سام و خونوادش به دلیل مشکلاتی راهی …. کرمان// خونه پدربزرگه سام میشن…. خانواده ۴ نفره ای برای تنها نبودن و کمک حاله مادر بزرگ و پدر بزرگه سام خونه… آنها زندگی میکردند و دختری زیبا روی و زیبا خویی دارند و طی اتفاقاتی این دو نفر مجبور میشن….
ژانرها: اجتماعی
ماجرای دختریه که خانواده اش رو از دست داده و عموش قیمش می شه. درست زمانی که قصد خودکشی داره پ سر عموش که ۵سال توی کما بود، از کما بیرون میاد و وابسته مینا میشه و …. رمان پیشنهادی: دانلود رمان خانوم خلافکار من
دختر خوبیه وکمی شیطون حرف زور رو قبول نمیکنه برای هر حرفی جوابی داره خانوادشو دوس داره اما به خاطر دانشگاه ازشون دور میشه ازکرمان میاد تهران وتو دانشگاه اتفاقی میوفته بعد از یکی دوهفته خبرمیدن داداشش میخواد نامزد کنه و بر میگرده کرمان که اتفاقاتی میوفته که باعث میشه اتفاقی تویه وجود این دختر رخ بده اول رمان آخ بیتا زود باش دیر شد دیگه داریم میریم دانشگاه عروسی که نمیریم بیتا دختر خالمه برعکس من خیلی به غرو فرش میرسه اما من عاشقِ جین و تی شرت و تاپهایِ رنگیِ دخترانه ام شاید اسپُرت بودن سالهاست از مُد اُفتاده است ولی من همان دخترِ آن دورانم من همینم و ساده بودنم را به همین سادگی دوست دارم و ساده خواهم ماند من سادگیم را به هیچ حس و مُدی نخواهم فروخت بیتا:وایسا بابا من که مثل تونیستم بزار به خودمون برسیم بلکه یه حاجتی شداز ترشیدگی در امان موندیم والا اگه بخواد حاجتی شه با این غرو فر نمیشه ساده که بهتره از اتاق اومد بیرون درحالی که میرفتیم بیرون گفت:اما پسرای امروزی دوست دارن دختر به خودش برسه نه مثل تو اوی مگه من چمه خیلی هم دلشون بخواد چه اعتماد به سقفیم داره آخه دخترخوب کی همیشه کتونی میپوشه بابا حداقل تمو دانشگاه یه کفش خوشمل عروسکی بپوش بیخودی حرف نزن تیپ من بهترین تیپه هردو ساکت شدیم ورفتیم سرکوچه همین که رسیدیم قبل از این که ماشین بیاد بیتا:ببینم نکنه توتوی عروسی خودتم میخوای کتونی بپوشی ها؟ خندیدم و یه ماشین گرفتم سوار شدیم و پیش به سوی کسب علم ازنوع هنر بیتا دختر یکی یدونه خاله بهارمه باهم …
از رمان در مورد دختری ام از ک پدرش میخواد ب زور اونو ب پسر عموش بده ولی روز عروسی با کمک پسر خالش فرار میکنه و میره روستا پیش پدر بزرگ مادریش و ……… اول رمان از از بلند شو امروز مث لً روز عروسیته باید بری آرایشگاه به پدر نگاهی کردم ازش خیلی بدم می اومد اص لً دوستش نداشتم اول مادرم و زجر کش کرد و حالا نوبت من بود :هر کی من و می خواهد همین جوری بخواهد بابا :از بلند شو بسام بیاد عصبانی میشه :به درک بابا بزور از جام بلندم کرد دستم و از توی دستش بیرون کشیدم :چیه می خواهی منم مثل مادرم بکشی! بابا :من مادر تو نکشتم کاش الان باپیر اینجا بود بعد میدیدم بازم بهم زور میگی ، مامانم کشت ، :تو نه هووی مامانم بابا محکم زد توی گوشم :پاشو تا سیاه و کبودت نکردم با اکراه به طرف در رفتم زنم عمو اونجا منتظرم بود بهش نگاهی کردم و از کنارش گذشتم بابا :مراقبش باش نمی خواهم آبروریزی کنه و آبروی ما برادرها رو ببره زن عمو :چشم حتماً مراقبشم حسن آقا مانتو پوشیدم و رفتم پایین بسام جلوی در منتظرم بود و با اخم نگاهم می کرد :چرا دیر کردی ! :به تو چه ! از کنارش گذشتم که :بعداً میگم ! برگشتم طرفش :الآن بگو منتظرم زن عمو زود دستم و گرفت به طرف ماشین برد :دختر چرا اینقدر دنبال دعوا می گردی !کاری نمی تونیم بکنیم خودت می دونی دوست ندارم با بسام ازدواج کنی چون می دونم مثل سگ می مونه ولی چاره ای ندارم باید ساکت باشم بخاطر زن عمو دیگه حرفی نزدم چون ….
خانوم کوچولو داستان این رمان دغدغه ی خیلی از نوجوان ها و جوان های کم سن و سال هست کسانی که خواسته و یا ناخواسته درگیر ماجرای عشق و عاشقی میشن و به وضوح در دور و اطرافمون شاهد و ناظر این اتفاقات هستیم در مورد فضای داستان هم باید بگم طنز هم داخلش هست یعنی سعی کردم از طنز هم استفاده کنم تا مثل رمان دیروزی که امروز رفت …! خشک نباشه و یه جورایی بعضی
داستان در مورد دختری مطلقه به نام سرمه هست که از سر لجبازی با همسر سابق و خلافکارش فرزام، با پسر رئیسش آرتا ازدواج میکنه در صورتی که هیچ علاقه ای به اون نداره. عشق شدید آرتا و بی محلی سرمه و از طرفی دشمنی فرزام با سرمه باعث……
با باد میخوانم داستان در مورد دختری هست که در کودکی در یک سانحه مادر خود را از دست میدهد، پدرش بعد از این اتفاق او و برادر کوچکش را به دایی شان میسپارد و دیگری سراغی از آنها نمیگیرد سالها میگذرد و از انجا که زن دائی اش ذاتا انسان خوب طینتی نبود او را به اجبار به عقد یک روانی در می اورد. بعد از مدتی در یک برخورد اتفاقی هنگامی که شوهرش مثل همیشه قصد آزار رساندن به او را داشته دچار سانحه ای می شود و از دنیا میرود… بنابراین بی کس تر از قبل به نزد دایی و زن داییش می خواهد برگردد که متوجه میشود زن داییش دیگر حاضر به قبول مجدد او نیست… به ناچار و از روی تقدیر به پیشنهاد خواهر زندایی اش برای کار کردن در خانه خواهرشوهر او به تبریز می رودد و از اینجاست که داستان واقعا زیباتر و خواندنی تر میشود … اول رمان با باد میخوانم ﺻﺪاي زﻣﺨﺖ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ زن داﯾﯽ را ﺑﻪ وﺿﻮح ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻋﻠﯽ اﻟﻄﻠﻮع ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑـﻮد و ﺑـﺮ ﻓـﺮاز ﭘﻠـﻪ ﻫﺎي اﯾﻮان اﯾﺴﺘﺎده و ﺑﺎ ﻧﻔﺮت ﺻﺪاﯾﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ ، ﻧﻮﺑﺮ ذﻟﯿﻞ ﻣﺮده ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ دﯾﮕﺮ ! ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ وﻗﺘﯽ ﺳﺮ واﻣﺎﻧﺪه ام را از ﻣﺘﮑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، آﻫﺎي ﻧﻮﺑﺮ « !» ﯾﮏ اﺳﺘﮑﺎن ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮرم ﺗﺎ ﺳﺮ درد ﻧﮕﯿﺮم !آﺧﺮ اﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﻧﯿﺴﺖ و ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﺟﺎي زﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ اي را ﺑﯿﺎزارﻧﺪ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻓﺤﺎﺷﯽ ﮐﺮد و اﯾﻞ و ﺗﺒﺎر ﭘﺪرم را ﺑﻪ ﺑـﺎد ﻧﺎﺳـﺰا ﮔﺮﻓـﺖ و ﭼﺮك و ﺗﻌﻔﻦ دروﻧﺶ را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮد. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ…
ماه خون داستان در دهكده اي كوچيك در شمال ايران اتفاق مي افته دهكده اي در محدوده كوه بيكي //بيكي به معني چنگال گرگ دهكده اي كه طبق خرافات هربيست و پنج سال زيبا ترين دختران روستا ناپديدي ميشن و بعد از ۳ ماه برميگردن بدون اينكه چيزي به خاطر داشته باشن و بدون اينكه ديگه دختر باشن اول رمان ماه خون ماه خون ، داستان تي تي ( به معني شكوفه ) دختري ۱۷ ساله در اين روستاست بﻼخره قفل صندوق چرخيد و درش با صداي كليك كوتاهي باز شد از ذوق نفس عميقي كشيدمو خواستم در صندوق رو باز كنم كه بابا صدام كرد تي تي كجايي بابا ؟ بابا ! اين وقت روز! اﻻن كه همه بايد سر زمين باشن ! كليدو تو جيب پيراهنم گذاشتم و در صندوقچه رو دوباره قفل كردم آروم به سمت پله هاي پشت بوم رفتم و گفتم اينجام بابا اون باﻻ چكار ميكني اومدم پياز بردارم چنگي زدم تو پياز هاي گوشه پشت بود و آروم از پله ها رفتم پائين نيمه راه رو پله ها ايستادم و در كشويي و چوبي روي سقفو بستم چندتا پله آخرو پريدمو پياز هارو كنار اجاق سنگي و قديمي تو آشپزخونه گذاشتم بابا از در اومد تو و با ديدنم گفت نهارو بده ببرم سر زمين آماده است ؟ آره اﻻن براتون ميبندم ميخواستم خودم بيارم نميخواد اين روزا تو جنگل نري بهتره هنوز از مريم خبري نيست با اين حرف بابا موهاي تنم سيخ شد مريم همكﻼسي مدرسه ام بود اما دو روز پيش وقتي براي بردن نهار پدرش اينا ميره گم ميشه با..
: آدم عاشق میشه، مورد علاقه قرار مگیره و ممکنه راه های غلطی رو بره ولی هیچ وقت نباید نا امید بشه این رمان نشون دهنده ی اینه که آدم هیچ وقت نباید خودش جای کسی دیگه نظر بده و اجازه بده که خود طرف تصمیمش رو بگیره ممکنه یه اشتباه کوچولو یک زندگی رو بهم بزنه پس هیچوقت جای طرف مقابلت تصمیم نگیر و بهش اجازه ی تصمیم گیری رو بده
پایگاه ویژه (جلد دوم) این رمان کاملا از ذهن نویسنده می باشد و در زمان ما هیچ گونه واقعیتی ندارد با ترس و شوک زده، چشم باز کرد تا مردمک های گشاد شده اش ، خیره به سقف بماند احساس کرد، صدای شبیه هق زدن از گلویش خارج شد و بعد توانست نفس های نامنظمش را هم بیرون بفرستد گویی، دست قدرتمندی روی سینه اش نشسته بود اول رمان پایگاه ویژه جلد دوم و قلبش هر لحظه مچاله تر می شد به زحمت بزاق نداشته ی دهانش را قورت داد و از دردی که میان گلویش پیچید، چشم بست اتاق تاریک بود، اما به خوبی می دانست کجاست… جسارت بیشتری پیدا کرد و زبان روی لب های خشک شده اش کشید و با افتادن پلک هایش روی هم، بازدمش را عمیق بیرون فرستاد تا ضربان قلبش کمی آرام بگیرند گرچه کار راحتی نبود! وباره هر چه دیده بود، پشت پلک هایش شکل گرفت و هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل شد! با ترس و تردید چشم گشود و با گرفتن از کناره ی تخت، آهسته بلند شد دردی که به یک باره تا گردنش کشیده شد، یک لحظه تمام کابوس را از ذهنش دور کرد کمی نیم خیز ماند تا شاید درد هم دست از سرش بردارد اما ، بی تاثیر بود پاهایش را به آرامی از تخت آویزان کرد و بعد نشست کشوی کنار تخت را باز کرد و با برداشتن بسته ی قرص مسکنش، نگاهش به لیوان خالی افتاد با آهی که کشید، دو قرص را بیرون آورد و همان طور بلعید کمی گردنش را پایین انداخت لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
فرشته روی پله های نردبان قدیمی کمی جابجا شد تا جای راحتی برای خودش پیدا کرد . کتاب درسی اس را که مدتی بود بی مصرف توی دستش مانده بود روی دیوار گذاشت و به خورشید که میرفت غروب کند چشم دوخت. نفهمید کی خوابش برد ولی با صدای باز شدن در از جا پرید تعادلش بهم خورد وبا سرو صدا روی زمین افتادمامان محکم توی صورت خودش زد.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان بگذار تا بگویم شاذه
بغض شب شنیدید می گویند تاریخ تکرار مکرراته ؟! در این رمان ، این تکرار تاریخ ؛ زندگی مادر و دختری را نشانه میگیرد که هر کدام در مقطعی از زندگی اسیر دست تفاوت های فرهنگی می شوند . رمانی که در زمان حال سیر می کند اما در جایی از داستان زندگی مادر هم ورود پیدا میکند . رمانی که چهارچوبهای خاصی را نشان میدهد که اشخاصی که در بطن ماجرا هستند تلاش برای دور زدن این چهار چوب ها هستند . آیا این دور زدنها عاقبت خوشی دارد؟ با خوندن رمان می تونین یه داستان پرماجرا و پر افت و خیز را تجربه کنین… رمان پیشنهادی: دانلود رمان آتشی بر پیکر جانم
: هنگامی که تنها و بیتکیهگاه بمانی دنیا را وادار به پذیرش دردها ناملایمتها بیعدالتی و تنفر خواهدکرد و چارهای جز جنگیدن با آن ها نداری. در هیاهو و جنگی نابرابر آیا میان عشق را یافت روزی که مجبور به انتخاب شوی کدام را میپذیری بد و یا بدتر را و شاید قدم در راهی بگذاری که مسیر زندگیات را تغییر خواهد داد/////…….
نسل عاشقان رمانی درباره ی سرگذشت یک دختر کوچک روستا زاده به نام شوکا که شهرآشوبی می شود دختری خسته از کار کردن در مزرعه و خانه های روستا و زیر دست نامادری بی انصاف به تهران پناه می آورد و اول رمان نسل عاشقان )مادرش اين دختر بدبخت رو فرستاده تا كلفتي تو رو بكنه ، اونوقت تو مي خواي اونو بفروشي كبري به التماس افتاد به: خدا اشتباه ك مي ني بهتره از اين بچه بپرسي تا حاال كسي بهش دست زده رايا خودش را روي صندلي انداخت ضربه اي به كه مغزش فرود آمده بود كم سنگين نبود ، پس ماري ارمني نيست ، پدر و مادرش ارمني نيستند سخني از نويسنده: در آغاز تصميم گرفته بودم اين كتاب با را عنوان )) ماد ر ايراني(( منتشر كنم به بنا اما داليلي كه در متن كتاب خواهيد ديد ، عنوان))نسل عاشقان (( بر آن نهادم اين كتاب با را فروتني بسيار و احساس انساني و ايراني )) به شوكا(( تقديم مي كنم كه وقتي داستان را باتمام رسانديد ، شما هم او به را آن تقديم مي داريد نوشته پ شت كتاب: امروز به كه تمامي آن سالها نگاه مي كنم مي بينم زندگي نسل ، ما تاريخ اين ديار است به و راستي هر كدام عمري تجربه بوده اند از كودكي چون بزرگساالن زندگي كرديم و چون به بزرگسالي رسيديم ، مسئوليتي فراتر از توان بر دوش كشيديم اما اميدواريم كه فرزند ان امروز از شنيدن قصه ي نسل ، ما تجربه اي بياموزند را ما و باور كنند نسلي كه نسل عشق بود و مهردرياي خزر در آن ساعت از روز
***مژده دختری که دچار عشق پسری مسیحی می شود.. عشقی که با مخالفت دو خانواده رو به رو می شود و مژده به اجبار پا در راهی می گذارد که برایش رقم میزنند////
شیاطین سیاه فرشتگان سفید ادم های خاکستری پرستو دختر جونیه که ذاتا گوشه گیر و خجالتیه که تنهایی اون و سایه حسادت ها و اذیت های خواهر بزرگش به این خجالت و گوشه گیری دامن میزنه . در این بین به مردی علاقه مند میشه که طراح لباس و مدله ولی خواهرش که زیبایی منحصر به فردی داره تمام زندگی ، رویاها و ذهنیت زیبای اون رو به هم میریزه و نابود میکنه ولی بر عکس پیش بینی خواهرش این فقط زندگی پرستو نیست که از بین میره زندگی تمام کسانی که به پرستو نزدیک هستند به نوعی تحت شعاع قرار میگره … رمان پیشنهادی: دانلود رمان دریای اضطراب
: یک هفته ای تو اون اتاق زندانی بودیم تقریبا پانزده نفری میشدیم دلم شور عزیزو میزد و دلم آشوب بود اصلا نمیدونستم چیکار کنم… دخترایی که اینجا بودن خیلی خوش قیافه تر و خوش هیکل تر از من بودن. مخصوصا یک دختر سفید پوشت چشم بنفش که عین باربی ها بود و اندام فوق العاده ای داشت. خیلی غمگین بود و یک گوشه کز کرده بود رفتم نشستم کنارش// زیر چشمی نگاهم کند و دوباره خیره ی زمین شد دستشو گرفتم و گفتم… من اسمم ترنم تو نمیخوای اسمتو بگی.. سرشو بلند کرد و با نگاه نافذش گفت: منم گندم هستم لبخند زدم -چه اسم قشنگی، چرا اینجایی.. چشمای خوشگلش پر از اشک شد و با نا امیدی گفت….
تو اگه باشی (جلد دوم رمان اول تو بگو) داستان با برگشت شخصیت اول به ایران شروع میشه با اینکه جلد دوم رمان هست اما تداخلی با موضوع اول نداره ابهامی هم نداره خبری از ازدواج سوری و پسر مغرور و کل کل و اجبار نیس اول رمان تو اگه باشی نگاهم به آدمهای نوی سالن فرودگاست تنها بین ابن آدمها چه کار میکنم گذرا هر کسی رو از نظر می گذرونم اگر بپرسن تو این سالن از همه تنهاترو نشون بدین انگشت اشار ه همه به سمت من برمیگرده اینقدر تافته جدا بافته ام ولی دیگه تموم شد دارم کنده می شم از این غربت لعنتی دارم بر میگردم بعد از شش سال تحمل دشوار دوری از دلبسته هام دارم بر میگردم حسم هیجان نیست اضطراب ندارم اما یک بیقراری خاصی در وجودم هست برمیگردم به جاییکه دلتنگیهام رو جا گذاشتم برنامه های توی سرمو مرور کردم اولین کارم می دونم چیه لحظه شماری می کنم برای اونجا ناخودآگاه لبخند زدم چه خوب که کسی نمی دونه دارم بر میگردم خیلی خوبه نوبت پروازم می رسید باالخر ه سوار هواپیما شدم ،بعد از اینکه صندلیمو پیدا کردم و وسایلمو تو قفسه های باال جادادم رو به دختری که جاش بغل دست من بود کردم و صداش کردم تا چشماشو باز کنه -ببخشید خانم محترم چشماشو باز کرد و خیره شد به من لبخندی زد و بلند شد همین طور که میخ من بود رفت کنار و نشستم رو صندلی عینکاگه ممکنه بلند شید من بشینم بعد شما البته اگه زحمتی نیست آفتابیمو از رو موهام برداشتم و….
مدیر! شر و شیطون و پایه…یه معاون! آروم و مظلوم و ساده…یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کـاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت گیری هاش همه چی به این جا ختم نمـیشـه تازه داستان از اون جایی شروع مـیشـه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتـور، برای آدم کردن پسرا یه اردو راهیان نور ترتیب مـیـده ولی اونجا خـودش و آقایون مدیر معاون به طور خیلی اتفاقـی وسط مـیـدون جنگ گم مـیشند من مدیرم؛ مدیر دبیرستان پسرونه نامآوران. یه دبیرستان خیلی باحال و خفن؛ یعنی… باحال و خفن بود؛ قبل از اینکه بلای آسمونی نازل بشـه… رمان پیشنهادی: دانلود رمان سرابم تویی دانلود رمان اجبار زیبا دانلود رمان سرباز انتقام
آتوسا با شنیدن خبر فوت پدرش بعد از هفت سال دوری به خانه بر می گردد. خانه ای که برایش یادآور همسری **کار است که سالها پیش خواهر جوانش آنا را به او ترجیح داده است. رویارویی دوباره ی او با اعضای خانواده اش سرآغاز جریاناتی است که سرنوشتش را دچار تغییر می کند… رمان پیشنهادی: دانلود رمان وقتی پلیس شدم
یه دختر بی پناه یه دختر که حتی با وجود پدرش هیچوقت بودن اون رو حس نکرد دختر تنهایی به اسم دریا دریایی که درکی از یه خانواده نداره درکی از محبت پدرانه نداره دریا قصه ما شیطون..لجباز مغرور.. اما تنهاست دختری که از کل این دنیا سهمش فقط یه مادر مهربون بوده نه یه خانواده پشت هم نه یه پدر دلسوز و مهربون دریا قصه ما پدری داشته که فقط به فکر خودش بوده دریا ما یه دختر مغرور و قوی .یه دختر شاد .اما کی می تونه حتی حدس بزنه چه بغضهایی چه درد هایی تو دلش هست!!! ما اندازه یه دریاست دریا تنها و بی کس داستان ما دختریه که زندگیش به سمتی کشیده میشه که هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکرده و .. اول رمان یه دختر ۸ ساله..تنها توی یه جنگل صدای زوزه هایی که به گوشش میرسه پارس سگی که دنبالشه جیغ میزنه گریه میکنه اما کسی صداشو نمیشنوه برمیگرده و با وحشت به سگی که با ولع دنبالشه نگاه میکنه دوباره جیغ میزنه سرعتش رو بیشتر میکنه اون بین سیاهی شب این جنگل گم شده..می خوره زمین زانوهاش زخم میشه با وحشت جیغ میزنه سگ هر لحظه بهش نزدیک تر میشه دستاشو میزاره روی صورتش و با گریه با تموم وجودش جیغ میزنه:مامان!!!!!! نهههههههه از خواب پریدم با وحشت به اطرافم نگاه کردم از ترس به نفس نفس افتاده بودم دستای سردم رو از زیر پتو بیرون کشیدم و روی صورتم گذاشتم صورتم خیس از عرق بود آروم باش دریا آروم باش تموم شد..تموم شد اما یه صدایی از درونم سریعا حرفم رو تکذیب کرد اگه تموم……
چهــار تا دختـــر از جنس مهربونے و لطـــافت/// پسراے داستان مـــن مغــرور و سرد نیستن فقط پسرن!معمـــولے و عادے دختراے داستانم با یه فرضیـه از خانوادشون دور میشن و به امید درس و آرزوهاشــون میرن یه شہر دیگه سرنوشتشــون به چهار تا پسر گره داده میشه/// ولی چه کسے میدونه روبه رو شدن با پسراے داستان اتفاقی نیست….
نور همین حوالیست یک عصر بارونی ماه آبان بود من درحالی که روی تخت نشسته بودم، حساب های مهر ماه رو از دفتر کل، پاک نویس می کردم؛ بعد از اتمام کارم، نسکافه ای درست کردم و درحالی که از پشت پنجره به نم نم بارون خیره شده بودم، به گذر زندگیم فکر میکردم به روزهای سخت زندگیم در پرورشگاه درس و کار از نُه سالگیم قبولیم در دانشگاه متن اول رمان نور همین حوالیست سراسری برای رشته جامعه شناسی و مادر و پدری که هرگز ندیدمشون یک عصر بارونی ماه آبان بود من درحالی که روی تخت نشسته بودم،حساب های مهر ماه رو از دفتر کل، پاک نویس می کردم؛ بعد از اتمام کارم،نسکافه ای درست کردم و درحالی که از پشت پنجره به نم نم بارون خیره شده بودم، به گذر زندگیم فکر میکردم. به روزهای سخت زندگیم در پرورشگاه درس و کار از نُه سالگیم قبولیم در دانشگاه سراسری برای رشته جامعه شناسی و مادر و پدری که هرگز ندیدمشون ! دستی به چشمای نم دارم کشیدم و اجازه سرازیری به اشکام ندادم نگاهی گذرا به سوئیت کوچیکی که چند ماهی میشد که زندگیمو توش سپری میکردم انداختم یه اتاق پونزده متری و آشپزخونه به علاوه حمام و سرویس بهداشتی، که البته مالکش خانمی بود که صاحب کارمم به حساب میومد و من تو خوار و بار فروشیش مشغول به کار بودم و نیمی از حقوقمو بعنوان اجاره بهش میدادم امروزم قصد داشتم بهش بگم که به حقوقم اضافه کنه چون با این حقوق ناچیز زندگیم سخت تر پیش میره با این فکر بعداز پوشیدن ژاکت و شالم از سوئیتم بیرون اومدم تا به خونه نسبتا بزرگش که واحد
از جنس غم از جنس غم داستان یه عشقِ یه عشق خطرناک که زندگی چند نفر رو به چالش میکشه ؛ حتی شاید منجر به مرگ کسی هم بخواد بشه… رمان پیشنهادی: دانلود رمان عاشقانه نا آرام
: روی پله نشستمو با نوک کفشم ور رفتم روزنامروتو اغوش میفشردم اشکام پشت چشام نشسته بود بعضمو قورت دادمو دوباره روزنامروباز کردم، روی همه ی دایره های قرمزم خط کشیده بودم فقط یکیش مونده بود
: دختری که نه زیبایی افسانه ایی دارد نه پول زیاد اما یک آرزو دارد که مسیر زندگیش را تغییر میدهد برای رسیدن به آرزویش باید بهای سختی بدهد زندگی با هووش سرگردون شدن با یه بچه ازدواج برای دومین بار اونم با///…
شاهد من زندگیِ پر پیچ و خم دختری بیست و شش ساله به اسم ترانه که به دلایل خانوادگی عصبی و پرخاشگر و تا حدی افسرده است یک مسافرت ساده یک حال و هوا عوض کردن عادی زندگی ترانه رو به کل تغییر می ده و اونو وارد مسیری میکنه که خیلی اتفاقات جدید وارد زندگیش می شه و … اول رمان شاهد من هیچگاه صدایش در ذهنم پاک نمی شد هنوز هم مثل قبل بود همان قدر آزار دهنده و منزجر کننده از همان خنده هایی که مانند مته در سرم فرو می رفت و برایم حکم مرگ را داشت بازدمم را از بینی خارج کردم و در حالی که صدای بلند خنده هایش روحم را مثل تیغ خراش می داد دسته ی قهوه ای تیره ی قلم موی آغشته به رنگ زرد را محکم تر روی بوم کشیدم برای خالی کردن حرصم بود برای این بود که حواسم معطوف به خنده و حرف های زجر آورش نشود لحظه به لحظه قلم موی بیچاره را محکم تر می کشیدم اما انگار نه! اینگونه نمی توانستم اینطور نمی شد؛ من نمی خواستم بشنوم صدایی را که برایم تیز و نفرت انگیز بود و عذابم می داد دوست داشتم کرمی شدم اما صدای شادی های او را نمی شنیدم هوفی کشیدم و محکم پلک هایم را روی یکدیگر فشردم کالفه گوشه ی لبم را گزیدم و به گوشی ام که ده درصد بیشتر شارژ نداشت و در حال شارژ شدن بود لعنت فرستادم ظهر هنگامی که می خواستم بخوابم متوجه ی هشدارش شدم اما آنقدر خسته بودم که نتوانستم از روی تخت برخیزم و آن
من در شهری زندگی می کنم که یکی از آلوده ترین رودخانه های جهان از اون میگذره… و در نهایت تاسف شاهرگ حیاتی این شهره رودخانه ای که طبیعت سبز اطرافش نمی تونه زلال نبودنش رو بپوشونه….. من در کنار آدم هایی زندگی می کنم که درست مثل همون رودخونه زلال نیستن و شوخی قشنگیه اگه خودمو جزئی از اونها ندونم چرا که ما بازتاب هم هستیم…. و شاهرگ حیاتی حفظ این رابطه ی انسانی درد آورِ اگه بخوایم خودمون رو به آدم های خوب و بد تفکیک کنیم پس بیا و اسه یه بارم شده از نگاه من به زندگیم خیره شو///
نگاه یخ زدمو بین دایوارهای زندان می چرخونم سردمه و میلزرم// ولی اگر از سرما جون بدم حاضر نیستم به پتو ژنده و کثیفی که گوشه سلول انفرادیم افتاده نگاه کنم یک ماهه گه جز زندان بان و وکیلم هیچ کسی رو ملاقات نکردم علاقه ای هم به دیدن کسی ندارم فقط دلم تنگه خیلی تنگ اینقدر که نفس یار وفادار اشک هام سخت شده گاهی از خودم تعجب میکنم با این که اینقدر کم میخورم و مینوشم این همه اشک کجا ذخیره شده////
دلنواز دختری محکم و مستقل است که در پی آسیب های روانی متعدد در گذشته از جانب پدر معتاد و زن باره اش، سرپرستی مادر و خواهر کوچکترش را بر عهده می گیرد. شبی که به درخواست پدرش به دیدار و گفتگوی با او می رود، مشاجره بین او و پدرش منجر به آسیب به سر پدرش می شود و دلنواز که می بیند پدرش نفس نمی کشد. او را ترک می کند اما شب بعد به خانه پدرش برمی گردد تا جنازه او را دفن یا گم و گور کند. وقتی به خانه می رسد، اثری از پدرش نیست و کسی هم خبر از او ندارد. دلنواز می ماند و راز گم شدن پدرش … اول رمان امروز ظهر،بعد از صرف غذا در سکوت مبهمی فرو رفته بودم و یک به یک پنجره اتاق را تمیز می کردم.مادر همراه با من وسایلش را آماده می کرد تا برای چند روزی نزد پدر به بیمارستان برود.تقریبا یک ماهی است که پدر به علت ناراحتی کلیه اش در بیمارستان بستری است و از مادر خواسته تا چند روزی را نزد او برود و من هم متاسفانه به دلیل شروع امتحاناتم نمی توانم همراه مادر باشم و در این مدت چند روز مادر از من خواسته تا نزد مادربزرگ بروم.اما من از او خواهش کردم تا با مادر لیال صحبت کند تا در این مدت لیال به خانه ما بیاید. مادر با مهربانی از پیشنهادم استقبال کرد و به سراغ تلفن رفت و در مدتی که من مشغول پاک کردن شیشهه ا بودم با فرزانه خانم،مادر لیال،تماس گرفت و جریان را برایش شرح ….
سرنوشت هیلدا ی اتاق بود بغل جایی که من ایستاده بودم بود توی اون اتاق بود حرفی نزدم که در به صدا در اومد در باز کردم که دیدم ی دختر با ملافه جلوی در ایستاده بهش نمی خورد که سنی داشته باشه اگه دید زدنتون تموم شد برید کنار تا بیام تو ملافه هارا تعویض کنم از جلوی در کنار رفتم بهش می خورد خیلی داشته باشه چهارده و پونزده سال داشته باشه اول رمان سرنوشت هیلدا هیلدا هم با تعجب به دختر نگاه کرد می شه بلند بشید رویه تخت و پشتی را عوض کنم بزار همین جا عزیزم خودم عوض می کنم اگه عوض نکنم کتکش را تو نمی خوری هیلدا با تعجب از روی تخت بلند شد همون طوری که داشت رویه پشتی و تخت عوض می کرد گفت: اینجا صبحونه نمیدن ناهار ساعت دوازده تا دو غیر از این ساعت بری ناهار خوری غذا دریافت نمی کنید ناهار هم خورشت سبزی و قیمه و خورشت بادمجون صبح ساعت نه میای آشپز خونه سفارش میدی غذا را که گرفتی توی اتاق تون سرف می کنید شام هم همین طور ناهار که گرفتید شام سفارش میدید پنج شنبه و جمعه ها به شام و ناهار کوبیده و میرزا قاسمی هم اضافه میشه ساعت شام هم هشت شب تا ده شب اگه دیر تر برید شام بی شام همه چیز مرتب کرد و صاف ایستاد حواسم رفت سمت هیلدا که پرسید _تو چند سالت _نسبت به سختی های کشیدیم بخوای حساب کنی مطمئنم از تو بزرگترم _مگه تو منو میشناسی می دونی چه سختی هایی کشیدم؟ _نه فقط حدس میزنم ولی
: سهراب پسری از جنس آرامش و متانت در یک تابستان زیبا و در نوجوانی عاشق دیبا دختر سرایدارِ باغشون میشه اونها در اوج سادگی و معصومیت عاشق هم میشن ولی این عشق فقط یک ماه طول میکشه پدر سهراب به خاطر جداشدن از مادرش به اجبار سهراب و خواهرش رو به انگلیس می بره اما بعد از دوازده سال سهراب به ایران و به اون باغ زیبا بر می گرده و دوباره عشقش تازه میشه اما دیبا کجاست چه شکلی شده بهش گفتن ازدواج کرده ولی این واقعیت داره سوالات دیوونه اش می کنه تا////
درباره ی یه دختر مذهبی که دانشگاه قبول میشه.یه دختر که به چادرش حساسه اما این وسط یه پسر اونو مسخره میکنه فقط وفقط به خاطر چادری بودنش! وهرکاری برای اذیت کردنش انجام میده.حالا واکنش این دختر چیه؟.. اوایل سکوت اما میبینه که سکوت فایده ای نداره پس تلافی میکنه این لج و لج بازیا اخرش کار دست پسر داستانمون میده… این رمان شامل دوجلد که جلد دومش هنوز تایپ نشده پایان جلد دومش براساس واقعیت… رمان پیشنهادی: دانلود رمان آتش سرد
خلاصه فصل سرد همه چیز از یک فصل سرد شروع شد. فصلی که در آن زندگی سه نفر با هم تلاقی میکند. آرمینا دختری تنها و خودساخته که سالهاست در غربت زندگی میکند و دو برادر دو قلو یکی سرد و شکسته و دیگری در تلاش برای نجات برادرعزیزتراز جانش؛ و احساسات پیچیده ای که این میان شکل میگیرد. دوستی عشق و…. اول رمان فصل سرد دانه های مروارید مانند اشک صورتش را خیس کرده اند باران می بارد اما او می داند خیسی صورتش به خاطر باران نیست ! به زور چمدان را پشت سرش روی سنگ فرش های خیابان می کشد نای راه رفتن هم ندارد چه رسد به کشیدن چمدانی که سنگین است نه از وسیله از خاطرات. چمدان را می کشد چشم هایش قرمز شده اند نگاه متعجب بعضی از عابران را حس می کند اما خسته است خسته تر از آن که بخواهد به آن نگاه ها توجهی کند. غرش آسمان او را از جا می پراند و چند لحظه بعد رد صاعقه در آسمان می ماند. از ضعف خودش بدش می آید. از اینکه حتی صاعقه هم قدرت ترساندن او را داشته . نگاهی به ساختمان فرودگاه می اندازد. هوا طوفانی است بی شک تمام پرواز ها یا تاخیر دارند یا به روز بعد موکول می شوند. سری تکان می دهد و مسیرش را عوض می کند بی اعتنابه لرزش مداوم موبایلش قدم می زند تصمیمش را گرفته و دلش نمی خواهد چیزی او را از این تصمیم بازدارد ! پوزخندی می زند و فکر می کند “چی شد که به اینجا رسیدم دقیق نمی داند اما حدودا می داند ماجرا از کجا شروع..
بن بست ۱۷ خونهای با اعضای یک رنگ و با صفا که میتونستی لبخند را رو لب باغبون آنها تا عروسشان ببینی، خونهای که چندین کارگردان و تهیهکننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونهای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه تو تابستون دور اون جمع میشن و چای آلبالو میخورن، خونهای ا یه حوض بزرگ وسط حیاط آن که صدای شالاپ شالاپ آبش روح تازهای به اون خونه میبخشه، خونهای با یک نمای بسیار زیبای سنتی تاریخی که با اینکه خیلی از امکانات خونههای مرکزی رو نداره اما میتونی رمان پیشنهادی:دانلود رمان اربابی در ایران قدیم مسیحه زادخو
نهال قانونها شکسته میشن آینده ها تغییر میکنه اما… همیشه همه چیز درست نیست زندگی هم تغییر میکنه! گذشته ای که حالا با مرگ مادرش به پایان رسیده به وسیله ی نهال دوباره ورق میخوره و نهال برای اولین بار قدم میذاره به جایی که می گویند خانه ی پدری اوست، خانه ی پدری ای که به آن تعلق ندارد… ی از داستان آدامس مثل یه لنگه کفش تودهنش به حرکت در میومد وبعدمیترکوندش آب دماغش رابالا کشید واطراف نگاهی انداخت وبعد سریع پشتش راخاروندوخمیازه عمیقی کشید: خاله پشه نره تودهنت باهمان دهان باز به دختربچه سرتق نگاهی کردوبااخم گفت به توچه بچه مادربچه باغیض گفت: چرابابچه اینجوری حرف میزنی بی فرهنگ اخم هایش عمیق درهم کشیده شد: بروبابا باشنیدن ایستگاه مورد نظر بالودگی گفت: بدرود مادرنمونه خودش راازشلوغی وازدحام متروبیرون کشیدوباغرغراز واردخیابان آشنایی شد بدنش دردمی کردوحس می کردهر لحظه متلاشی شود بادیدن همون پارک عزیزش جانی تازه گرفت وبه سمت نیمکت مورد علاقه اش رفت همان مردقد بلند رویش نشسته بود موهایش راازپشت بسته بودویه ریش پرفسوری روی صورتش جا خوش کرده بود یه تیپ کاملا مشکی پوش شایدمشکی به رنگ تمامی زندگی سگی اش یه بوم رو پایه روبه رویش وقلمویی همراه با پالت دستش نگاهش به سمت تابلوکشیده شد یه مرد یه نیمکت چوبی و یه درخت خشکیده یه کویربی انتها منظره ای چشم نواز حس عجیبی در وجودم رخنه..
مهتاب این داستان اگه به دقت بهش نگاه کنیم وبخونیم متوجه واقیعت اون میشیم .دخالت ها و اختالاف بین خانوادها باعث جدایی چند نفر شده موضوع این داستان درباره ی دختری زیبا وبا استعدادی هستش که از چند سال قبل متوجه علاقه خودش به پسر همسایه میشه اما… اول رمان مهتاب ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮم ﺑﯿﺮون ﮐﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺻﺪام ﮐﺮد وﮔﻔﺖ :ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻣﺎدر ﺑﺬار از زﯾﺮ ﻗﺮآن ردت ﮐﻨﻢ از زﯾﺮ ﻗﺮآن رد ﺷﺪم وﻋﺰﯾﺰ وﺑﻮﺳﯿﺪم واوﻣﺪم ﺑﯿﺮون .ﺧﻮاﺳﺘﻢ از در ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮم ﺑﯿﺮون ﮐﻪ اون ور ﺗﺮ دﯾﺪم ﻣﺎﺷﯿﻦ وﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ اﺳﺖ وﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﺟﻮره ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ از ﮐﻨﺎره ﻫﺎي ﻣﺎﺷﯿﻦ رد ﺑﺸﻢ اون ور رو ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم ﮐﻪ دﯾﺪم ﭘﺴﺮه ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎت ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮاي اوﻧﻪ .ﻋﻠﯽ ﭘﺴﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد وﻣﻦ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﺑﻬﺶ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻫﺎﯾﯽ دارم ﭘﺴﺮ ﻣﻮدب و ﺳﺮ ﺑﻪ زﯾﺮي ﺑﻮد ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ؟ ﺑﺮﮔﺸﺖ وﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد :ﺑﻠﻪ -ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺘﻮن رو ﺑﺮدارﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮام ﺑﺮم ﺑﯿﺮون اﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ رد ﺑﺸﻢ -ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ رو ﺑﺮداﺷﺖ وﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﻮﺑﻮس رﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ دﯾﺮم ﺷﺪه ﺑﻮد ﺳﺮﯾﻊ وارد آﻣﻮزﺷﮕﺎه ﺷﺪم ﺧﺎﻧﻢ رﺳﻮﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ رﻓﺘﻢ ﮐﻼس A ﮔﻔﺖ :ﭘﺮﯾﺎ ﺟﺎن ﺑﺮو ﮐﻼس ﺑﺮاي روز اول ﮐﻼس ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد وﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ارﺗﺒﺎط ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻢ ﮐﻼس ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ اوﻣﺪم ﺑﯿﺮون ﺗﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮان ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮرم ﮐﻼس ﺑﻌﺪﯾﻢ ﯾﻪ رﺑﻊ دﯾﮕﻪ ﺷﺮوع ﻣﯿﺸﺪ دﯾﮕﻪ اون اﺳﺘﺮس اوﻟﯿﻪ رو ﻧﺪاﺷﺘﻢ وراﺣﺖ درس دادم .ﭼﻪ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﻣﻌﻠﻤﯽ از اﯾﻦ ﮐﻪ ازم ﺳﻮال ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻧﺪ وﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺟﻮاب ﺑﺪم ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯿﺸﺪم ،ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎل روز اوﻟﻢ ﺑﻮد وﯾﻪ ذوق ﺧﺎﺻﯽ داﺷﺘﻢ .ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐﻼﺳﻢ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ..
قصه ی مادری که به اجبار فرزندشو ازش جدامیکنن اما درکشوری دیگه فرزندانی پیدامیکنه که عشق جدید بهش میدن…. رمان پیشنهادی: دانلود رمان زندگی هنوزم ادامه داره
ازدواج سنتی ماهدخت و معین که به یک ازدواج پیچیده و پر از سکوت تبدیل شده. و حضور برادر معین که باعث میشود دهان بسته این پیوند بالاخره به اعتراض باز شود.. همه چیز بستگی به نگاه ادمها دارد ما به غرق شدنی میگوییم مرگ که براي ماهی زندگیست
الهه دختر زیبایی از خانواده ای متوسط است که با فوت پدر اوضاع مالی خانواده اش دچار چالش می شود. زهره دوست صمیمی الهه او را به خانه اش دعوت میکند و آنجا الهه با پیمان همکار برادر زهره آشنا میشود و دل در گرو عشق او می گذارد. پیمان به او قول می دهد به زودی رضایت مادرش را جلب خواهد کرد و به خواستگاری اش خواهد آمد…. رمان پیشنهادی:دانلود رمان تلاطم ندا نیکخواه دانلود رمان حریر و آتش مسیحه زادخو دانلود رمان پاراهور مرضیه یگانه
داستان درباره یه دختر محجبه و چادری به اسم فاطمه ریاحی شیطون و زبون دراز در مقابل صدرا پسر شیطون و اهل دوست دختر و صمیمیت باهاشون/// هردو دانشجوی باستان شناسی هستن و برای یه تحقیق راهی خرمشهر میشن ولی///
آتنا برای دوری از خانواده و مستقل شدن به اصفهان میره … اونجا هم دانشگاه میره و هم کار می کنه … توی اصفهان پدرش یه باغ داره که همین مسئله باعث میشه پدرش مخالفتی با رفتنش نداشته باشه … عموش که توی جبهه مشغول جنگ بوده بهش پیشنهاد میده که بیاد خوزستان و به مجروحا کمک کنه … آتنا میره اما … اول رمان فلشو به لپ تاپ زد و بعد از باز شدن صفحه ی ورد شروع کرد به خوندن: از پشت میزم بلند شدم و رفتم سمت پنجره مریض نداشتم و بیکار بودم از پشت پنجره به منظره ی رو به روم خیره شدم یه جاده بود که اونطرف جاده یه علف زار قرار داشت تو یکی از روستا های اصفهان کار می کردم پدر مادرم تهران بودن و من برای دانشگاه اومدم اصفهان سال ۱۶ بود سال اولم بود که به عنوان دکتر عمومی میشناختنم سال اول که چه عرض کنم ۵ ماه بود ۵ ماه از دوره ی ۷ ساله ام! تازه رفته بودم تو ۳۲ سالگی خانوادم خیلی راضی نبودن اصفهان باشم اما من عاشق استقالل و مستقل شدن بودم اگه پیش خانوادم بودم دائما باید به سواالی تکراریشون که کجا میرم و با کی میرم جواب میدادم هر چند بابا هرشب زنگ میزد و سیر تا پیاز رو ازم می پرسید گاهی اوقات یه چیزایی رو نمی گفتم بعضی وقتام مجبور بودم دروغ بگم گاهی اوقاتم از باغش می پرسید تقریبا یه روز درمیون می رفتم اونجا باغ باصفایی بود شاید یکی از دلیل هایی که بابا اجازه داد اصفهان درس بخونم همین باغ بود یه باغبون داشت که…
از عشق یلدا دختری که عاشق درس دانشگاه هست محل زندگیش تهران هست اما قبول دانشگاه شیراز میشه اما خوابگاه دانشگاه خراب میشه و اون مجبور میشه بیرون دانشگاه دنبال مکان مناسب باشه که یکی از استادان شرور دانشگاه قصد فریبشو داره که با کمک راننده تاکسی نجات پیدا میکنه و وارد خانه ای مناسب میشه و…… رمان پیشنهادی: دانلود رمان هبوط
من باخته بودم من تمام زندگی ام را باخته بودم و به لب هایم رژ بی رنگی از جنس سکوت زده بودم شاید هم محبوبم باخت درست از زمانی که دیگر از سردی دستان و بی مهری نگاهش گله ای نکردم نمیدانم شاید هم هردوی ما باخته بودیم از زمانی که تمام عاشقانه هایم را در چمدانم ریختم و رفتم تنها میدانم زن به گناه حس عاشقی اش بی پناه ترین مخلوق خداست … اول رمان طناز من طنازم پر از ناز و نیاز دخترانه پر از دلبری های عاشقانه این روزها که در زندان و پشت میله های خفقان آور سر میکنم و هر لحظه را منتظر اجرای حکم قصاصم هستم تمام آن ناز و نیاز و دلبری هایم فروکش کرده است تمام روزهای تکراری ام را از برم هرروز طبق عادت این مدت به تقویم جیبی ام خیره میشوم و با بغض یک روز دیگر که از عمرم کاسته میشود را خط میکشم نمیخواهم بشمارم که تنها چند صباح دیگر نفس خواهم داشت فقط روزها را خط میکشم تا ر وزی که به اجرای حکمم موقر شده است برسم و در عمل انجام شده قرار گیرم به راستی که عشق چه بر سرم آورد که باورش میشود که طناز ستوده دختری که نجابت و خانمی و آرامی اش زبان زد خاص و عام بود این روزها با فکر قصاص روزهایش را شب میکند و شب هایش را روز آنقدر خسته و بی حوصله بودم که روی تخت فلزی سفت و سخت زندان دراز کشیده بودم و نگاهم را بهسقف سیاه و چرک روی سرم دوخته بودم دلم برای خانواده….
من بی گناهم صدای اشکان پیچید توی گوشی : الو؟؟….هلن جان ؟….او هلنِ من ؟…. کجایی هلن ؟…. اشکهای هلن سرازیر شد دلش چقد برای صدای محبوبش تنگ شده بود اشکان : هلن این پیامی دادی یعنی چی ؟…هلن میشنوی صدامو؟؟ هلن لب زد : اشکان من دوسِت ندارم ….همه عمرم عاشق نیما بودم … فقط برای عذاب دادنش باهات نامزد شدم ….. رمان پیشنهادی: دانلود رمان آراز جلد دوم رمان در دست تایپ میباشد
سرمه نامزده سرگرد طاهاس که و توسط شخصی به اسم سراج سرکرده ی باند قاچاق دزدیده میشه و به کویت برده میشه تلاش های سرمه برای فرار بی نتیجه می مونه و در کویت متوجه رازهایی در مورد زندگی گذشتهاش میشه… اول رمان صدای بلند وشاد موسیقی محل ی ازپشت در بسته ی اتاق به گوش می رسید وسرمه بی اهمیت به ان صدا در گوشه ی تخت خود مچاله شده بود وبرنقطه ی نا معلومی خیره مانده بود . افکارش به شدت پریشان بود واو نمی توانست ان را یک جا متمرکز کند . سخت بود بپذیرد که پشت ان در بسته و درپایین ان پله های مارپیچ جشن نامزدی اوست وقرار است کمتر از یک ساعت دیگر به خواسته ی مرد ناشناسی که اورا نمی شناخت وفقط از طریق پیام با او در ارتباط بود به صیغه ی مردی در بیاید که او را نم ی شناسد … همه چیزبه طرز مشکوکی برایش گنگ ونامبهم بود… مانند کابوسی که در پی خود بیداری نداشت ذهن خسته وپریشانش هم اورا یاری نمی کرد تا به نتیجه ا ی برسد با حلقه شدن اشک در چشمانش سریع چندین بار وپشت سرهم پلک زد تا ارایش صورتش برهم نریزد تا مجبور شود مجدادا زیر دست ان ارایشگر پرچانه بنشیند واز محسنات ازدواج در سن کم بشنود!!! کلمه ی ازدواج ، مانند ناقوسی در ذهنش به صدا درامد وتنها نتیجه ی ان پوزخندی بود که گوشه ی لب هایش را به سمت بالا متمایل کرد با لرزیدن گوشی در دست در هم چفت شده اش ، نگاهش را از دیوار گرفت و سریع…
کتاب سرنوشت را که ورق میزنی میفهمی نویسنده اش برای تو ، برای دیگری داستان های متفاوتی نوشته است. داستان تو با داستان دیگری فرق می کند هرچند این کتابی که در دست همه است یه نام مشترک به نام سرنوشت دارد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان تلاقی عشق و خون
مـرا تنگ در آغوش بگیر ، آنچنان که کسی نتواند مـرا از تو جدا کند مرا سخت ببوس میانه ی این آغوش های آسان مـرا میان حجاب گیسوانت پنهان کن مـرا بپوش از چشم های بی پروا مـرا غرق کن در تلاطم آغوشت آنچنان که از تو به هیچ ساحلی نرسم مـرا محکم تر در آغوش بکش من امن ترین انسان روی زمینم برای پوشاندن سرمایی که بین منو تو اتفاق افتاده است ساعت را خوابانده ام اول رمان با صدای آالرم گوشی از خواب پاشدم اه ههیشه از ایى صدا هتنفر بودم پروا گوشیتو خفه کى دیگ صداش ههسایه هارو هم بیدار کرد ای بابا پس کو ایى گوشی صداش از زیر تخت هیوهد بالخره پیداش کردهو آالرهشو خاهوش کردم کش و قوسی ب بدنم دادم اوؾ خدا هیچی هثل خواب صبحگاهی حال نهیده پروا زود باش دیگ دانشگاهت دیر هیشه ها باشه هاهاى اوهدم اوهدم پاشدم و سهت wC رفتم باز صدای گوشیم دراوهد ولی ایى دفعه آالرم نبود آهنگ هخصوصی بود که رو شهاره ی نیکا گذاشته بودم داد زدم هاهاى گوشی رو جواب بده نیکاس هاهاى گوشی رو برداشت صداش هیوهد ولی واضح نبود که چی هیگه شاید باورتوى نشه ولی هى ۱/۴ عهرهو تو wC هستم نهیدونم چرا ولی شاید بخاطر اینه که تنها جاییه که توش تنهام دست و صورتهو شستهو اوهدم بیروى هاهاى نیکا چی هیگفت؟! هیگفت هثل اینکه تولد دیاناس تو و نیکارو هم دعوت کرده پوؾ ههینهوى کم بود فقط هار از پونه بدش هیاد جلو در لونش سبز هیشه آخه تو چرا با ایى دیانای بیچاره هشکل داری
دلبر وحشی مژگان بخاطر یک لجبازی بچگانه خیال میکنه عشق بچگیشو از دست داده و سرکش میشه وقتی میفهمه عشقش زندس ک عمر رسیدنشون کوتاهه و دوباره راه جدایی جداشون تا دست روزگار دوباره بهم وصلشون میکنه ی وصل کوتاه و باز جدایی ابدی اما دخترسرکش ما ی عاشق دلخسته داره که بهش میگه دلبروحشی عاشقی که برای رسیدن دلبرش به عشقش از خودش میگذره تا بتونه دوباره بدستش بیاره .و خیلی ماجراهای دیگه… اول رمان دلبر وحشی من پدرامم …. بابام همیشه، جوراب های لنگه به لنگه می پوشید. مادرمم حیفش می اومد جورابی رو که لنگه نداشت، دور بندازه. فکر می کرد لنگه ی دیگش پیدا میشه. هیچ وقت هم پیدا نمیشد… فکر کنم نیمه ی گمشده ی منم مثل جورابای بابا هیچوقت پیدا نشه جام عوض شده بود. پهلووم زیر سایه تشک سفت درد می کرد .صدای بم و ریز مامانو می شنوم . که هی با دستاشم تکون تکونم می داد _ پدرام پسرم ؟؟!! پاشو ؟؟!! باهات حرف دارم ؟؟! یه لنگه چشمو باز می کنم همه جا تاریکه تاریکه .سایه ی مامانو می بینم .تازه یادم میاد که هنوز تو روستاییم .و قراره سرنوشت من با یکی از دخترای این روستا رقم بخوره . آرامش بیدارم نمی کرد .بلکه خیلی عصبی بود .و نا آروم پرسیدم :چی شده ؟؟ اتفاقی افتاده ؟این صدای گریه ها برا چیه ؟ لبخند تلخی رو لبش خشکید و گفت :آره یه اتفاق بد افتاده پدرام .اون دختری که برا تو در نظر گرفته بودن .قرار بود عروس تو بشه خودشو کشته … مات و مبهوت تو پس پرده خماری و بی خوابی چشام به
لمسش میکنم !چیو همه چیو همه یچیزایی که نمیتونستم ببینمشون آره همه ی اونارو ! چیزایی که حسرت دیدنشون به دلم موند تا آخر عمرم یعنی این لحظه های وحشتناک زندگیم ! چیزایی که …چیزایی که…آخه خدایا مگه من با بقیه ی بنده هات چه فرقی میکردم که منو از نعمت دیدن محروم کردی اول رمان برای چی چیزیو که به همه دادی به من ندادی چرا چرا چرا من چه گناهی کرده بودم هان / مگه صدامو نمیشنوی پس چرا جوابمو نمیدی من هیچی تو این زندگی ندارم که دلمو بهش خوش کنم !هیچی !همه فکر میکنن من چون نمیبینم نمیتونم هیچکاریو انجام بدم شاید این درباره ی اونا درست باشه اما من میتونم خودم از پس کارام بربیام به خدا میتونم !همه میخوان کمکم کنن دستمو بگیرن همه چیزو برام توصیف کنن اما نمی فهمن با این کاراشون ده برابر شکنجه م میدن !من تاحاال خودمو ندیدم اما اونجوری که بقیه میگن انگار خوشگلم!تا حاالم چندتا پسر توی خیابون بهم گیر دادن و شماره دادن من نمیفهمم اونا منو میخوان چی کار منی که هیچیو نمیتونم ببینم اصال همون بهتر که بمیرم !آره ! سارا جان سارا کجایی مادر ای بابا نمیذارن یه دقیقه بهه حال خودمون باشیم!…بله چی کار دارین در اتاق باز شد!نه…. چی میگی سهیل من هنوز نفهمیدم تو چه جوری میفهمی که کی میاد تو اتاق تو که.حرفشو خورد اما فایده نداشت ! دیگه نتونستم تحمل کنم!با گریه گفتم:آر منکه نمیتونم ببینم چه جوری میفهمم تو آمدی یا مامان یا بردیا!!!همه تون اینو تو سرم بزنین…مگه دست خودم بوده؟؟؟ به خدا من قصدی نداشتم از دهنم پرید گمشو از اتاق …