داستان بازیگر مغرور و عیاشی به نام دامون پیران است که دختر بی پناهی را نجات میدهد و او را به خانه اش میبرد و از او می خواهد در ازای جای خواب محرم او شود ولی نمی داند آندختر تازه از زندان آزاد شده و با نقشه پا به زندگیش گذاشته تا دامون را عاشق خودش کند و بعد از جلب اعتمادش …
ژانرها: جنایی
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود، مردی درشت قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود …
کسری فخار تاجر سرشناس و موفق که با لقب عالی جناب در تمام شهر شناخته شده است و کسی را بالاتر از خود در کار و تجارت نمی داند، ماجرا از آنجایی آغاز می شود که رقبایش برای زمین زدنش دست به دامن یکی از بزرگ ترین خلاف کارهای جنوب شهر یعنی پنجه طلا می شوند، نوارهای پیروز برای جناب فخار از هم گسیخته می شود اما او از باعث رسواییش نمی گذرد و برای این کار نقشه های خودش را دارد …
قاتل تاریکی دختری سرخورده و تنها دختری از جنس سادگی در مسیری قرار میگیرد که هر دو سر آن باخت است رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خواهد زد دختری برای پرداخت بدهی اش به مردی برای قتل اموزش میبینه تا انتقام مردی رو بگیره که در حقیقت پشت پرده در اول رمان قاتل تاریکی دیگه جونی توی پاهام نمونده بود وسط یک نخلستان توی بندرعباس بودیم و هوا به شدت گرم بود اگر می گرفتنمون کارمون تموم بود! یا کشتتته می شتتدیم یا باید تا اخر عمرمون اب خنک می خوردیم نگاهی به اطرافم انداختم ستتحر پشتتت ستترم و لی جلوم در حال حرکت بودند حدودا ۱۵تا دختر دیگه هم با ما بودند و هفت یا ه شت تا محافظ که صورت هاشون رو با پارچه پوشونده بودند، اسلحه به دست ما رو تا مقصد راهنمایی می کردند ساعت ها بود که بدون هیچ استراحتی بی وقفه فقط راه می رفتیم! نفستتم رو با صتتدا بیرون دادم و برای هزارمین بار با خودم تکرار کردم؛»من اینجا چیکار می کنم؟! نزدیک مرز!! چرا دارم قاچاقی از ایران برم؟! ای کاش تو همون خرابۀ درب و داغونمون یا به قول سحر، ق صر آرزوهامون می موندم خونهکه نمی شد ا سمش رو گذا شت ولی بازم یک سرپناه بود برامون! « توی افکارم غرق بودم که از چیزی رو بروم دیدم خشکم زد! سترباز ایرانی که ستن زیادی نداشتت یهو جلومون داهر شتد قبل از اینکه بتونه به بقیه خبر بده یکی از محافظ ها اسلحش رو به سمت سرباز گرفت و بی درنگ شلیک
هزار و یک شب گناه من همون جایی که شاهزاده قصه همیشه دختر فقیر و می خواست همون شهری که قد خود من بود از این دنیا ولی خیلی بزرگتر نه ترس سایه بود نه وحشت باد نه من گم می شدم نه یه کبوتر اول رمان هزار و یک شب گناه من اتومبیل مشکی رنگی وارد حیاط عمارت شدمرد سرخدمتکار روی پله های ورودی منتظر شد تا ماشین نزدیک شودچند لحظه بعد اتومبیل روبروی پله ها ایستاد و مردی که سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی سیاهی هم بر چشم داشت از آن پیاده شداز پله ها باال آمد و پاکت سفید رنگی را به سرخدمتکار دادبعد هم بدون حرف از پله ها پایین رفتسوار بر اتومبیل از عمارت اشرافی خارج شد سرخدمتکار که الِک نام داشت نگاهی به پشت پاکت انداخت نامه از طرف جانسون بودبرگشت و وارد ساختمان شداز پله های عریض و سفید که مثل الماس میدرخشیدند باال رفت و به طبقه ی دوم رسیدراهروی طویل و تاریکی بودهر ۲متر یک در بود و کنارش یه المپ که نور کمی پخش می کرد الک به سمت اتاقی که در انتهایی راهرو بود رفت و در زدصدایی آمد:بیا داخل وارد شداین اتاق تاریک نبودبا وجود پنجره های قدی که نور را به داخل راه میدادند غرق نور بوداتاق نسبتا بزرگی بودپر از وسایل آنتیکیک کلکسیون اسلحه ی کمری داخل یک جعبه ی شیشه ای کنار میز کار قرار داشت الک به مردی نگاه کرد که پشت به او به منظره ی بیرون نگاه می کردداشت سیگار می کشید و اطرافش را دود غلیظی فرا گرفته بودالک گفت:قربان اون ….
منم طهورا منم طهورا دختر اریایی نسلی از کوروش کبیر اماده ام برای………… انتقام انتقام خون پدر انتقام خون مادر و انتقام خون برادر چشمامو برای چند ثانیه روی هم می زارم باید تمرکز داشته باشم لنز دوربین قناصه را تنظیم می کنم حالا مورد تو تیر راس منه یاد حرف پدر م می افتم که می گفت طهورا ….یه قناصه زن قبل از شلیک یه نفس عمیق بدون بازدم می کشه به هیچ چیز فکر نمی کنه چون فکرت که درگیر باشه دستات می لرزه پس نفسمو تو سینه ام حبس می کنم فکرمو ازاد می کنم ازاده …..ازاد دستم رو ماشه است نمی لرزه حال وقتشه ۳…۲٫٫۱……. بنـــــگ اول رمان منم طهورا با ارامش کامل در حال جمع اوری تفنگم هستم همه قطعات را به ارامی جدا می کنم و در جایی خودش در ساکم میزارم این تازه اولین هدف بود اروم اروم از راه پله ی ساختمان بدون سکنه و مخروبه بیرون می یام از در اصلی خارج میشم شالمو جلوتر می کشم تا جلب توجه نکنم ساک تفنگم که مثل ساک ورزشی به نظر می رسه رو رو شونه هام می ندازم عینک دودی تیره امو می زنم و یه نگاه اجمالی به اطرافم می ندازم هنوز خبری نشده !!!!!!! و به راه خودم ادامه می دم اصال بر نمی گردم ببینم چه خبره؟ بدون هیچ توجه ای به راهم ادامه میدم ولی صداها یواش یواش به گوشم می خوره صدای فریاد چند مرد صدای که می گه : شاهین دورو بر و خوب نگاه کن سیا تو برو ساختمونهای اطراف نظر بگیر پیداش کنید …مرده و زنده اش مهم نیست فقط برای من …
زندگی پر از فراز و نشیبایی ایست که خواه یا ناخواه تو زندگیه هممون رخ میده تو داستان زندگیه ما دو دخترن دخترانی که زندگیشون واسشون یه کوه غم ساخته! ولی در کنارش غروری دارن که پای دو پسر قصه ی ما رو به زانو میزنن در مقابل نقاب غرورشون احساسات و لطافت هم جرء جدا نشدنی از وجودشونه! دو حسی که سالها زا خودشون دور میکنن ولی با یه تلنگر تمام چرخه ی زندگشیون تغییر میکنه طوری که اتفاقای خوب و بد داستان رقم میرنه اول رمان ماشه رو کشیدمو اسلحه رو روی شقیقه هاش گذاشتم _ برای آخرین بار میگم کجـــاست؟؟هـــان لعنتی؟؟میـگم کجاست؟ بازم همون صورت بی تفاوت همون حالت سرد عصاب و روانم دیگه دسته خودم نبود. ناخودآگاه یه گلوله روونه ی دیوار کردم..به خاطر این که اتاق خالی بود صداش بد پیچید.. اما باز هیچ حرکتی نکرد..نه ترسی..لعنتی با صدای گلوله کیارش سریع در و باز کرد قبل از این که چیزی بگه با تحکم گفت _ گمشـــو بیرون بدون هیچ حرفی در و بست..روی صندلی فلزی وسط اتاق نشستم . نگاهش کردمو با یه پوزخند گفتم:هنوز عوض نشدی هنوز هم همون آدمی..ولی من دیگه اون آدمی که تو فکر میکنی نیستم..میفهمی لعنتی؟اینی که جلوته اون وندایی نیست که هر چی تو بگی بگه چشم این وندایی که میبینی همه چی و به جون خریده تا به اینجارسیده میفهمــــی؟؟؟خنده ی عصبی کردمو ادامه دادم.. میبینی دنیا چقدر کوچیکه االن تو جلوی من زانو زدی یادت بهت گفتم یه روزی یه کاری میکنم به التماسم بیفتی؟ ولی تو خندیدی و با یه..
میگویند تا پا در کفش کسی نگذاشتیم، نمیتوانیم او را قضاوت کنیم! اما چه فایده که وقتی بحث عمل به میان میاید، تمام اعتقادات پاک، شعار میشوند؟! حادثه تلخی که در کودکی برای او رقم خورد و به زندگیاش غبار غم پاشید هنوز هم آثارش دیده میشود با هر باران غبارها تازه میشوند و بویشان گوشِ دل را غمگینتر میکند زندگی همچنان جاریست و باید پستی بلندیهایش را تحمل کرد، پس بعد از مدتها احساس تازهای میهمان دل متروکه او میشود او حالا که با عاشقان یک دل شده، صدای دلبستگی را میشنود در این میان دستی بین آنها فاصله میاندازد، فاصلهای که شاید در پشت پردههای آن حقیقتی نهفته شده است اول رمان تو کوچهای باریک پیچید تاکسی رو نگه داشت، منم روبهروی کوچه نگه داشتم پیاده شدم داخل کوچه رفتم، منیژه زنگ یکی از خونهها رو زد در باز شد و داخل رفت به در بسته نگاهی کردم، واقعاً تعجب کرده بودم، منیژه اینجا تو این خونه قدیمی چیکار داشت؟ رفتم و به ماشینم تکیه دادم هوا کمکم داشت رو به تاریکی میرفت هنوز از منیژه خبری نبود تحمل نکردم، دوباره داخل کوچه رفتم به در رسیدم، اومدم زنگ بزنم که در باز بود داخل رفتم و در رو بستم یه حیاط بزرگی بود، دوتا خونه یه طبقه جدا از هم تو حیاط بود کمی نگران بودم دستهام عرق کرده بود داخل خونهای که گوشه حیاط بود، رفتم خالی بود طرف اون یکی خونه رفتم صدای حرف میاومد از پشت پنجره داخل معلوم..
رز مشکی داستان رز مشکی درمورد دو جوان که هر دو از یک زخم مشترک رنج میبرند و در پی انتقام میکوشند، دیگری را حفظ کنند… مقدمه.. رز مشکی روایتگر داستان یه زن و مرد پختهست که خبری از گونههای سرخ شده بعد از اولین بوسه و رفتن به شهر بازی نیست… زن و مرد جا افتادهای که کلکلهای عاشقونه نمیکنن و توی رستورانهای لوکس قرار نمیذارن. مادری که بچهش از بطن خودش نیست ولی براش از مادری کم نذاشته؛ زنی که توی سنی قرار داره و میتونه به فکر لوکسترین ماشینها و مارکترین لوازم آرایشی باشه، ولی دنیا اون رو تبدیل به کسی کرد که فکر و ذکرش شد «انتقام» پسری که با دستهاش عزیزترینهاش رو خاک کرد. با صدای بی صدا مثل یه کوه بلند. مثل یه خواب کوتاه. یه مرد بود؛ یه مرد با دستهای فقیر؛ با چشمهای محروم. با پاهای خسته… یه مرد بود یه مرد! پ.ن: سلام دوستان یهخورده باهاتون حرف دارم. این اولین رمان منه و به پیشنهاد یکی از دوستهام براتون میذارمش. ازتون تنها توقعی که دارم اینه که حتما نظرتون رو بهم بگین؛ چون خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین برام مهمه و ازتون خواهش میکنم، چون اولین رمانمه و من تو نوشتن خیلی حرفهای نیستم، ازم توقع چیز زیادی نداشته باشین. ممنون، دوستون دارم! رمان پیشنهادی: دانلود رمان بد یمن دانلود رمان هیچکسان
پایگاه ویژه جلد سوم زندگی شبیه شاخههای درختان است گاه با زمستانی سرد میخشکد و با بهاری از اتفاقات نو، جوانه میزند داستان راجب انسانهاییست که انفجاری از حوادث تلخ، آسمان دنیایشان را به سیاهی میکشاند پای یک گره عمیق درمیان است، یک قتل! قتلی که دست شخصیت قصه را از دنیا کوتاه میکند و غم را به خانه دل معشوق راه میدهد در این بین اعتماد دوباره، شاید مرحمی بر روی دردها شود اول رمان پایگاه ویژه جلد سوم شاید باورش سخت بود، اما خواب می دید! همه جا به غایت زیبا و بی نهایت آرامش بخش بود صدای پرنده ها، صدای جویبار و لطافت چمن های خیس از ژاله ی صبحگاهی … بهشت همین بود! مطمئن بود که بهشت است دست کوچکی نرم میان دستانش نشست سرش که خم شد، فرشته ای کوچک به پایش چسبیده بود! فرشته ای بی بال! مهرنازش بود با شیرین زبانی ، چشم های درشت میشی رنگش را به صورت او دوخته بود و می گفت: – بریم با جوجو ها بازی کنیم… دل نداشت چشم از آن صورت گرد و سفید بگیرد از چشمانی که همچون دو تکه ماه می درخشیدند می خواست تا ابد همین نگاه رو به او باشد محو تماشا بود که نگاه مهرناز رنگ ترس گرفت صدای پرنده ها قطع شد دیگری خبری از خیسی و رطوبت برگ های نرم گل نبود مهرناز نالید: – مامان می ترسم قلبش در سینه می کوبید اما چشم از مهرناز نمی توانست بردارد سرخی آتش را می دید که همچون ماری نرم نرم، به سمتشان می آید چمن ها شراره می زدند و… لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
: دخترى همانند من و تویى که با هزار امید و آرزو دل به مردى میبندد و به امید ساختن یک خانه همراهش میشود؛ اما آنچه که انتظارش را میکشد ویرانهای بیش نیست. نفسهایم تنگ است و برایم مهم نیست که تا پایان این راه، چه مدتى باقىست. مىخواهم در این سکوت، در این اتاق کوچک سلولم، زندگى را براى همیشه کنار بگذارم. مگر زندگى جز حسرت و کینه، برایم چه چیز گذاشت که برایش بجنگم.
رها دکتر سرخوش و بیپرواییه که بر حسب اتفاق زندگی یه آدم خطرناک و نجات میده و برای زنده نگه داشتن احساسش، دنیا رو توی خطر وجود یه مرد بد میاندازه و تاوان این خطا رو با ویران شدن زندگی خودش و خیلیای دیگه پس میده… از زندگی سادهٔ خودش دست میکشه و وارد بازی خطرناکی میشه که نمیتونه پایانش و با روشنایی تضمین کنه… اول رمان خانم مهرپرور؟ با شنیدن صدایی که توی گوشم پیچید، به خودم اومدم و تکونی به پلکهای خستهم دادم. – بدجور توی افکارت غرق شدی. سر بلند کردم و بعد از لبخند سردی که تحویلش دادم به حرف اومدم: بههرحال تو نمیتونی من و نجات بدی. جا خوردن رو برای چند ثانیه توی چشمهاش دیدم اما خیلی زود به خودش اومد و با زدن لبخندی که باید دوستانه به نظر میرسید گرهٔ بین ابروهاش و باز کرد. – اگه واقعاً این فکر و میکنی، چرا نوبت گرفتی؟ شونهای بالا انداختم و با بیپروایی کوسن نرم روی کاناپه رو توی بغلم جا کردم. – نیومدم کمکم کنی، اومدم به حرفهام گوش کنی. نگاهش رو با حالتی متعجب به چشمهام دوخت که هیچ اثری از زندگی نداشتن.
: آدم ها جدا از عطری که به خودشون می زنن، عطر دیگه ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست.عطر چشم هاشون، عطر حرف هاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اون هاست. نمی توانست نگاه از خط سفید و ممتد جدا کند…
: در ادامه کارهای یکتا(آرشیدا) شروع میشه حدود سه سال بعد از فرار مخفیانه یکتا جایی که او فکر میکنه دارد انتقامش را میگیرد و به مسیر و فکر شانزده سالهاش پایان ولی با/// خلاصه جلد اول: یکتا به خاطر مشکلاتی که در کودکیاش داشت درگیر گروهک خاصی میشه. وقتی ۲۰ ساله میشه بچههایی رو به کمک برادر ناتنیاش پیدا میکنه که مشکلاتشون مثل مشکلات خودش بود. با کمک آنها از پایه شروع میکنه و سعی میکنه جلوی پخش مواد کارهای خلاف مثل دزدیها یا باج گیری رو بگیره. در همین حین با خانواده مهیاد آشنا میشه. یکتا که مسبب همه مشکلاتش رو پدر مهیاد میدونسته سعی میکنه به مهیاد نزدیک بشه تا اطلاعاتی رو هم از نیروهای پلیس بگیره و هم از خلیل پدر مهیاد ولی در این بین مشکل قلبی مادر مهیاد عود میکنه و در بیمارستان بستری میشه یکتا که به مادر مهیاد علاقه خاصی داشته و وقتی متوجه میشه که زمان زیادی برای مادر مهیاد نمانده پیشنهاد مشهد رو میده////
: درمورد خانوادههایی است که باهم دوست هستند و فرزندانشان از کودکی باهم بزرگ شدهاند و وابستگی زیادی نسبت به هم دارند خانوادههای فروتن و پایدار بهخاطر شغلشان ساکن شهر مارسی در فرانسه هستند جاسمین فروتن/ دختری ماجراجو و پرجنبوجوش/ همراه با برادرهای پایدار، از تکتک لحظات زندگیاش لذت میبرد آنها غرق در دنیایی که جدایی در آن معنایی ندارد// روزهایشان را میگذرانند.. بیخبر از آنکه همهچیز قرار نیست به میل آنها پیش برود وقتی سرنوشت.. او را که از بیماری وحشتناکی رنج میبرد، مقابل یک آدمکش قرار میدهد
: دختری که شیطون نی در برابر و مشکلات نمی خنده زندگی مجبورش کرده دل سرد باشه زندگی از اون یه خلافکار ساخته یه خلافکار واقعی غرق درد و غصه هاشه که بین فشار های زندگی له می شه و سر از تیمارستان در میاره و حالا با برگشت یک نفر همه چیز عوض می شه///
: داستان در مورد نفوذ به یکی از باندهای بزرگ قاچاق مواد مخدر در ایران است//// باندی با ریاست شخصی خبره به نام شاهین خسروی// این گروه هفت سال است که در حال فعالیت است// برای مختل کردن فعالیت باند، دو تن از بهترین افراد دایره نیروهای مبارزه با مواد مخدر به داخل باند نفوذ کرده و////
آنا دختری که خانوادهاش رو جلوی چشمش میکشن چون پدرش از جای یه عتیقهی پنج هزار ساله خبر داره. آنا به یتیم خونه منتقل میشه ولی با یه نقشهی حساب شده فرار میکنه و… اول رمان بطری بنزین و به گوشه ای که دقیقا نمی دونم کجا بود پرت کردم. شبیه آدمای بد حال شده بودم! آستین خونیم رو به صورتم کشیدم، بوی خون و گاز و بنزین قاطی شده بود و حالم رو بهم میزد. با خنده و چشم هایی که همه چیز رو د تا می دید به آستین خونی لباسم نگاه کردم. خون من بود یا خون الکس؟ خون هرکدوممون که بود زیادی سیاه بود! کف دستم به طرز عجیبی سوخت و خونریزی کرد. خب، گویا شیشه ای که هول دادم توی گردن الکس دست خودمم پاره کرده بود! فندک نقره ا ی رنگی که از جیب الکس برداشته بودم رو باالا گرفتم. اوه الکس بیچاره، با فندک خودت، جسدت رو آتیش می زنم! البته نه فقط جسد خودت بلکه… بلکه خونه ی پدریم به همراه همه ی اون مدارک رو آتیش می زنم! خیره به آتیش فندک تمام لحظاتی که همین حاالا گذروندم رو مرور کردم. مدام تصویر جسد غرق در خونش روانیم می کرد!… جیغ زدم: – جلو نیا الکس! خنده ی کریهی کرد و اسلحه اش
به راستی فکر کن که دست هایت را بستـه اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه هستند و قادر به دیـدن نمـیباشند ناتـوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شـده ای! نمـی بینی، ولی حس مـی کنی اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور است گنگی درمـیان آن حجم از معماهای زندگی… ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار مـی آورد، بی خبر از دلیلواقعی قتل های اطرافت تنها بایـد به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی…واقعا این حقـیقت زندگیست؟ یا من در باتالق دروغینش گیر افتاده ام و خـود از آن آگـاه نیستم… به راستی کدام؟ ی از رمان با تمام توانم می دویدم، نه نه باید خودم رو برسونم باید هر طور شده مانعش بشم اگر اون کار رو بکنه برای همیشه هممون بدبخت می شیم بخاطر زیاد دویدن به نفس-نفس افتاده بودم ولی مهم نبود چون بالخره بهشون رسیده بودم جلوی چشم هام بودن کیوان، چاقو رو بالا اورده بود و زیر گلوش نگه داشته بود نه نه! نباید انجامش می داد نه! در حالی که خیلی ازشون دور بودم و هنوز داشتم می دویدم تا از یه فاجعه جلوگیری کنم، از ته دل فریاد زدم : شکه از دویدن دست کشیدم و به صحنه خیره موندم فایده نداشت خیلی دیر شده بود؛ خیلی سعیکیوان، نه کیوان! نکن، نکن نه ! کردم که این جوری نشه؛ اما نشد! کیوان با اون چاقویی که همیشه توی جیبش بود، گلوی نیما رو بریده بود و من خیلی دیر رسیده بودم چی کار کردم ما چی کار کردیم! اونم اون جا بود!
شخصیت اصلی این رمان یه دختره که بخاطر اجبار و زور برادرش راه زندگیش به طور کل عوض میشه و از ناهمواری های زیادی گذر میکنه و در آخر به کسی که عاشقش میشه میرسه////
مشکوک به قتل می رسد. حال بعد از چند سال تلاش و آموزش متوالی ، نوه محبوب این خانواده در پی انتقام خواهرش به عنوان نفوذی پلیس در یک باند قاچاق انسان اسلحه و مواد فعالیت می کند…. در این راه ، دختری ناخودآگاه پای در میدان این بازی مرگبار می گذارد دختری که به طور کامل برنامه های آراز را بر هم می زند. آراز برای انتقام مصمم است و در این راه همه چیزش را از دست می دهد. اما هدفش را… هرگز!!!!! رمان پیشنهادی:دانلود رمان یک عمر پریشانی کیمیا هاشمی
تاوان اینبار دست تقدیر عقب میکشد، ایوان بیرحمانه میتازد و قصاص میکند دردهایی را که کشیده است. میتازد و در پی تاخت و تازش کیفرِ جنونش بر سر دیگران نازل میشود. و زمین میچرخد و زمان میگذرد و میان این روزگار سهمگین، یک رنگ لبخند از تمام بدخوییهای ایوان گذر میکند. اینبار دور، دور شادیست، دور لبخند است حتی اگر لبخندی جنون آمیز باشد و اینبار… دور، دورِ بازی مهر است، دورِ تاختن فریحا*! اول رمان تاوان قطع کرد و راه افتاد سمت اتاق داشتم به تلفن مشکوکش فکر میکردم که یه جسم سیاه از جلوم رد شد. آب دهنمو قورت دادم. لعنتی! آروم پشتش راه افتادم: کجا میری؟ داشت میرفت سمت اتاق، یه لحظه برگشت و سمتم پارس کرد که دندوناش به نمایش گذاشته شد. قیافه نترسی به خودم گرفتم و اخم کردم: ها چته!! دویید تو اتاق، ابرو بالا انداختم. عجب سگ پررویی بود!! تو این اتاق یا جای من بود یا اون سگه! ایوان رو تخت دراز کشیده بود و ساق دستاشو رو چشماش گذاشته بود. سگهام پایین تخت بغل ایوان رو زمین ولو بود. چشمای سیاهش تو سیاهی شب برق می زد و هم رنگی خوفناکی ایجاد کرده بود. اتاق بزرگی بود. خودمو به مبل تک نفره راحتی سفید رنگ رسوندم و نشستم. پاهامو تو خودم جمع کردم و دستامو بغل زدم. نگاهمو بهش دوختم. صدای نفساش اکو وار تو اتاق پخش می شد. بغضی اندازه گردو تو سیبک گلوم گیر کرده بود. آهی کشیدم و چشمامو روهم فشار دادم… صدای زنگ تو گوشم پیچید. چشم…
شروع کنننده وتمام کننده زندگی ام نیستم مسیرزندگی ام راتابخشی اش رو خودم رقم میزنم ونیم دیگررا نویسنده زندگی ام رقم میزند که عجیب برهمه چیز آگاه است چون خوب این آیه را لمس کرده ام”ومااعلمو به کُلُّ شَئی” وحقاکه زیباترین وشیواترین قلم را برای سرنوشتم داشته است ومن چقدرخوشحالم که خودم وتقدیرم رابه دست او سپردم.. اول رمان باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم نمیدونم چرا این مترو انقدرتاخیرداره به قطار قبلی نرسیدم ومجبورشدم منتظربشینم،گوشیموازتوکیفم دراوردم ومشغول بالاپایین کردن تواینترنت شدم که صدای نزدیک شدن قطاراومد ازجام بلندشدم دستی به مانتوم کشیدم وکیفم رومرتب روی شونم انداختم وسوارشدم. طبق معمول واگن کیپ تاکیپ پربود یه گوشه ایستادم ودستمو به دستگیره هابندکردم بالاخره بعدازیه ربع به ایستگاه موردنظرم رسیدم ازجلوایستگاه یه تاکسی وگرفتم وبعدبه محل کارم رسیدم فعلابااین روندگرونی و تورم نمیتونستم یه ماشین واسه خودم بگیرم مجبوربودم باوسیله های عمومی بیام سرکار… وارداتاق استراحت بیمارستان شدم ولباس هامو باروپوش سفید کارم تعویض کردم مقنعه ام رومرتب کردم وکارت پرستاریم روبه جیب روپوشم سنجاق کردم… به ایستگاه پرستار ی رفتم همونطوری که مشغول صحبت باصدف بودم سوپروایزرمون سرپرستار خانم زارعی سررسیدخیلیم خانم غرغروبداخالقی بود بااخم روبه منو صدف گفت:خانم مشکات وخانم توکلی به جاصحبت کردن به اوضاع بچه های اتاق شماره۷ رسیدگی کنین چشمی گفتیمو وپرونده وگزارش پزشکی بچه های اتاق هفت روبرداشتیم به سمت اتاق راه افتادیم تو هراتاق دوتاتخت بود صدف رفت سراغ ارشیا که یه پسر فوق العاده شیری ن زبون بود ومنم رفتم سراغ یه دختره که تازه بستر ی شده بود بالبخند بهش سالم کردم ودست ی به موهاش کش یدم وگفتم:خب …
درمورد دختریست به اسم آذر که در زندگیاش دو بار زخم خورده است. بعد از چند سال، جرقهای آتش انتقام را در وجودش شعلهور میکند و باعث میشود حقیقت برایش آشکار شود؛ حقیقتی که برعکس تمام تصوراتش است و برملاشدنش یک زخم که از زخمهای گذشته کاریتر است، به قلبش میزند؛ اما اکسیر عشق هر زخمی را مداوا میکند… اول رمان چادر سیاه شب سلطهگرانه سراسر بیابان را در بر گرفته و مصرانه سعی در بهرخکشیدن چهرهی سیاهش را دارد؛ گویا تمام ستارگان را بلعیده. در این ظلمت تنها یک نقطهی نورانی به چشم میخورد، نورانی و البته سوزان. آتشی که هر لحظه شعلهورتر میشود و زبانههای سرکشش بهآرامی، با ولعی که تمامی ندارد، هرآنچه در سر راهش قرار دارد، میسوزاند. صدای جلز و ولز آتش که با زوزهی گرگها آمیخته شده و قدرتش را فریاد میزند، به گوش میرسد و سکوت آن بیابان تاریک و مخوف را میشکند. باد نیز بر قدرتش افزوده و دود غلیظ آتش را بیرحمانه بر صورت بهتزدهاش میکوبد و با نیشتری که بر چشمانش میزند، کمکم راه اشکهایش را باز میکند. سرانجام با فروکشکردن آتش که چیزی جز خاکستر از خود باقی نگذاشته است و دیدن تلألؤ گردنبندی که همچون ستارهای در انبوهی از تاریکی میدرخشد، زانوانش سست میشود و فریادی که در گلو خفه کرده بود، در فضای مردهی بیابان طنینانداز میشود با صدای جیغش که اینک سکوت مرگ بار اتاقش را شکسته است، از خواب میپرد. این کابوسها هیچگاه تمامی ندارد؛ حتی جلسات مشاوره و قرصهای آرامبخشی هم که مصرف میکند، نتوانسته هب این کابوسها و خاطرات تلخ که همچون بختک به سلولهای خاکستریاش چسبیدهاند…
ترس سمی تر است یا زهر مهسا که یک زندگی عالی و به ظاهر ساده دارد ناگهان متوجه میشود دوستش فوت کرده و از آن روز زندگیاش از اینرو به آنرو میشود دوستش به طرز مشکوکی فوت کرده و پلیس پیگیر ماجرا است هر چه داستان جلوتر میرود اتفاقات جدیدتری میافتد؛ هم راز جدیدی پیدا میشود، هم پرده از رازی برداشته میشود اول رمان ترس سمی تر است یا زهر ساعت هفتِ صبح با صدای آلارم از خواب بیدار شد چند لحظهای با خوابآلودگی در تخت جابهجا شد خدا را شکر کرد که امروز پنجشنبه است و فردا یک دلِ سیر میخوابد نگاهی به شوهرش، پارسا انداخت که هنوز خواب بود چارهای جز بلند شدن نداشت با چشمانی نیمهباز به دستشویی رفت و آبی به صورتش زد همانطور چشم بسته، بدون اینکه جلویش را نگاه کند به سمت آشپزخانه حرکت کرد آنقدر صبحها این کار را کرده بود که مسیرش را حفظ بود اتاق خواب و اتاق مهمان، به همراه دستشویی و حمام در راهروی سمت چپ در ورودی بودند در سمت راست سالن پذیرایی و در انتهای آن نیز آشپزخانه قرار داشت پایش به کوسن مبل که روی زمین افتاده بود گرفت و نزدیک بود زمین بخورد پارسا عادت داشت روی زمین بنشیند و برای همین کوسنها، اکثراً روی زمین بودند آن را سر جایش گذاشت، خانه را آخر شبها مرتب میکرد تا فردا عصر که از سر کار برگشتند، از دیدن به هم ریختگی وحشت نکنند صبحانهی مختصری درست کرد و بلند داد زد: پارسا! هفت و ربعه… پنج دقیقه بعد، شوهرش با خوابآلودگی وارد آشپزخانه شد. صبحانه عبارت بود…
بستابه و متین دو جوانی هستند که به هم علاقه دارند اما به سبب غرورشان از عنوان کردن و پرده برداشتن ازاین عشق و علاقه سر باز میزنن هر کدام منتظر هستند تا دیگری سخن از عشق به میان بیاوردو این موضوع باعث شده است که دو سال از عمر خود را در بلاتکلیفی سپری کنن بستابه به خاطر شغلش زیاد سفر میکندو متین دوستی صمیمی دارد به اسم سروش که همیشه رازها و درد دلاهای خود را با او در میان میگذاردسروش مهندس معمار است و کاری به اون پیشنهاد میشود که متین را برای همراهی و کمک با خودش میبرد و در مهمانی ….. رمان پیشنهادی: دانلود رمان عشق و خرافات فهیمه رحیمی
اقیانوس ستایش در پی اثبات بی گناهیش به جرم قاتلِ خواهرش نبودن و خیانت نکردن، تهمت خیانتی که بهش زده بودند تهمت چشم داشتن به شوهرِ خواهر زمانی که دامادها برادر بودند؛ با درد های طرد شدن از طرف خانواده و نامزدش، از دختر لوس خونه بودن فاصله میگیره و روی پای خودش می ایسته ستایش تو راه اثبات بی گناهیش به همه اهداف و آرزوهاش میرسه و چشم خیلی ها رو به خودش خیره میکنه حتی ارشام سرد و سخت و تو این راه راز قتل خواهر خبرنگارش برملا میشه آدما تو بچگی بد خطن فقط کسایی که با خلوص نیت کنارت هستن بدخطیت رو تا زمانی خوش خط بشی، تحمل میکنن اول رمان اقیانوس بهش گفتم :هعی خانم خانم نمیخوای توضیح بدی یه نگاه بهم کرد ؛یهو انگار زیرش جرقه گذاشتن پرید بالا یعنی ستی تو سنگ پا رم رد کردی خجالت نمیکشی هان تو نباید به من زنگ بزنی هان نباید یه خبر بدی که مرده ایی زنده ای اکسیژن هوا رو مصرف میکنی یا کربن دی اکسید میدی بیرون هان یاتاغان ،سرطان درد بلا تیر چته هعی هان هان راه انداختی هان و چی هان ها بوگو هانو پیچ پیچی ارپیچی (هردو باهمگفتیم ):لئوناردو داوینچی اینه قفل زنجیر کمربند اوف خاک باغچه قاشق قاشق فرق سرمون مثلا بزرگ شدیم؛ نگفتی چرا پاشدی اومدی ایران هوم خب تو نه زنگی میزنی نه جواب منو میدادی خب من نگران شدم نکنه اتفاقی برات افتاده نتونستم طاغت بیارم جمع کردم اومدم اوپس خب مگه بهت نگفتم یه مدت ممکنه گوشیمم…
به یادم بیار داستان در مورد دختریه به اسم ترنج که حافظه اش رو توی یه تصادف از دست داده اطرافیانش که چیز زیادی ازش نمیدونن سعی میکنن کمکش کنن تا حافظه اش برگرده اما طی این اتفاقا فقط ترنج یه چیزی رو به یاد میاره از صحنه تار و کوتاه تصادف یادش میاد که یه نفر حین تصادف همراهش توی ماشین بوده اما هیچ چیز و هیچکس وجود اون فرد ناشناس رو تایید نمیکنه این اتفاق ها همزمان میشه با زیر سوال رفتن و نقض شدن تمام اطلاعاتی که اطرافیان ترنج ازش دارن اول رمان به یادم بیار سرم رو کج میکنم و گوشی رو با شونه ام نگه میدارم لیوان رو زیر شیر میگیرم و در جواب جیغ جیغ هاش سوالم رو میپرسم کجا؟ صدای پوفش رو از پشت تلفن هم میشنوم خداروشکر مثل اینکه اون تصادف به غیر از حافظه ات به شنواییت هم آسیب زده میگم میخوام دوتایی بریم اون کافه، یعنی اینقدر که من و تو از اونجا خاطره داریم هیچکسی نداره بهت قول میدم یه چیزایی یادت میاد کلافه چشمم رو توی کاسه میچرخونم و قرصم رو به زحمت آب قورت میدم و مشغول شستن لیوان میشم پونه !قولی نمیدم اگر حال داشتم همراهت میام باز هم صداش روی اعصابم خط میکشه: اگر حال داشتم یعنی چی؟ میخوام ببرمت فرشاد جون رو ببینی دستم رو با لبه ی لباسم خشک میکنم و متعجب سوال جدیدی که توی ذهن خالیم پیدا شده رو به زبون میارم: فرشاد کیه؟ ای وای !اصلا غلط کردم حالا باید دو روز بشینم واست توضیح بدم فرشاد کیه به سمت اتاق میرم و شاکی از این
مرده شور من همانی هستم که روزی برایت سرافکندگی بودم و بدان که روزی آرزویم را خواهی داشت! من “مرده شورم!”آمده ام تا نجسی ها و ناپاکی هارا بشویم آمده ام تا یک کاسه آب بریزم روی کثافتی که آدمها از خودشان ساختند و بعد غسلشان بدهم و خباثتشان را دفن کنم! داستان در مورد یه دختر مرده شوره که با یه گروه قاچاقچی همراه میشه یه دختر شاید دزد شاید بد شاید خوب اول رمان مرده شور ﺻﺪاي ﻗﺪﻣﻬﺎي ﺳﺮﯾﻌﯽ ﮐﻪ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ اوﻣﺪن ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻋﺮق ﺳﺮدي رو ﺗﻨﻢ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﺮاس ﺑﻪ درِ اﺗﺎق ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم داﺷﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻮ ﺗﺎرﯾﮏ و روﺷﻦ اﺗﺎق ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪم ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﺪ اﺗﺎق اﻓﺘﺎد از ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮدم ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﺟﺎ ﻣﯿﺸﺪم !ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ رﻓﺘﻢ و درش رو ﺑﯿﺼﺪا ﺑﺎز ﮐﺮدم ﺻﺪاي ﻗﺪﻣﻬﺎ آروم ﺗﻮ راﻫﺮو ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺣﺮﮐﺖ رﻓﺘﻢ ﺗﻮي ﮐﻤﺪ و درﺷﻮ ﺑﺴﺘﻢ ﻧﮕﺎ ﭼﻪ ﻫﻤﻪ »: ﻻي ﻟﺒﺎﺳﻬﺎي آوﯾﺰون ﺷﺪه ﮔﻢ ﺷﺪم ﭘﭻ ﭘﭻ وار ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮدم « ﻫﻢ ﻟﺒﺎس داره ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ي اﻻغ ﺻﺪاي در اﺗﺎق ﮐﻪ اوﻣﺪ،دﺳﺘﻢ رﻓﺖ رو دﻫﻨﻢ و ﭼﺴﺒﯿﺪم ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﮐﻤﺪ!ﭼﺸﻤﻬﺎم ﮔﺸﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد ﭘﯿﺪام ﻣﯿﮑﺮد ﮐﺎرم ﺗﻤﻮم ﺑﻮد!دﺳﺖ دﯾﮕﻢ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﮐﻤﺮم و اﺳﻠﺤﻤﻮ ﻟﻤﺲ ﮐﺮدم ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﻢ ﺧﯿﺲ ﻋﺮق ﺑﻮد ﻗﺪﻣﻬﺎ آروم آروم داﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻤﺪ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪن و ﻣﻦ واﺿﺢ ﺗﺮ ﺻﺪاي ﻗﻠﺒﻤﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ و ﻟﺮزون ﯾﻪ ﺑﺴﻢ ا ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺪﻣﻬﺎ ﺟﻠﻮي ﮐﻤﺪ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺿﺮﺑﺎن ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯿﺰد!ﻫﻤﻪ ي ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪﺧﺪاﯾﺎ درو ﺑﺎز ﻧﮑﻨﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ رو ﺑﻪ رو ﺑﻮد ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰدم ﺑﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﺪﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺟﻬﺖ دﯾﮕﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ…
ازی عاشقانه گاه باید سرِ دیوانگی برداشت میان روزمرگیهای طاقت فرسا و کمی نفس راحت کشید از دست دغدغهها حال، قانون استراحت مطلق حکم میکند برای مجرمی که مدتهاست پناه است و خط کشیده بر روی احساس میان تفاوتهایی انکار نشدنی، اینبار عشق چیره میشود بر تمام باورها و میشکفد در قلبهایی که عجیب پسش میزنند اول رمان ازی عاشقانه روم رو ازش گرفتم و به سمت در خروجی رفتم همینجور قدمهای متوسط میذاشتم که صداش رو شنیدم:– ایست بدون معطلی شروع کردم به دویدن به پشتم نگاه نمیکردم؛ به در خروجی عمارت رسیدم هر کاری کردم در باز نشد لعنت! درو قفل کرده بودن به سمت بهمن چرخیدم تازه بهم رسیده بود، داشت نفسنفس میزد کارامون مثل دزد و پلیسبازی بود یه قدم اومد طرفم و گفت: – فکر کردی به همین راحتی میتونی فرار کنی؟ اول جواب قانون رو بده، بعد هر غلطی خواستی بکن پوزخندی زدم و گفتم: – منم فکر نمیکردم به همین راحتی فرار کنم… تو اول من رو بگیر، بعد حرف از دادگاه و قانون بزن تو هنوز من رو نگرفتی، اونوقت داری رجز میخونی! بهمن با تعجب نگاهم کرد و گفت: – دعا میکنم اون کسی که فکر میکنم نباشی به سمتم حملهور شد فکرشم نمیکردم کسی که جونم رو نجات داد علیهم باشه چندتا از ضربههاش رو رد کردم پشتش بهم بود که گردنش رو گرفتم و بهش فشار وارد کردم کمی تکون خورد دید افاقهای نمیکنه، خواست با مشت بهم ضربه بزنه که پشتکی زدم و سمت دیوار رفتم بهش نگاه کردم روی زمین افتاده بود و داشت…
موضوع در مورد یه دختر به اسم کریستیه … یه دختر خیلی خیلی باهوش و دقیق ولی مرموز . نه شخصیت شوخیه نه مثبت … اتفاقا یکم منفیه … موضوع رمان با یه ملاقات شروع می شه . یه ملاقات مخفیانه با مردی به فامیلی رابرتسون . اون از کریستی که تجربه ی زیادی داره و هیچ وقت ردی از خودش جا نذاشته می خواد که یه دستگاه که اطلاعات یه اختراع انقلابی توشه رو براش بدزده و دلیل این که اینو از کریستی می خواد اینه که دستگاه به وسیله ی یه سازمان مخفی شده که هیچ کدوم نمی دونن کجا مخفیش کردن . اون از کریستی می خواد تا با دقت و هوشی که داره از طریق نزدیک شدن به رئیس اون سازمان که مرد جوونی به اسم ایانه بفهمه اون دستگاه کجاست و بهشون کمک کنه . با این حال مسئله ی مشکوک اینه که کریستی از همون اول با همون دقتش می فهمه که این دستگاه فقط مال اطلاعات یه اختراع نیست اما به خاطر مبلغ خیلی زیادی که بهش پیشنهاد می شه قبول می کنه … از طرفی یه هم کار داره به اسم مارتین که توی اون سازمان نفوذ کرده و کریستی قراره به عنوان دختر خاله ی اون وارد بازی با ایان بشه ! اما ایانم یه پسر به همون اندازه باهوشه و تنها چیزی که باعث می شه تسلیم کریستی بشه جذابیتشه . و یه مسئله ی دیگه اینه که مارتین و کریستی برای هم کاریشون توی خونه ی کریستی این مدت رو باهمت زندگی می کنن چون اون خونه از هر لحاظی امنه … رمان پیشنهادی: دانلود رمان فضول دختر دانلود رمان انتقام شیرین دانلود رمان خدمتکار هات من
شرایط اسف بار اقتصادی تنه ی محکمی به اختلافات طبقاتی زده و فاصله ها دوچندان شده و در این بین که مردم با بحران بی کاری دست و پنجه نرم می کنند یک سایت کاریابی پیشنهاد ویژه ای را در سراسر کشور پخش می کند اما… رمان پیشنهادی: دانلود رمان تهی قلبان زهرا حشم فیروز
نامقدس داستان یه دختر به اسم شادیِ که با پدرش زندگی می کنه و با همدیگه یه گروه خیلی خیلی کوچیک ِ تبهکاری دارن البته مطمئن باشید بانک نمی زنن و به خاطر همین هم مادرش از باباش طلاق گرفته و تَرک شون کرده. بعد از مدتی یه پلیس جوان و سخت کوش به اسم بهرنگ به اینا پیله می کنه و شدیدا در تلاش که گیرشون بندازه. شادی در برخورد اول و دوم و شاید هم سوم نمی دونه که این پسره پلیس و یه کوچولو ازش خوشش میاد کمی بعد به خاطر درگیری هایی…. دانلود رمان پسران بد sober متن اول رمان نامقدس روي مبل لم داده بودم و به حرکات بابا نگاه مي کردم. بيست دقيقه اي مي شد که جاروبرقي رو روشن کرده بود و هيچ رقم هم کوتاه نميومد. نمي دونم مي خواد با اين کارا کجاي دنيا رو بگيره؟! البته چيزي که توي اون لحظه براي من اهميت داشت اين بود که بتونم به ادامه ي آهنگم گوش کنم، ولي صداي مهيب جاروبرقي اجازه نمي داد! تا اينکه بالاخره بابا بي خيال شد و رو به روي من نشست. بابا: ساعت داره يازده مي شه. جدي مي گي؟ زمان واقعا پديده ي جالبيه. بابا: جالب تر از اون هم اينه که مامانت به خاطر نديدن تو منو بکشونه دادگاه. آره، اينم جالبه. بابا: اين شوخ طبعي تو هميشه به من روحيه مي ده. مرسي. بابا: نمي خواي آماده شي؟! باور کن حوصله ندارم. بابا: باور مي کنم؛ تو هم زياد سخت نگير. قديما قرار بود تو هفته اي يک شبانه روز بري پيش مامانت. من با بدبختي تونستم قرار رو عوض کنم. فکر نمي کنم مامانت بيشتر
از کبوتر قصه دختری است به نام شیدا … دختری ساده ومعمولی انقدر که همیشه در حاشیه است و کسی او رانمیبیند تا یک روز تصمیم میگیرد عاشق شود. و عشق را درکنار مردی با اختلاف سنی دوازده سال تجربه میکند مردی که گذشته ی تلخی داشته و سایه گذشته ی تلخش بر روی آینده ی شیدا سایه میافکند آن چنان که در این وادی متهم به قتل میشود. رمان موضوعی جنایی و البته عاشقانه دارد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان رج آخر
نقطه ضعف نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاش رو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه وجودشرو میبلعه… اول رمان نقطه ضعف خورشید بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خودشرو به آبیِ بی کران روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خورشید حرکت کنه. روی پهلو چرخید و با چشمهاش تمام وسایلشرو از نظر گذروند. البته ؛ منظور از تمام وسایل همون کوله پشتیِ آبی رنگ به همراه ساکی بود که کنجِ دو ضلعِ اتاقِ رنگارنگش جایی برای سکونت یافته بود. بار دیگه چرخید و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگهاش. چقدر دلش میخواست برای همیشه توی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفسِ درونشرو البهالی شاخ و برگهای دنیای فانتزیِ نقاشیها غرق کنه اما، حاج ناصر و نیما بردارش یک هفته ی پیش آبِ پاکیرو روی دستهاش ریخته بودن و با زبون بی زبونی اینرو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که میتونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی و آخ چه انزجاری داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر. پتورو کنار زد و با وجودِ کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانشرو گرفته بود، روی باهاش ایستاد. تابلویِ چهرهی مادرش که یک ماه پیش به اتمام رسونده بودرو دستی کشید و اشکهاش راه خودشونرو یافتن. دلش مادر میخواست، پدر و برادری که در تاالان..
دایانای بی نقص دایانا بے نقص نیست او در آستانه چهل سالگے قرار دارد و یک شڪست عاطفے عمیق را تجربه ڪرده او ڪتابدارے با خصوصیات اخلاقے منحصر به فرد است ڪه فڪر می ڪند نمے تواند هیچ ڪارے را با موفقیت به پایان برساند اما بعد از آشنایے با امیرعلے مردے ڪه در نظر او بے نقص جلوه ڪرده شروع به خیال پردازے مے ڪند و… اول رمان دایانای بی نقص او به خوبی می داند که چگونه باید با یک زن برخورد کند هم در تخت خواب و هم زمانی که من را در حیاط یا آسانسور می بیند همیشه صاف ایستاده و در حالی که لبخند عاشقانه ای به لب دارد همان گونه که خودم را به او معرفی کردم نامم را خطاب می کند ! صبح بخیر خانم دایانا ! عصر بخیر خانم دایانا ! امروز هوا سرد شده مگه نه خانم دایانا ؟او همیشه پسوند “خانم” را به نامم می چسباند تا مؤدب به نظر برسد هرچند که من بارها به او گفته ام این کار ضروری نیست اما شما که مردهای بی نقص را نمی شناسید آنها به شدت ایده آل گرا هستند و باید هرکاری را به نحو احسنت انجام دهند حتی اگر امر کوچکی مثل صدا زدن نام معشوقه اشان باشد..من دایانا هستم شاید برای یک زن ۰۴ ساله این نام غیر واقعی به نظر برسد اما حقیقت همیشه در عالم واقعیت رخ نمی دهد این حقیقت گاهی ورای ذهن ماست و گاهی حقیقت در عمق نگاه دفن شده است.. برای مثال حقیقت عشق امیرعلی نسبت به من در پس چشمان درشت مشکی رنگش پیداست او یک مرد بی نقص
درباره ی دختریه به اسم ساحل که به تازگی توی کنکور سراسری قبول شده در همون زمانه که شخصی مرموز وارد زندگیش میشه اون شخص کسی نیست جز دوست مجازی ساحل که بعد از مدت چند ماه نقاب از چهره برداشته و شده مردی غریبه که به دنبال انتقامه….. انتقامی که دلیلش مجهوله و هیچکس نه اون مرد رو میشناسه و نه از دلیل انتقامش خبر داره… رمان پیشنهادی: دانلود رمان بهترین انتخاب دانلود رمان برگریزان دانلود رمان خدمتکار هات من دانلود رمان ارباب شاهین رمان عرق سگی رمان توتیای چشمم رمان حاملگی اجباری رمان کابوس نامشروع ارباب
وایپر ملقب به آدم شریر و بد نهاد همیشه یه حروم زاده.اون به خاطر کشتار های سریعش شناخته شده ست، بنابراین وقتی یه مبلغ هفت رقمی برای ضربه جدیدی بهش پیشنهاد میشه تعجب نمیکنه. اون باید سریع پیداش کنه و همه چیز رو از بین ببره. وقتی علامت گذاری اون برای کُشتن معلوم میشه که یه دختر بچه بیست ساله معصوم با چشم های آبی بزرگه، اون نباید به یکی از این چیزها اهمیت بده، ولی اون این کار رو میکنه. وایپر میخواد اون دختر رو واسه خودش نگه داره. پدر ناتنی پِپر مادرش رو کشته و از اون زمان به بعد پپر در حال فرار کردن بوده…….. رمان پیشنهادی: دانلود رمان آباد و چور دانلود رمان دو نیمه ات برای من دانلود رمان بی عشق نیمه گمشده
تابو من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد رمان تابو بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد من این پدر رو میخوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم این رمان، داستان یک قتله! … . رمان پیشنهادی:دانلود رمان لبخند ابلیس فرزانه شفیع پور دانلود رمان ملودی ماه آنیذ ۸۰۸۰ دانلود رمان تقاص زهرا قلنده دانلود رمان عرق سگی مسیحه زادخو دانلود رمان شوکران هوس مسیحه زادخو
ثروت عشق داستان درباره ي دختريه که از بچگيش، به دليل فقر مادي، دزدي و جيب بري ميکرده اون همراه برادر بزرگترش زندگي ميکنه و نامزد هم داره. اما درگير عشق با پسري پليس ميشود و حوادث هيجان انگيز و تکان دهنده اي که برايش پيش مي آيد، داستان رمان را تشکيل ميدهد… رمان پیشنهادی: دانلود رمان حریم عشق
انفجار تاج صحرا دختری که از پنج سالگی به جرم زیبایی دزدیده می شه برای همسری با پسری که جانشین یک سلطنت مافیایه دختر تنها قصه بعد از هفده سال تعلیم برای ملکه مافیای شدن و همسری با این پسر که کم از شاه نداره آماده گذاشتن تاج رو سرش میشه ولی با انفجاری که تو زندگیش رخ میده تاج از سرش می افته ولی اون جا نمی زنه اون یه ملکه اس اول انفجار تاج مرد قوی هیکل رو به نوچه هاش داد زد زود باشین تا مادر تون رو نیوردم جلو چشمتون یکی از اون ها گفت : رئیس ماشین اسباب بازی که نیست میدونی چه سخته از راه دور کنترلش کرد مرد با داد گفت : و با تلفن همراهش شماره دفتر رئیس بزرگ رو گرفت مثل همیشه قبل از رئیس منشی با ان صدای الوده به عشوه اش جواب داد : االن وصلتون میکنم جعفر خان مرد کمی صبر کرد و با خودش گفت : این همه سخت گیری برای یه تلفن جواب دادن؟ که صدای رئیس بزرگ به گوشش رسید همون صدای سرد و خشک همیشگی که رعشه به تن شنوندش مینداخت :جعفر مرده بودی خبری ازت نبود؟ که ماشین کنترلی هم نمیتونن بروننببخشید رئیس تازه محموله رد شد تقصیر من نبود تقصیر این دوتا بچه بود بسه رئیس تکلیف چیه؟ همون قانون همیشگی دوست بودن نگهشون دار دم درآوردن خالصشون کن چشم فرمایش دیگه ای ؟ دختره چی شد؟ صحرا رو فرستادم کمپ بهترینا باال سرشن چنان دختری بشه همه انگشت به دهن بمونن گرچه خیلی زمان بره ولی فرصت زیاده خونوادش چی شدن ؟ پی دختره نبودن فقیرن ما ..
قلندر بی خواب اصل ماجرا مربوط می شه به یه فلش مموری که حاوی اطلاعات خیلی مهمیه خیلی ها دنبالشن و زندگی خیلی ها رو توی این راه زیر و زبر کرده حالا انگار نوبت به نفس و پدرش رسیده که خواسته یا ناخواسته درگیر این ماجرا شدن و زندگیشون هم تحت تاثیر قرار می گیره و اتفاقاتی میوفته که … اول رمان قلندر بی خواب نمی دونم از کجا شروع کنم همیشه اول و آخر هر چیزی سخته، بعدش میفته روی روال همه چی از اون دانشگاه لعنتی شروع شد همیشه بهترین و بدترین اتفاقا وقتی میفته که آدم فکرشو نمی کنه حتی فکرشم نمی کردم این همه درس خوندنم واسه قبول شدنم تو دانشگاهی که آرزوشو داشتم، یه روز بشه بالی جونم یا بر عکس یادش بخیر، وقتی فهمیدم قبول شدم چقدر خوشحال بودم نمی دونم اسمشو بذارم خوب یا بد ولی هرچی که بود باعث شد مسیر زندگی من به کل عوض شه اتفاق ناخونده ای که دوون دوون پا گذاشت توی زندگیمو منو تو گرداب خودش چرخوند چرخوند و چرخون اصدای نفس نفس گفتن آرشان به خودم اومدم ضربان قلبم شدت گرفت سریع با دستپاچگی دفترخاطراتمو بستم و گذاشتم تو کوله پشتیم اشکای روی صورتم رو با آستین مانتوم پاک کردم و بیشتر تو خودم مچاله شدم کل باغ رو روسرش گذاشته بود و دنبال من می گشت عمرا اگه ازینجا بیرون بیا باشم! اینجا رو تازه پیدا کردم پناهگاه امن منه جایی که دور ازو هر موجود جانداری می تونم آورم بقچه ی درد دالمو باز کنم دونه دونه اشکام، دردام، حرفام رو بشمرم و چند خطی بنویسم ..
شب های لرز آور مهیج ترین داستان پلیسی و جنائی، دینامیک با سبک جدید که پس از خواندن خاطره آن هرگز از ذهنتان محو نخواهد شد… اول رمان شب های لرز آور
پرنیان سرد درباره دختری است که به اتهام قتل نامزدش دستگیر میشه … مادر و برادر نامزدش برای رفع اتهام او اقدام میکنند و او را از بازداشت بیرون میارن .. دختر برای مدتی میره خونه مهناز خانم )مادر نامزدش ( و بعد از مدتی به عنوان منشی توی شرکت علی ) برادر نامزدش( مشغول به کار میشه .. و کم کم احساس میکنه که به علی علاقه مند شده ولی… پایان خوش.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان زخمی به یادگار
شاداب بعد از مرگ پدر و مادرش به همراه مادربزرگش زندگی مـی کند، او شبی که جهت خریـد قرص های مادربزرگش راهی داروخانه است ناخـواستـه شاهد قتلی مـی شود و پلیس جهت حفظ امنیتش از او حمایت مـی کند تا اینکه با سرگرد امـیر پایـدار آشنا مـی شود، اما به طور مرموزی مادربزرگش هم به قتل مـی رسد و به همراه امـیر به منزلشان مـی رود و به راز قتل والدین و مادربزرگش راز.. اول رمان شاداب -من دیگه برم… -کجا؟!… هنوز سر شبه… یلدا رو بوسیدم دوباره تولدشو تبریک گفتم و از خونشونساعت دو نصف شبه دیگه دیر وقته… بیرون اومدم…تو کوچه پشه پر نمیزدخونه ی یلدا یه کوچه ازخونه ی ما دورتر بود…از کوچه بیرون اومدم یاد قرصای مادر بزرگ افتادم باید میخریدمش نسخه دارو رو از توی کولم بیرون آوردم گذاشتم توی جیب شلوار جینم…خیلی خوب بود که توی خیابون اصلی نزدیک محلمون داروخونه ی شبانه روز هست… از داروخونه اومدم بیرون …نزدیک کوچمون که رسیدم صدا بلند ترمز ماشین اومد سرمو برگردونم اونور خیابون توی کوچه ی بن بست که اصال کوچه نبود مثل یه گاراج بزرگ بود و یه فضای خالی داشت…یه ماشین واردش شد حتما به دیوار برخورد کرده بود چون ماشین سرعت زیادی داشت…یه تیر چراغ برق هم اول اون کوچه بود…خواستم برم واسه ی کمک دیدم یه ماشین نزدیک اون ماشین نگه داشت دوتا مرد گنده ی هیکلی از ماشین پیاده شدن اولش فکر کردم واسه ی کمک رفتن ولی بعد دیدم یکی از اون دو مرد هیکلی
: دلسا مسئولیتی سنگین بر دوش دارد؛ سنگینتر از حد تحمل شانههای نحیفش. او باید یکسال در استراتژی به تلخی زندگیاش بازی کند. با ارکیدهای که سرتاسر وجودش را کینه دربرگرفته است، مهرادی که ساحرهای بهتماممعناست و دایانی که زندگیاش را از او گرفت، همکار میشود. روزی به عقب بازمیگردد تا بفهمد تاس این بازی به دستان چه کسی بود که دائم شش آورد!
داستان در مورد نابغه ای است که به پیشنهاد سازمان یه سازمان وارد یه بازی خطرناک میشه … این بازی باعث از دست دادن مادرش میشه… حالا نابغه ی ما و گروهش دنبال انتقام گرفتن از نقاب ،سرکرده گروهی هستن که باعث اون اتفاق ناگوار شده…. حالابعد از کلی جست وجو وتلاش نابغه ی ما میفهمه نقاب کسی نیست جز.. اول رمان مشت های محکم وپی در پی که به کسیه بکس میزدم باعث منعکس شدن صدا میشد، داخل سالنی که دور تادورش رو اینه های قدی کار کرده بودیم!می پرم بالا وبا ضربه ای پا کارو تموم میکنم صدای دست زدن میاد! برمیگردم…دیدن بابا وتیام برام توی این لحظه خیلی مفید بود بهم انگیزه ی وجودی میدادبابا امد طرفم ودستی بهسرم کشید :دخترم بزرگ شده! قوی شده خیلی خوبه حالا خیالم راحته بر میگرده وبه سمت در میره تیام درحالی که بطری ابی دستشه میگه: سلمان امده دیدنت گفت بهت بگم بری که کلی کار دارین باید کاراتو زود انجام بدی خیلی چیزا باید یاد بگیری میدونی که کار اسونی نیست . سری تکون میدم وبا ارامش زمزمه: نگران نباش من از پسش بر میام! صدای فریاد یکی میاد:تمنا بیا کلی کار داریم زیر لب میگم:تیام این رفیقت چی میزنه انقد شنگوله؟ ملیح لبخند میزنه :خوب اگه اون شیطون نباشه وتو ارام که زوج خوبی نمی شدین، می شدین؟ خیلی جدی ادامه میده:تمنا دیگه بسه خیلی داری ازش دوری میکنی، یادت نره که شما دوتا نامزد هستین نزار این ماموریتت باعث بشه ازدواجتون عقب بیافته! خونسرد میگم:اصلا نگران نباش منم سلمان رو دوست دارم اما سرد بودنم دلیل بر بی…
دختری ۱۷ ساله به نام تیدا که به محض به دنیا اومدن مادرشو از دست میده و به همین خاطر همه اونو مقصر میدونن و پدرش همیشه کتکش میزنه ، طوری که تیدا حتی یادش نمیاد آخرین باری که رو تنش جای کمربند و کبودی نبوده ، کی بوده . به دلیل فقر پدرش ، مجبور میشه با بهراد سلطانی ازدواج کنه ولی بینشون یه قرارداد تنظیم میشه که چند ماه بعد از هم جدا شن و تیدا بعد از گرفتن یک میلیارد پول بره و بقیه عمرش رو آزادانه زندگی کنه . بهراد و تیدا طی یه سری اتفاقات عاشق هم میشن ، ولی تیدا هرگز پدرشو نمیبخشه و قصد داره انتقام سال هایی که تماما عذاب کشیده رو بگیره .. رمان پیشنهادی: دانلود رمان شبگرد تنها دانلود رمان نگاه آلوده به عشق دانلود رمان همخواب اجباری
خلاصه آتش افروز آتش افروز روایتگر زندگی دختری به نام افروز است که دوران کودکی و نوجوانی سختی را بخاطر تعصبات خانوادگی و سخت گیری های بیش از حد پدر و برادرش گذرانده و علاقه وافری به تحصیل در رشته ژنتیک دارد که با سختی بسیار بعد از قبولی پا در دانشگاه مورد علاقه اش میگذارد .اما بخاطر نا آشنا بودن با محیط و سادگی بیش از حدش با افرادی آشنا میشود که مسیر زندگی اش را به کل تغییر میدهند . بعد از هفت سال از اتفاقاتی که در زندگی اش می افتد آتشی در وجودش شعله ور شده که نه تنها خود بلکه اطرافیانش را هم در آن میسوزاند و باز هم او را در راهی میکشاند که سر آغاز یک فاجعه دیگر است اول رمان آتش افروز رژ لب قرمز جیغم را از روی میز توالت برمیدارم و به سمت لبهایم میبرم “تیر آخر” در آینه به چشمانم خیره میشوم به تاریکی محض درونشان که با زندگیم هماهنگ بود. کمی جلوتر میروم.مثل همیشه بدون سایه فقط خط چشم و ریمل.همین هم برای امشب کافی است. راست می ایستم.پوست سفید و براقم بدون هیچ لکه ای خودنمایی میکند..انگشتان کشیده و مانیکور شده ام را در میان خرمن موهایم فرو میبرم سیا ه سیاه..بدون رنگ و لعاب هیچ گاه از رنگ کردن خوشم نمی آمد. صدایی گرم ناخوداگاه در گوشم می پیچد ” چشم و ابرو مشکی یه چیز دیگه است” چشمانم را لحظه ای میبندم.پوزخند تلخی میزنم و با باز کردنشان نگاهم به چشمان سرد و بی روحم در آینه می افتد.فراموش میکنم صدایش را. تضاد قرمزی لبهایم با مشکی براق موهایم غوغا میکند به هیکل..