی را نیافریده ام؟! پس تو را برای من آفرید…. دختری كه در خانواده ی سرشناس و پولداری بزرگ شده بود، عاشق پسرعمويش ساميار می شود، ولی ساميار هيچ علاقه ای به صنم نداشت و براي ادامه تحصيل راهی خارج از كشور مي شود. صنم كه در آن روزها درد از دست دادن پدر او را اذيت می كرد سامیار را هم از دست می دهد كه غم بزرگی در دل او ايجاد می شود .سال ها بعد صنم برای ادامه ی تحصیل راهی تركيه مي شود، ولی بعد از شش سال برميگردد كه. صنم در پی مرگ پدرش زندگی و اینده اش رو از برادرش جدا می کنه… زندگی در یک شهر بزرگ برای یک دختر تنها ساده نیست.. مخصوصا اگه در برزخی گرفتار بشه که نتونه دوست رو از دشمن تشخیص بده.. راه درست کدومه؟ پدری که با یه عصبانیت لحظه ای،تصمیمی می گیره که باعث میشه تمام عمر عذاب بکشه و تو بی خبری فرو بره،چندین سال درد و عذاب بکشه و باعث این اتفاق هیچ کس نیست جز خودش.. پدری که با این اشتباه باعثِ تنهایی و افسردگی دخترش هم میشه….. و حالا بعد از بیست و پنج سال باید ببینیم
دختر شمالی لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه.. اول رمان دختر شمالی پنجره را باز کردم و روي طاقچھ باریک آن نشستم واز آنجا بھ شالیزارھاي سبز پشت خانھ خیره شدم نسیم ملایمي لابلاي ساقھ ھاي نازک برنج میپیچید وآنھا را بھ رقص وامیداشت صداي آب کھ زیر ساقھ جریان داشت مانند موسیقي لطیفي روحم را نوازش میکرد.عاشق ھواي خنک خرداد ماه بودم.ھمین دیروز بود کھ کار وجین آنجا تمام شده بود ومن از امروز مجبور بودم براي بردن غذاي کارگرھا تاخانھ سید جعفر کھ آخرین خانھ روستا بود بروم.نگاھي بھ ساعت روي دیوار انداختم سھ ونیم بود. باید عجلھ میکردم وسایل عصرانھ را ھنوز حاضر نکرده بودم. آقاجان(پدربزرگم)از بدقولي بیزار بود اگر حتي دقیقھ ھم دیر میکردم ابروھاي پرپشت سفیدش تو ھم میرفت .وناراحت میشد ھرچند ناراحتي اش گذرا بود اما من آنچنان بھ او وابستھ بودم کھ طاقت دیدن دلخوري اش را نداشتم وسایل عصرانھ را روي ایوان بزرگ خانھ گذاشتم وبا درماندگي بھ آنھا نگاه کردم حالا چگونھ میتوانستم تنھا با دو دست اینھمھ وسایل را سر زمین ببرم.صداي پسرعمھ ام علي داخل حیاط پیچید !لالھ خانوم؟ …دستي برایش تکان دادم واورا متوجھ خودم کردم من اینجام سربلند کرد ومحجوبانھ سلام گفت اومدم وسایل عصرانھ رو ببریم.الان سر زمین بودم آقاجان گفت دست تنھایي .نگاه دوباره اي بھ وسایل عصرانھ انداخت
: آن شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود شقیقههایش داغ شده بودند و قلبش زیادتر از حد معمول میطپید مناظر عجیب و غریبی جلوی چشمش رژه میرفتند و نگین را به هزار شکل میدید گاهی او را میدید که مقابلش نشسته است و دارد مسخرهاش میکند و با خنده استهزاآمیزی دور میشود گاه فرخ میرزا را میدید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است هر چه میکرد نمیتوانست خود را از شر این تخیلات رها کند/// از جا بلند میشد و در اتاق راه میرفت، ولی هنوز چند قدمی برنمیداشت که بیاختیار زمین میخورد و اتاق دور سرش میچرخید در همین حال بود که حس کرد باد سردی به داخل اتاق وزید و در باز شد و او قیافه آشنایی را در مقابل خود دید آن آشنا آمد، دولا شد و دستش را در جیب نیم تنه او کرد و چیزی را در آنجا گذاشت و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت پلکهای منوچهر میرزا سنگین بودند و نمیتوانست حرکتی بکند، برای همین روی زمین دراز کشید و خوابید……
به نام خدااینجاغـــــروب سنگ تمام می گذارد برای دل تنگی هایـــــم برگــــــــــــرد که بی توهیچم پرده رو کنارمیزنم جونم چه برفی می باره . پنجره رو بازمی کنم ودستموبیرون می برم گوله های کوچیک برف رودستم می افتن وبه سرعت آب میشن نفس عمیقی می کشم بادخنکی همراه باسوز ملایمی پوستمو به نرمی نوازش می کنه اول رمان پنجره رو بازمی کنم ودستموبیرون می برم گوله های کوچیک برف رودستم می افتن وبه سرعت آب میشن نفس عمیقی می کشم بادخنکی همراه باسوز ملایمی پوستمو به نرمی نوازش می کنه لرزش کوچیکی توتنم می افته وپوستمو مور مور می کنه سرخوش ازاین حس خوب دستاموروسینم حلقه می کنم وخیره به دونه های سفیدبرف میشم باصدای خفیف گوشیه توجیبمو بیرون میارم ونگاموازآسمون قشنگ خدامی گیرم “تیام“کجای عشقم؟!؟ براش نوشتمدارم به برفانگاه می کنم چندلحظه بعد تیام ای من به قربون اون چشمات،نمی خوای بیای دانشگاه؟!!! چشم الان میام آقاتیام پرده روکشیدم وگوشیمو رومیزگذاشتم درکمدوبازکردم وم حالاچی بپوشم هواهم که سرده یه پالتوی کالباسی رنگ باشلوارلی وکلاه شال سرمه ای بیرون میارم وروتختم می ندازم جلوی آینه ی قدیه تواتاقم می ایستم نگاموازچشمای به قول تیام برنده ی خوش رنگم می گیرم موهای بلندتابدارمو شونه میزنم بعدازکمی سرخ اب سفیدآب کردن رژلب صورتیموازبین رژ لبای کوتاه وبلندم بیرونمیارم ورو لبام می کشم درحال پوشیدن بوتای مشکی رنگم بودم که صدای عزیز جون باز بلندشد عزیزم .مادربیاصبونه دیرت شد اومدم مامی جون کولموهمراه نقشه ها برداشتموازاتاقم بیرون زدم
فراموشی طلا عاشقه سپهر دوست برادرشه اما حاج صادق پدر طلا مانع این ازدواجه … با مشقت فراوان حاج صادق راضی به ازدواج طلا و سپهر میشه اما درست وقتی که همه چیز خوب پیش میره برادر دوقولوی سپهر(سپند) وارد جریان میشه و باعث میشه زندگی این ۲ عاشق دستخوش تغیراتی عظیم بشه که طلا رو وارد یه عرصه ی جدید از زندگیش میکنه…. اول رمان فراموشی اسمان هم مثل چشمان بیقراره او به شدت میبارید صدای برخورد باران با موزایک کفه حیات مانع از آن میشدکه او راحت صدای پدرش را بشنودبه طرف پنجره رفت آنرا بست اما باز هم صدای رعد برق و شدت باران رهایش نمیکرد روی تخت نشست و سرش را بین داستانش گرفت صدای فریاد پدرش را شنید : همین که گفتم تمومش کن طاهر- آقاجون آخه اصال طال با باقر قابل مقایسه نیست حج صادق اخمی به پیشانی انداخت و گفت: مگه باقر چشه که طال از اون سر داره؟ طاهر- طال یه شخصیت احساساتی داره اما باقر با اون شخصیت زمخت و قیافه… حج صادق به دفاع از پسر برادرش گفت:مگه قیفاش چیه خیلیم خوبه طاهر که رو به انفجار بود باز با مالیمات گفت: آقاجون قربونتون برم طال با باقر خوشبخت نمیشه حج صادق- اون رو دیگه من باید تشخیص بدم طاهر از کوره در رفت و با حالت نیمه فریاد گفت:آره اقاجون شما باید تشخیص بدین…واسه طوبی هم شما تشخیص دادین … یادته وقتی ابوالفضل اومد خواستگاری طوبی چی گفتم؟؟؟ گفتم اقاجون ابوالفضل شبو روز تو قهوه خونه ٔ ممد آقاس اهل دود و دمه کار درس و حسابی نداره گفتی منکه نمیتونم به خواهرم نه بگم کارش خیلیم خوبه بده…
: دختر از تبار سردی،سرد تا دمای انجماد پسری از جنس سختی،سخت بسان سنگ باز هم عشق بازی سرنوشت سنگ و یخ را به کجا میکشد؟!جایی که……
سه کنج رمان در رابطه با دختری جذاب است ک در شرایطی نامساعد اولین عشق زندگی خود ک هفت سال پیش به دلیل مخالفت های خانواده ها از یکدیگر جدا شده بودند میبیند و یاداور گذشته میشود شخصیت مرد داستان بینهایت عاشق و دلنشین ک پدری مستبد دارد و هفت سال پیش یکی از مانع های بزرگ رسیدن به معشوق خود پدرش بوده…حال بعد سالها دیداری دوباره شکل گرفته ک شاید این بار هم به نتیجه دلخواه نرسد با ما همراه باشید در زندگی پر فراز و نشیب پروانه و حنیف عاشق اما پر دردسر… رمان پیشنهادی: دانلود رمان پاییز مرا تو رنگ بزن
واماندگی حنانه در آستانه ازدواج دخترش، درگیر مشکلاتی میشود که تاب و توانش را به پایان رسانده. سالها به دوش کشیدن بار زندگی، به تنهایی و بدون حمایت و پشتیبانی نزدیکانش، او را کم تحمل و بیطاقت کرده. از طرفی خواستگار سمجی که مدتها منتظر جواب مثبت او بوده، حاضر نیست کنار کشیده و مشکلاتی را برایش به وجود میآورد که او را مجبور به گرفتن تصمیمی بزرگ میکند. در این میان احساساتی که سالها خاموش مانده بود، با انتخاب مسیر جدید، سربرداشته و او را دچار تردید میسازد. اول رمان واماندگی به نام آنکه جان را فکرت آموخت *واماندگی* وامانده از روزمرگیها جا مانده از قطار شادیها درمانده از کولهبار مشقتها گریزان از این تنهایی زجرآور نه پای رفتن دارد و نه توان ماندن دل اسیر و نگاهش خیره به راه تا کسی دریابدش در این واماندگی مقنعهاش را در آینه ی ماشین دوباره مرتب کرد. کمی کرم مرطوب کننده روی دست و صورتش مالید. برای بار آخر به خودش نگاه کرده و استارت زد. عینک آفتابیاش را به چشم زده و فرمان را چرخاند تا از پارک خارج شود. صدای موبایلش که بلند شد، همانطور که حواسش به جلو بود، دست در جیب کناری کیفش که روی صندلی بغل قرار داشت، کرده تا آن را بردارد. دکمه ی تماس را لمس کرد. «جانم خانم جوادی؟»
حکایت زندگی دختریست که بهخاطر خواهرش، زندگی خودش را قربانی میکند، و در یک شب زندگیاش نابود شده و تمام زندگیاش تحتالشعاع آن شب قرارمیگیرد حکایت انسانهاییست که نادیده حکم داده و قضاوت میکنند بیآنکه در مسند قضاوت باشند بیانگر انسانهاییست که نمیبینند و میگویند و انسانهایی که میبینند و میگویند… رمان پیشنهادی: دانلود رمان سالوس دانلود رمان خدمتکار هات من دانلود رمان حاملگی اجباری با خستگی وارد خانه شد. نایلون میوهها را در دستش جابهجاکرد و پلههای ورودی خانه را بالا رفت. دلش از نگاه همسایهها و پچپچهای زنان بیکار محله گرفته و خسته بود. زود میآمد نقشه برای پسرانشان داشت دیرمیآمد معلوم نبوده سرش در کدام آخور بند بوده. کلافه از گرمای سوزان تابستان، در را باز کرد. از همان بدو ورود صدا زد: نسیم کجایی؟ بیا این میوهها رو بگیر، دستم افتاد…! وقتی صدایی نشنید خودش یکراست سمت آشپزخانهی کوچکِ خانه رفت. میوهها را در سینک ریخت و شیر آب را باز کرد. صورتش را آب زد و با صدایی بلندتر، دوباره نسیم را صدا زد وقتی جوابی نشنید صدای درونش گفت: “بازم خونه نیست!” صدایش را بلندتر کرد تا آن صدای لعنتیِ حرص درار درونش را نشنود… ـ همیشهی خدا قهری! نمیشه بهت چیزی گفت. بابا بَده میگم حواستو به کلاسات بِده؟ بهخاطر من نه، بهخاطر خودت و مامان. نه… خانه در سکوت مطلق فرورفته بود. با خشم سیبی که در دستش میچرخاند تا ببیند تمیز است یا نه، را محکم درون سینک انداخت و از هال گذشت بهسرعت درِ اتاق اورا گشود. نفسش آه مانند بیرون آمد نبود که نبود. درست مثل شب گذشته که… سرش را به طرفین تکان داد. در را محکم بههم کوبید، بهطوریکه خودش ..