ماه بی پناه این رمان به ادامه جلد اول رمان “راز رازک” مربوط میشه در جلد قبل خوندیم که رازک توی شرایط سختی بود و سامیار میخواست با یه نقشه اون رو از این منجلاب بیرون بیاره افسانه خسرو رو در حال انجام عملیات سری دید و همونجا توسط خسرو تهدید به مرگ شد در این جلد اتفاقات غیرمنتظرهای رخ میده، اتفاقاتی مثل شروعِ پایان زندگی و یا حتی تولدی دوباره آیا سامیار میتونه بدونِ این که نظر یا احساسی در موردش تغییر کنه، هم خودش و هم رازک رو از این مخمصه بیرون بکشه؟یا امکانش هست که سمیر شکست دوبارهای رو تجربه نکنه و خسروی لبریز از حس انتقام و خشم رو شکست بده؟ ی از موهای بلندش روی زمین است دارد توی آینه خودش را نگاه میکند و به جای جیغ زدن خیره میشود توی چشمهای خودش نگاهش به دنبال موهاییست که آرام آرام حرکت میکنند و به زمین میرسند دختری که دلش نمیلرزد و فقط به همین شکل ادامه میدهد، ممکن است پای هرکسی را نیز از زندگیش کوتاه کند دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است ممکن است روزی عشقت را از دلش ریشه کن کند ممکن است روزی به سفری برود و هرگز بازنگردد دختری که موهایش را کوتاه کرده است، میتواند از هرچیزی دل بکند “بهنام شوشتری” رازک: روی تخت قدیمیم نشسته بودم مسلماً دیوار رو به روم اونقدری که من بهش زل زده بودم جالب نبود حرفهای سامیار سردرگمم کرده بود، منظورش از انجام هرکاری برای رهایی از منجالب چی بود؟
ژانرها: جنایی
تهی قلبان ماهان سالاری دکتر موفقی که همکارش خودش رو تو پارکینگ خونه ی اون حلق آویز می کنه و اون متهم ردیف اول پرونده ی قتل میشه و از طرفی به خیانت همسر و دوستش پی میبره و پا تو راه انتقام سختی میذاره غافل از این که… اول رمان تهی قلبان نگاهم به ساعت رو به روی میزم افتاد و با استیصال از روی صند لی ام بلند شدم با ی ک دست بارانی ام را از روی جا لبا سی برداشتم و با دست دیگرم گو شی ام را جواب دادم سلام، جانم؟ صدای هق هق پرنسسم تمام حس های بد جهان را به قلب بی قرارم وار یز کرد بابایی ؟ دلم برای صدایش پر کشید جون دلم رازان بابا، چرا گریه می ک نی ؟ به سکسکه افتاد و بر یده بریده جوابم را داد: ماما نی رفته بی رون من خیل ی م ی میترسم! دوباره افکار ضد و ن ق یضم با هم سر جنگ گذاشتند و در آن م یان من سعی در آرام کردن دوردانه ام داشتم دختر شجاع بابا کیه؟ صدای نفس عم یقش لالایی به خواب رفتن عصبانیتم شد من م دیگه حواسش را پرت کرده و از این بابت راضی بودم پس رازان بابا خیلی شجاعانه الان می ره ت وی اتاقش و درش رو قفل می کنه تا بابایی برسه، باشه؟ کشوی میزم را باز کردم و سوئیچ و کیف پولم را برداشتم بابایی می شه؟ از تو اتاقتون عکست رو بردارم آخه تنهایی خیل ی مسترسم لطفا بزارید..
نفس تو معنی زندگی دختری به لطافت شبنم که روزگار سنگش ساخته با قلبی از جنس دریا که پنهان است در زیر فشار زندگی که ناگهان میآید کسی با شکل انسان ولی باطن یخبندان که ترک میاندازد بر روی آن پوستهی سخت تا در هم شکند لاکی که در آن پنهان میشد دخترک! ولی گوید خود کرده را تدبیر نیست و این دختر تعبیر میکند عشق را برای پسرک قطبی اول رمان نفس تو معنی زندگی خب زندگی همیشه باب میل نیست. انجام یک کار نادرست و یا از روی جهالت بدترین رو برات رقم میزنه که باعث میشه همیشه خودت رو سرزنش کنی، ولی ممکنه روزی برسه که بفهمی اگه به گذشته هم بری بازم همون مسیر رو انتخاب میکنی، چون هدف داری به زیبایی عشق! روی تخت دراز میکشم، دستهام رو زیر سرم میذارم و به سقف خیره میشم. فکر میکنم چقدر تغییر کردم؛ اگه الآن کسی من رو ببینه اصلاً تشخیص نمیده که من همون دختر لوس، نازنازی و پرحرف گذشتهام؛ کسی که با کوچکترین حرف یا کاری، به غرور بچگانهاش بر میخوره و میره تو اتاقش و قهر میکنه، ولی انقدر ترسو هست که جرأت نداره از ترس بلند شدن صدای باباش حتی در رو محکم ببنده، ولی انقدر غرور داره که از گشنگی هم تلف شه تا موقعی که نیان التماسش کنن غذا نخوره، حتی اگه اون اتفاق تقصیر خودش باشه! اون نوه و دختر اول خانواده هست و برای همه عزیز! دختری تعارفی و خجالتی که با مامان باباش هم رودروایسی داره! به یاد گذشته لبخند میزنم. یاد زمان پیش دبستانی..
این رمان روایت زندگی دختر ساده ایی به اسم سیانا را روایت می کند که در لندن درس می خواند و زندگیشو با کار زیادی به سختی می گذراند اما یک روز با دیدن یک قتل اونم درست جلوی چشمانش توسط کسی با چشم هایی طلایی و دستایی آغشته به خون و لبخندی ترسناک و ظاهری خونسرد زندگیش دستخوش تغییراتی میشود.. از اون به جای ختم شد و یک ساختمان بزرگ که واحد آموزشی بود داشت« گوشیمو در آوردم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۷و ۴۵دقیقه بود هنوز داشتم روی صندلی ولو شدم و چشمامو بستم در حالی که سعی میکردم به حرفای بقیه که توی گوشم می پیچید بی توجه باشم با فرشته خواب مبارزه می کردم و…… با احساس تکون شدیدی چشمانم را باز کردم اولین چیزی که دیدم استاد فیلدز بود که با اون عینک ته استکانی و جلیقه نوک مدادی با اخم بهم نگاه میکرد و بعد صدایی که گفت » خانم سایمون اگه خوابتون تمومشد بیاید داخل کالس هنوز مغزم کامل باال نیومده بود و با خودم فکر میکردم که استاد ..
قمار عاشقی آوا زندگانی دختری آرام که هیجاناتش را درون کتاب هایش خلاصه کرده و دانشجوی پزشکی ست شبی که در بیمارستان مشغول شیفت دادن استم توجهی گفت و گوی مشکوکی میشود که چند نفر قصد دارند شخصی به نام 《کیان شهران》 را به قتل برسانند. آوا با نجات جان کیان خود را وارد ماجرایی میکند که هیچ گاه انتظارش را نداشته و… رمان پیشنهادی:دانلود رمان هستی و نیستی شمیم رحمانی
آروشا دختر بے رحم و سردے ڪہ یہ جنایتڪار و خلافڪار حرفہ اے و باند بزرگے رو بہ همراہ پسرعموش ادارہ میڪنہ..میڪشہ و نابود میڪنہ و براش مهم نیس ڪہ بیگناہ ڪشتہ یا گناهڪار پلیس چن سالہ ڪہ میخواد تمام اعضاے این باند رو دستگیر ڪنہ ولے اونا هیچ مدرڪے واسہ دستگیرے باند ندارن ڪوروش بہ عنوان نفوذے وارد باند میشہ ولے غافل از اتفاق هایے ڪہ قرارہ بیفته اول رمان با ب ی حس ی به مرد روبروم نگاه کردم که التماس میکرد ازش بگذرم هه این همون آدمی بود که تا دیروز به قول خودش تاحاال به خدا هم التماس نکرده بود ول ی حاال داره واسه جون بی ارزشش به من؛ملکه مرگش،التماس میکرد پوزخندی زدم و رفتم جلوتر تی غ توو دستم رو محکم روی پاش کشی دم که فریاد از ته دلش گوشم رو کر کرد . سیلی محکم ی به صورتش زدم و غریدم :خفه شو پی ری به اطرافم نگاهی انداختم ساعت۳نصفه شب توو آشپزخونه رستوران مهدی ساالری بودم مهدی ساالری،مرد روبروم که بخاطر کشتنش ۲میلی ارد گرفتم بی توجه به داد و بیداد ها و ناله های دردناک اون پی رمرد رفتم سراغ یه قابلمه بزرگ و توش روغن ریختم و گذاشتمش رو ی شعله تا حسابی داغ بشه ساالری که کارم رو دید با لحنی که ترس توش اشکار بود گفت ساالری:چی کار میخوای بکن ی؟!!!اگه میخوای منو بکشی خب بکش تمومش کن دیگه.. پوزخندی بهش زدم و خیلی خونسرد فقط بهش نگاه کردم این کار من بود هیچکیو به راحتی نمیکشتم عذاب …
: سیا با دوستانش برای خوشگذرانی و انجام معامله بزرگی به طرف شمال حرکت می کنن. در جاده چالوس اشتباهی دختری رو سوار میکنند که راز های از گذشته سیا می دونه و …
کیان، مردی سیساله، زخمخورده از زندگی با اعتقاداتی خونین به دنبال انتقام از نُه ابلیس سیاهدل خواهد رفت. از نظر او انسانها مجموعهای از اعداد بینظم هستند که در اعماق وجودش ریشه دواندهاند و سودای گـ ـناه را در گوشه گوشهی افکارش میرقصانند؛ اما باز آن شرور بیرحم بر تن سیاه شب میتازد گنـاه میکند، آنگونه که گویند، گنـاه پس از گنـاه و مرگ پس از مرگ به همراه دارد… اول رمان گردنم رو خم ک ردم از و روی تخت بلند شدم. در حینی که تن خشکشده م رو بهسمت بالکن هدایت میکردم، دست چپم رو در جیب شلوار گرمم فرو کردم. نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم، اب چندتا از محافظها بحث میکرد و این موضوع حتی با وجود این فاصله هم دیدنی بود . به حدی درگیر بود که متوجه ی سنگینی نگاهم نشد. با اخم سوت بلندی زدم، یقه کت یکی از محافظها رو که در مشتش بود رها کرد. بهسمت بالکن برگشت، برای چند لحظه بدون هیچ عکسالعملی خیره نگاهم کرد. به خودش اومد و دستی برام تکون داد، بهسمت محافظها برگشت و درحالیکه سعی میکرد برخورد مالیمتری داشته باشه مرخصشون کرد. کالفه دستش رو توی م وهاش فرو برد، مکث کوتاهی کرد و بهسمت ویال قدم برداشت . برای چند لحظه چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. موج جیغهای پردردش توی گوشم زنگ میزد، یه چرخه ی تاریک که سالهاست فکر و ذهنم رو در آتیش خشمش میسوزونه ، یادآور روزهای سیاهِ گذشته . کینهای که هر روز توی دلم بهش بال پرو دادم، هربار تن لرزون شیطانی رو خاکستر میکنه نم و..
محاق یادم نمی آید دقیقاً از کجا شروع می شود؛اما حال یک مهماندارهواپیما بودم و کلی دغدغه غیر خرید سوغاتی های اتیکت دارداشتم نقطه سقوط اتفاقات آن جاست که نیمه های شب با حمله چند مرد به خانه شیب آرام زندگی ام پر از کلوخه هایی به نام “گذشته”می شود. و برای من”ارکیده”تنها یک اسم نبود؛ولی حالا که فراموشی افراطی ای گرفته ام گذشته اش نخ کشم می شود.پدری که مُهر پدرانه اش خیلی وقت پیش باطل شده است این بار با رویی می آید که نهیب می زند!به من به او به زندگی ام!چشم هایم در مرز اشک می ایستند و دستی به زمختی یک مرد قطره هایش را می گیرد؛جلوتر می آید بازی با محاق را به من یاد میدهد و من.. اول رمان محاق گوشی را بدون قطع کردن روی میز لوازم آرایش پرت می کنم و کالفه پِی شالم می گردم و آخر روی میز کامیپوتر پیدایش می کنم. سویشرت روی تخت را چنگ می زنم دست دراز می کنم و گوشی را بر می دارم، ثانیه های قطع شده تماس را می بینم و باز گوشی می لرزد. گوشی را به گوشم می چسبانم و در تاریکی آهسته از اتاق بیرون می آیم.. عصبی فریاد می زنم: ـ من بهت گفتم برو بیوفت توی تباهی؟ رفتی خودت رو انداخت تو دامن کسی که الف تا نون حرفاش؛ پوله؟ هق می زند و دست من تمام دیوار های پذیرایی را لمس می کند تا بلکه المپ کم نوری را روشن کنم. صدای نیلوفر می آید و آن میوه منحوس کنارش! همانی که روزگاری بود و حاال نباید باشد؛ اما هست
زن عجیب است. زن از همان بدو ورودش به جهانِ مادر باردارش عشق می مکد و به دنبالش تا ابد روانه است؛ حتی در آغـ*ـوش قبری که سال هاست تن ظریفش را دربرگرفته. زن عجیب است. مانند گم شده ای در صحرا به دنبال ذره ای (عشق) می دود و نوحه سرایی می کند. افسوس که سراب های پیش رویش بسیار شبیه حقیقت اند و امان از روزی که او در دامشان فرو رود. گوتِن روایت زنی است رنج کشیده و ناکام که چندباری در دام سراب های عاشقانه فرو رفته و همچنان با آخرین توان سعی در رسیدن به حقیقت دارد چرا که تنها امیدش آب حیات زندگانی؛ یعنی همان عشق حقیقی است. اول رمان همراه با دو دوست گرمابه و گلستانم کنار دکهی سر خیابون بودیم صدای جیغودادمون از شدت خوشحالی گوش فلک رو کر کرده بود. نیلوفر دانشگاه ارومیه سپیده دانشگاه تهران و من شیراز قبول شده بودم. اگه بگم داشتیم بال درمیاوردیم اغراق نکردم هر چند سپیده حال خوبش از ما صد چندان بیشتر بود و دیگه نیازی نداشت که دوری از خانواده رو تحمل کنه. روی پاهام بند نبودم فقط میخواستم هرچه زودتر مادر همیشه حمایتگر و مهربونم رو توی اون حال قشنگ و خوب سهیم کنم. بعد از کلی بغـ*ـل و ماچ و بـ..وسـ..ـه عجلهکنان از بچهها جدا شدم و دویدم سمت خونه. نگاه متعجب عابرین باعث نشد که ثانیه ای توی دویدنم تعلل ایجاد بشه مثل دختر بچهای شدهبودم که بعد از کلی گریه و خواهش و تمنا به اون خرس پشمالو و نرم سفید رنگش رسیده و من چقدر شکرگزار این حال و هوا بودم. با….
غرش های انتقامم غرش های انتقامم درباره ی یه انتقام انتقامی که حالا خواسته یا ناخواسته خیلیا بی گناه توش قربانی میشن فقط به خاطر یه هدف یا شایدم یه قسم یه قسم که واقعاً شخص قسم خورده روی قسمش پایدار میمونه و زندگی هایی رو به پایان میرسونه فقط به خاطر هدفش یا شایدم قسم ش ! اول رمان غرش های انتقامم چشمام از شدت گریه دو دو می زد با خوش خیالی فکر می کردم این یه خوابه یه کابوس یه کابوس که بالخره پایانی داره منگ بودم مغزم در برابر این شوک بزرگ ارور می داد نمی تونست اطالعات روبه روم رو هضم کنه ! نمی تونست چون من نمی خواستم نمی خواستم پردازش کنه و بهم بفهمونه که حقیقته نمی خواستم حقیقت روبه روم از کلمه ی محض هم گذشته بود .لرزش بدنمو نمی تونستم مهار کنم دستامو حائل بدنم کردم و به دیوار تکیه دادم ..اشکای ریز و درشتم روی صورتم فرو می ریخت نمی دونستم بدنمو به چی بند کنم تا فرو نریزه نمی دونستم چه غلطی بکنم مثل مجسمه شده بودم ! دستام و لبهام از شدت هق هق می لرزید آب دهنمو نمی تونستم قورت بدم حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود شوکی که بهم وارد شده بود خیلی شدید بود به طوری که نمی تونستم به خودم مسلط باشم مگه توی اون اوضاع می شد به خودم مسلط باشم؟ مگه می شد؟! صدای جیغ های بهار گوشم رو کر می کرد ولی من ..!! آروم بودم آروم آروم بهار زجه می زد و من هق هق می کردم احساس می کردم! شکسته شدن کمرم رو .بدبخت شدم برگه ی توی دستمرو فشار دادم….فشار دادن همانا و مچاله شدن همان..
سرنوشت یک مرد تمام آدم ها برای هدفی به دنیا پا میزارند سرنوشت هریک از ما تا حدودی هم از پیش تعیین شده است ، هم در اختیار خود خداوند برای تک تک انسان ها راه هایی برای رستگاری پیش پایش گذاشته است اما گاه حوادثی به وجود می آیند که مسیر انسان را از راه رستگاری به فرو رفتن داخل مرداب گناه تغییر می دهند اول رمان سرنوشت یک مرد چشمه یایر را دوهته بود به چشممانهی دریات التماس و ترس در چشممانر موج می زد اسلحه را در دست محکه کردم نفس عمیقی کشمیدم ب بی تو ه به بوت آزار دینده نه اتاق نگایه را در نگایر انداهته صدات هفه اش از پشت چسب بیشتر از یر وقتی م*س*تاصل تر بود می توانسته حدس بزنه برات چه تالش می کند ی تالش برات زندگی بیشتری نگاه سردت بهر انداهته که فهمید التماس یایر روت من اثرت ندارد اما بر روت ظایرم اثرت نداشممت ی درونه به وش و هروش افتاده بود ی من نمی هواسته زندگی را از او سلب کنه اسلحه را روت پیشانی اش گذاشته در فضات تاریک اتاق چشمان اشکبارش را میتوانسته ببینه تنها منبع نور اتاق ی نورت بود که از زیر در اینی گوشه اتاق وارد می شد یمین نور کافی بود تا انعکاس چهره ام را در چشمان هیس و سرخ اش ببینه این چهره ت سممرد متعلب به من نبودب این کت و شمملوار سممیاه نباید در تن من باشد علی رغه میل باطنیه ی اسلحه را اماده شلیک کردم بوت نه اتاق کالفه ام کرده بود اسلحه در دسته داغ شد من ادم اینکار
: مردی از جنس آتش با دنیایی درهم آلوده سالهاست که میسوزد و میسوزاند؛ اما محکم و پابرجاست مثل همهی انسانهای دیگر در زندگیاش دچار خطا و لغزشهایی شده است؛ اما خبر از اتفاقاتی که روزگار برایش رقم زده است ندارد نمیداند این سرنوشت برایش بازیای رقم زده است که از درون نابود میکند! این بین کسی پا به بازی گذاشت که لطیف بود زیبا بود دختر بود سوءتفاهم شد همهی آنهایی که زود قضاوت کردند لطمه خوردند ضربه زدند خون به پا شد اما به ناحق! زهرش دامن همهشان را گرفت
از زندگی های که ناگهان بههم گره میخوردند…ماجرا هایی که افراد برای هم پیش میآوردند… واقعیت های که تبدیل به راز میشود و ..روایتیست از تقابل عشق و هوس گناه و پاکی دروغ و صداقت تردید و اطمینان شک و باور! قصه از آنجایی آغاز میشود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار میدهد. قتلهایی که برداشتی از یک جنایت واقعی هستند. رمان پیشنهادی:دانلود رمان حریر و آتش مسیحه زادخو
دختر نقاب دار روایتگر زندگی آنالیا محبی خلافکار و رئیس بزرگترین باند قاچاق مواد زندگی این دختر سراسر رازه! با نفوذ سه پلیس به باند، متوجه چیز های عجیبی در مورد زندگی این دختر میشن و جالبترینش هویتشه چون هیچ کسی به اسم آنالیا محبی در هیچ کشوری نیست و هنوز هم اونا در تلاش برای شناختن این دختر هستند // اول رمان دختر نقاب دار محکم و ج د ی وارد عمارت عبا سی ها شدم قدم هام رو محکم بر م ی داشتم و اخم هام مثل همیشه ، وسط پیشون یم جا خوش کرده بود وقت ی وارد سالن مهمون ی شدم، همه نگاه ها رو به سمت خودم کشیدم ول ی حت ی کوچک تری ن توجه ی بهشون نکردم با صدای ساشا به طر فی که اون بود چرخید م و منتظر نگاش کردم؛ با ی ه حرکت جنتلمنانه دستم رو گرفت و بو سی د لبخن د خوشکلی زد که دندون های سفی د و ردیف ش رو نمایان کرد و گفت : سلام، آنا جان گفتم : ، بر خلاف استقبال گرم اون، جایستاددی و بدون هیچ عطوفتی آنالیا هستم _ ول ی برا ی من همون آنایی پوزخن دی زدم و گفتم : من برای هیچ کس آنا نیستم ساشا که دی د کم نمیارم و با حرف زدن با من به چی زی ن می رسه، با گفتن فعلا، ازم دور شد و رفت وقت ی ساشا رفت، به سمت ی کی از میز ها ی خال ی رفتم و نشستم؛ به محض نشستنم ی ه خدمتکار، با ی ه سین ی پر از مشروب، بالای سرم …
عصر تلخ آرتا”: صبح جمعه بود، صبحی که می توانستم تا خود ظهر از تخت جدا نشوم و بی خوابی های یک هفته گذشته را جبران کنم. با سر و صدای چند تا از بچه ها چشم باز کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم، خیلی زودتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. با غرغر لب تخت نشستم و گفتم: «صبح زود چیه جار و جنجال راه انداختین؟» شوکا معترضانه گفت: «تو باز امروز از دنده چپ بلند شدی؟» – نخیر، فقط آرزو به دلم موند که یک روز بیدار بشم ببینم ساعت دوازدهه! بهزاد پوفی کرد و گفت: «امروز که از این خبرا نیست.» اول رمان عصر تلخ بهزاد گفت: «باید بری صبحونه درست کنی.» چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: «دیروز که نوبت من بود.» بهزاد: خب دیروز من جای تو درست کردم، پس امروز نوبت توئه… باشه، انگار چاره ای نیست. بهزاد در حالی که از جایش بلند می شد گفت: «پس تا من میرم یک آبی به دست و صورتم بزنم تو بی کار نشین و برو آشپزخانه…! بهزاد؟! «نامش را به قدری عجیب و غریب بر زبان آوردم که پیش از همه باعث تعجب خودم شد.» بهزاد برگشت و پرسید: «چیه؟» به سرعت بالش را توی صورتش پرت کردم و درحالی که به سمت دستشویی می دویدم، با خنده گفتم: «اول خودم میرم!» بهزاد: این انگار سرش به یک جایی خورده شوکا! – راست میگی. قدیما آرومتر بود، معقول تر رفتار می کرد! «بی توجه به حرف های آنها وارد دستشویی شدم و در را از پشت قفل کردم. شیر آب را چرخاندم و…
از این جهنم بیرون ببر میدانست که آخرین ایستگاهِ این دلدادگی زندان است؛ با این وجود پذیرفت و اجازه داد محبتهای ممنوعه معشوق، مثل طنابهایی قطور بر قلب و روحش حصار بکشند تا بیشتر اسیر او شود گویا هنوز امید واهی داشت… آخر سر هم دید که زمانه صندلی خوشبختی را از زیرپایش کشید، قصه جدایی نوشت و روح او را با طنابهای خاطرات اعدام کرد اما این دختر برخلاف اکثر انسانهای امروز، قدر عشق را میدانست، نباید اجازه میداد تکهای از قلبش در گوشه گوشه این شهر گم شود چشم بر روی تمام افرادی که برایشان ساز جدایی میزدند بست تمام خواسته او از غریبه آشنایش این بود: « از دنیای خالی از تو خلاص کن، از این جهنم بیرون ببر… » اول رمان از این جهنم بیرون ببر شب را تا صبح نخوابیدم و دوباره بعد چند هفته به هانا فکر کردم هانایی که من عاشقش بودم و او با من چه کرد… یادم میآمد خاطراتی که با هزاران مشاوره هم از یادم نرفت همانند شب تولدم… شبی که هانا بعد چند روز قهر کردن زنگ زد و گفت: – میخوام امشب بیای یه جایی… جایی که مشخص کرده بود در جاده چالوس یک باغ متروکه بزرگ بود فکر میکردم دوستانم را جمع کرده است تا غافلگیرم کند اما… لباس شیک و تمیزی پوشیدم، خودم را در آینه نظاره کردم و خندهای از خوشحالی زدم خندهای به خاطر آشتی هانا! سوار ماشین شدم، ساعت هشت شب بود و یک ساعت تا آن باغ فاصله بود زمانیکه رسیدم دلهرهی عجیبی داشتم، از شادی یا ترس را نمیدانم وقتی وارد ..
ن سکوت یخزده درمورد دو گروه حق و باطل است که سعی در شکست یکدیگر دارند. گروهی که افراد آن مدتهاست به سکوت دچار شدهاند. نیروی پلیس سعی دارند خیلی زیرکانه گرههای عجیبی که از یک باند بزرگ خلافکار به دست آورده را باز کند…. اول رمان روی تختم دراز کشیده بودم و به این ماموریت فکر میکردم. تا حاال تو هر ماموریتی بودم خیلی خوب انجامش داده بودم ولی این لعنتی شش ماه وقتم رو گرفته بود. دیگه مخم هنگ کرده بود. یهو در اتاق باز شد و دستیارم داخل اتاق شد. از اینکه کسی بدون در زدن بیاد تو اتاقم متنفر بودم؛ برای همین اعصابم داغون شد و باعث شد لحنم تند بشه: مگه اومدی طویله؟ آرین: ببخشید ولی یه کار مهم پیش اومده. بیخیال سیگارم رو روشن کردم و گفتم: بگو. آرین: بارمون تو گمرک گیر کردهمن موندم این که عرضهی یه کاره ساده رو نداره چرا خالفکار شده؟ از اولش هم خودم باید سراغ بار میرفتم؛ اگه بارمون تو گمرک گیر میکرد ک ل سابقم خراب میشد. با عصبانیت سیگارم رو روی پارکت قهوهای اتاق پرت کردم و بلند شدم و داد زدم: یعنی اینقدر بی عرضهای؟ یه کاره ساده هم نمیتونی انجام بدی؟ من هرکاری تونستم کردم. با خشم بهش گفتم: آره میدونم دختر بازی هم شد هرکاری؟ آرین سرشو انداخت پایین داد زدم: گمشو بیرون. وقتی آرین رفت روی تخت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. موندم چه مر گم بوده که تو این شغل اومدم تا با هزار تا خالفکار سر و کله بزنم. بیستو هفت سالمه ولی به خاطر ماموریتهای …
قاتل سریالی ماقاتلیم قاتل احساس و قاتل قلبهای شکسته و تنها ما قاتلیم قاتل روح و روان قاتل مهربانی های بی منت ما قاتلیم و شاید خودمان را هم بکشیم ما قاتل انسانهای بی گناهیم و قاتل عشقهای خدایی و مادر نفرت ها ما شاید نتوانیم همیشه زنده بمانیم اما بهتر است طوری زندگی کنیم که هر کس یادمان افتاد اشکی بریزد یا حداقل بگوید خدایش بیامرزد ! قتل همیشه به خون ریختن نیست داستان ما داستان قاتلیه که با احساسش میکشه شاید بعدا پشیمون بشه اما الآن دلش میخواد بکشه و داستان دو پلیس مهربون مثل همه ی پلیسهای دنیا همون پلیسهایی که شبا که ما میخوابیم بیدارن و بعد از خدا مراقب ما هست اول رمان قاتل سریالی کارش تمام شده بود دستهایش را بالا آورد و به کف هردو نگاه کرد دریغ از یک قطره خون !مگر نه اینکه قاتل ها دستشان آلوده به خون است پس چرا؟پوزخندی زد دستهایش را فوت محکمی کرد و بعد رژ قرمز جلوی آینه را برداشت طبق عادت معمول: “دیدار به قیامت” به آینه که حالا با جمله اش قرمز شده بود پوزخند زد خط زیبایی هم داشت آفرین به این همه هنر!رژ را از نظر گذراند و بعد داخل جیبش انداخت یک یادگاری بدک نبود جلوی پنجره رفت یک لحظه مکث و نگاهی به قربانی بعدی!خنده ی بلندی سر داد و با یک جهش پرید روی دو دست و دوپا روی زمین افتاد مثل عنکبوت نگاهی به دور و بر کرد و بعد خیلی ریلکس ایستاد دستهایش را تکاند و سوت زنان راه افتاد تلفن عمومی را که دید لبخند شیطانی و مرموزی زد تلفن را با..
داستان رادمان آریا، مردی مستبد و مرموز است که گذشته مجهول و تلخی را تجربه کرده، او کارآگاه ویژه دایره جنایی است؛ کسی که فقط پرونده های مهم و محرمانه به او داده می شود از جنس زن بیزار است و سالهای طولانی تنها زندگی کرده، اما با محول شدن پرونده قتل های زنجیره ای شب های تهران به او، جرقه شروع طوفانی سهمگین در زندگی او استارت می خورد، قتل هایی که به صورت عجیبی هوشمندانه و وحشیانه اند و حالا خواهر مقتول ششم، پا به میدان می گذارد رمان پیشنهادی: دانلود رمان حقیقت معکوس دانلود رمان هویت گمشده دانلود رمان برگریزان
کارن، پسری که نمیتواند با گذشتهی مبهم و دردناکش کنار بیاید هومن که با شیطنتهایش همه را بیچاره کرده است؛ اما هیچکس از درد پنهانشده در قلبش خبر ندارد و فرزین کسی که وجود دختری همسنوسال خودش بهعنوان زنبابا برایش غیرقابلتحمل است، سه پلیس جواناند که بعد از مأمویتی مجبور به بازگشت با هواپیما میشوند؛ اما در فرودگاه چمدان کارن با شخص دیگری جابهجا شده و این آغاز آشنایی آنها با شیوا و بهوجودآمدن مشکل بزرگی برای آنهاست هیچکدام حاضر به شکستن غرور خود برای میانبرزدن و خلاصی از این مشکل نیستند و در این میان، رفتوآمدهای شیوا و کارن با یکدیگر سبب علاقهمندشدن آن دو به یک دیگر میشود، غافل از اینکه این آشنایی و علاقه چه دردسرهایی برای آنها به دنبال خواهد داشت! اول رمان همانطور که حواسش به پشتسرش بود، بهسرعت حصار چوبی مزرعه را دور زد که ناگهان متوجه خیسی دستانش شد و تازه یادش آمد که پدربزرگ بهتازگی آنها رنگ کرده بود از ترس پدربزرگ که چند متر آن طرفتر در حال دوشیدن شیر بود دستانش را قایم کرد و وقتی صدای پای هومن را شنید، دوباره شروع به دویدن کرد با ذوق داد زد: – هی هومن! عمراً بتونی من رو بگیری پسربچه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید الحق که این تابستان بهترین تابستان عمرش بود؛ البته اینطور به نظر میرسید پدرش برای مأموریتی مهم رفته بود و حاال فرصت زیادی داشت تا روزهای گرم و زیبای تابستانی را در مزرعهای سرسبز و زیبا به دور از دودودم تهران در خانهی بزرگ و باصفای مادربزرگ و پدربزرگ مهربانش با پسرعمویش هومن، بهترین دوست و همبازیاش بگذراند هومن
دوتا نوزاد در لحظه تولد بازیچه دست سرنوشت میشن و در لحظه تولد جابه جا میشوند و این دنیا بعد ۲۵ سال این دونفر رو در مقابل یک دیگر قرار میده جوری که به خون یکدیگر تشنه ان و تمام فکر و ذکرشون انتقامه . تو بیمارستان بچه پولداره با یه خانواده متوسط عوض میشه . و در طی این مدت پولداره که اومده تو خانواده متوسط پلیس میشه و متوسط که پولدار شده خلافکار خلافکاری که واسه پول شکم ها میدره اما سرنوشت دوباره بازی رو باهاشون شروع میکنه بازی که تا پایانش کشته های زیادی میده کسایی کشته میشن که از جنس سنگ و اهن بودند … رمان پیشنهادی: دانلود رمان عاشقم کن
: گلاره دختر تنها و افسرده ای است گذشته ی تاریک و بدی دارد. انقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند. بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر.. اما با تمام تنهایی هایش می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا و سرسبزی در کویر زندگیِ گلاره. همه چیز خوب نمی ماند و اتفاقاتی برایش می افتد. اتفاقاتی که گلاره را تا سر حد مرگ می ترساند ترسِ از دست دادن دوباره ی همه چیزش ترس از تکرارِ مکررات ! برای نجات دادن زندگیش تنها یک کار می کند؛