دختر داستان ما به همراه مادرش خدمتکار یه خونه است که همانجا هم زندگی می کنند.. حالا بعد از مدتها پسر خانواده ای که برایشان کار می کنن داره برمیگرده به خونه و این بین انتفاقاتی رخ میده/// پایان تلخ
ژانرها: دانلود رمان خدمتکاری
عشق یا کیسه بوکس در مورد دختر یتیمی به اسم مریم که عاشق میشه و با عشقش ازدواج میکنه ولی شوهرش در موردش دچار سوتفاهم میشه و… پایان خوش اول رمان عشق یا کیسه بوکس »علی« اووووفففف اعصابم خورده اصال از کجا معلوم اون بچه مال من باشه امکان نداره اخه من با صدای سیما به خودم اومدم سیما_چیزی شده علی جان چرا اینقدر عصبی هستی هانی (سیما زن دوم منه بعد از اون زنیکه هر..ه) اصال حوصلشو نداشتم امروز اون زنیکه رو به اجبار بردم بیمارستان (ه اگه بمن بود که میزاشتم اونقدر درد بکشه تا بمیره) دم بیمارستان پیادش کردم و خودم اومدم خونه باید بفهمم این بچه مال کیه با این فکر سریع بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم (یه اتاق کوچیک کنار اشپزخونه ) در اتاقشو باز کردم تا حاال اینجا نیومده بودم از اونی که فکر میکردم کوچیک تر بود هیچ پنجره ای نداشت با دیدن اتاق یکم دلم سوخت ولی با فکر به اینکه حق ادم هر..ه اینه بد تر از اینا باید سرش بیاد کمد چیزی داخل اتاق نبود یه گوشه یه ساک قدیمی بود رفتم سمت ساک همشو خالی کردم یه مشت لباس بود با شناسنامه و دفترچه ازدواج دیگه چیزی نبود خواستم ساکو پرت کنم کنار که توجهم به یه زیپ مخفی ته چمدون جلب شد زیپ رو باز کردم یه دفتر بود که قفل داشت با یه پاکت پاکتو خالی کردم عکس بود یکیشو برداشتم عکسی از من و خودش بود یادم اومد مال عروسیمون بود چقدر زیبا شده بود مثل فرشته ها ه شیطان در لباس فرشته عکسارو نگاه کردم همشو برداشتم
: در مورد دختریه ک یه مادر مریض و یه دختر عقب افتاده داره و کلی مشکل خدمتکار یه پسر پولدار میشه و اتفاقایی که واسش میفته…
مانی ماه از کوچیکی یه پناه خوب داره اسمش بزرگ ..واین بزرگ پسرعموی مانی ماه همیشه کنارش پیششه و محرم اسرارش ولی یه روزی همه چیز برمیگرده///بزرگ میشه بزرگترین مشکل مانی میشه دشمن سختش ..ومانی میمونه و مشکلاتش تنهای تنها بی کس وبی کس خودش////…
داستان راجب یه دختره که خانوادشو تو بچگی از دست میده و میره پیش عموش تا زندگی کنه ولی چون خانواده ی عموش اذیتش میکردن از خونه ی عموش فرار میکنه و برای اینکه بتونه زندگی کنه میره خونه ی این و اون کار میکنه تا اینکه صاحاب خونه اش تصمیم میگیره که خونشو خراب کنه واز اول بسازه و دختر داستان باید از اون خونه میرفت ولی کجا؟ تا اینکه توسط یکی از دوستاش کاری بهش پیشنهاد میشه که بره خدمتکار یه خونه ی بزرگ بشه و همونجا هم زندگی کنه در اونجا با پسری مغرور آشنا میشه که سرنوشتش عوض میشه …. اول رمان نگاهش را به چشم های خیس و اشک بارخواهرش دوخت طاقت دیدنِ این چشم های خیس را نداشت دلش طاقت نیاورد و دست های خواهرش رادر دست گرفت نگاهِ طوسی و مغمومش را در نگاهِ سبز و خیسِ خواهرش دوخت آرام و بالحنِ کشداری گفت: _گــــــریه نکن رهــــــــــا این آخریشــــــه قول میـــدم بعد از این یــــکی دیگه نخــورم باشه رهــــا؟ رها باصدایی که بابغض و ناراحتی همراه بود گفت: _ولی آخه رهام انگشت اشاره اش را روی لب های رها گذاشت و باصدای آرامی گفت: _هیـــــــش گفتم که آخریشه! وبدون این که اجازه ی حرکتی به او بدهد مایعات درون جام را همان طور که نگاهش را به آیدا دوخته بودیک نفس سر کشید آیدا که نگاهش را به رهام دوخته بود با دیدن نگاه رهام به خود با ناز لبخندی زدو به او چشمکی تحویل داد و درخواست امیر پسری که کنارش بود را برای رقص پذیرفت و باهم به جمع رقصندگان پیوستند
میروی ولی من منتظرم،این پایان کارم نیست داستان زندگی دختری است که از خانواده و جامعه طرد میشه اما همیشه امیدواره چون بسیار عاشقه و همین عشق هست که باعث نابودیش میشه… اول رمان بالاخره باخستگی زیاد به خونه رسیدم تمام بدنم درد گرفته یکی نیست بگه معلومه به خاطر دیشبه که اصلا نخوابیدم مقنعه روازسرم کشیدم موهام عرق کرده بود موهای کوتاهم که تا گردنم بود ولی همیشه رنگ میکردم اونم قهوه ای هیچ وقت رنگ موهای خودمو دوست نداشتم موهام مشکی بود پایینشون فربود ومن همیشه حسرت موهای لخت سیمین رومیخوردم پس همیشه قهوه ایشون میکردم خیلی دلم میخواست بلوند کنم اما همیشه فکرمیکردم بهم نمیاد ورنگ کردنشون به بلوند فقط ریسکه چون صورتم گندمگون بود وسفید سفید نبودم امازیادم سیاه نبودم دستمو توکیفم کردم وپاکت سیگارم رودراوردم روی مبل لم داده بودم وکولر موهامو تکون میداد چشماموبستمو سیگاررو روی لبم گذاشت دنبال فندکم گشتم بالاخره ازتو کیف شلوغم پیداش کردم زیرسیگارنگهش داشتم وسیگارروروشن کردم یک هو چشمم به حروف حک شده روی فندک افتاد به یاد اون روز افتادم دربند رفته بودم باسیاوش اولین تجربه من در دوست SH پسر داشتن: تقدیم باعشق به عزیزترینم -وای سیاوش چقدرخشگله تازه خانم خانما روی فندکوببین اول اسمت روش حک شده -اخ جون چه باکلاس وای سیاجون تو خیلی خوبی ازخاطرات اومدم بیرون ناخوداگاه پوزخندی روی لبم اومد دود سیگاروتوریه ام فرستادمو باژست خاص خودم فرستادمش بیرون سیمین همیشه میگفت شادان تو مرض داری همیشه طوری سیگارمیکشی که تمام نگاه ها رو به خودت میکشی اهی میکشم وسیگارو خاموش میکنم خودموبه اتاق میرسونم وروی تخت میفتم وبه خواب عمیقی…
عمارت ارباب آریا مهر بعد از ۱۳ سال از امریکا به ایران برمیگرده تا ارباب عمارت و روستای اجدادی خود شود درحالی که هیچ علاقه ای ندارد و به اجبار مادر بزرگ و مادرش ارباب شد آنیل دختری که به عمارت اربابی آمد تا در کنار مادربزرگش که خدمتکار عمارت است زندگی کند ولی جبر زمانه این دو نفر را کنار هممیگذارد تا با مشکلات و حقایق زندگیشون دست و پنجه نرم کنند اول رمان عمارت ارباب اريامهر: سيگارمو تو جا سيگاری روی ميز خالی کردم و نفس عميقی کشيدم !بيشتر از يه ساله که برگشتم ايران ولی هنوزم که هنوزه به زندگی جديدم عادت نکردم به شرايطش، سال کامل امريکا درس خوندم و اومدم اينجا تا بشم ۱۳ وظيفه هام، ادمای اطرافم ارباب يه روستا شايد مسخره به نظر بياد ولی هميشه از اينکه روزی به اين موقعيت برسم فرار ميکردم ولی راسته که ميگن از هر چی بترسی سرت مياد تو الاچيغی که گوشه ی باغ بود نشسته بودم و تو افکارم غرق بودم که حس کردم کسی داره مياد به طرفم بهم که نزديک شد صدای خاتون رو شنيدم :سلم ارباب عرضی داشتم برگشتم سمت پيرزن دوسداشتنی اين عمارت مثل هميشه لبخند دلنشينی رو صورتش بود متوجه دختر ريز نقشی شدم که کنارش ايستاده بود نميدونم چند سالش بود اما خيلی بچه بود تو اون صورت بچه گونه يه جفت چشم سبز شيطون بود که ناخوداگاه وادارت ميکرد نگاهش کنی !دختره داشت به اطراف نگاه ميکرد که با نگاه من ترسيد و سرشو انداخت پايين به خاتون نگاه کردم :بفرماييد ارباب اين تنها نوه ی من انيله اومده يه مدت .