خاطره هایت مصمم تر از قول هایت بودند، برای ماندن کنار من، قول هایت خیلی زود خسته شدند و چمدان شان را بستند، اما خاطره هایت مدت هاست روزها و شبها همدم تنهایی ام شدند، قولها بی وفا بودند، اما خاطره ها عجیب وفادار …
ژانرها: عاطفی
داستان زندگی سوزان، که عاشق پسر عمویش زستان می شود و و از او باردار می شود، این حس کاملا دو طرفه بوده اما مشکلاتی اتفاق می افتد که باعث جدایی شان می شود و رستان سوزان را ترک می کند و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان می رسد و به اجبار باید بچه را سقط کند و از خانواده طرد می شود و چند سال به دستور پدر و عمویش به تنهایی زندگی کردن محکوم می شود، حالا بعد از گذشت 12 سال زستان با دخترش بر می گردد و پرده از راز ها برداشته می شود …
کمند دختر عجیب خاندان حشمت ها با ننگی ناخواسته، برای رسیدن به آمال و آرزوهایش و جلوگیری از دعوای فی مابین ، درگیر قرارداد متفاوت و عجیب خاندان میران ها می شود، اکنون که به ثبات شغلی و مهارت در آرایشگری و مدیریت آن رسیده، برای گرفتن حق و حقوقش وادار به معامله میشود، معامله ای که با اهدای کلیه اش همراه است و این بین …
داستان بازیگر مغرور و عیاشی به نام دامون پیران است که دختر بی پناهی را نجات میدهد و او را به خانه اش میبرد و از او می خواهد در ازای جای خواب محرم او شود ولی نمی داند آندختر تازه از زندان آزاد شده و با نقشه پا به زندگیش گذاشته تا دامون را عاشق خودش کند و بعد از جلب اعتمادش …
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود، مردی درشت قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود …
داستان ماهورا، یک دختر موفق در کارش است، حیطه کاری خودش را دارد و هفته هایش را کنار رعنا و میعاد میگذراند. تا اینکه میعاد برای یک قرار کاری و برای دو روز می رود. اما بعد از دو روز و حتی یک هفته برنمیگردد، همین بیخبری از میعاد باعث میشود ماهورا از کارهای میعاد سر در بیاورد و پای رفت و آمد و آمد که همیشه از او دور بود، به حریم زندگی ماهورا باز شود …
حکایت دختری به نام سایه را که از دانشگاه اخراج شده، اما از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون گرفته، به پیشنهاد یکی از اطرافیانش به سراغ شغل آشپزی میره، او در خونه هایی که بهش پیشنهاد داده میشه، شروع به کار می کند، در این بین مردی عجیب و بدخلق که از قضا درگیری های زناشویی بسیاری هم داره، سر راه سایه قرار می گیره …
شقایق خزان دیده داستان دختری است به نام شقایق که از طرف خانواده اش به شدت با کمبود محبت روبروست، در این بین با خواهر و برادری به نام مهتاب و شهاب آشنا میشود و طی دوستی با آنها به راز بزرگی در زندگی اش پی میبرد و توسط شهاب مسیر زندگی اش تغییر می کند، رمان عاشقانه و پر از ماجرا که ذهن مخاطب را درگیر خود می کند، قصه عشق دو عاشق دلباخته، گاه اشک و سوز هجران و گاه شور و شوق دیدار …
در این قصه ماهک را همراهی می کنید، زنی بیوه، که در پیوند زناشویی قبلی خود توسط شوهرش مورد حدشکنی قرار گرفته، اکنون مردی بنام شاهان به اجبار می خواهد ماهک را به نکاح موقت خود در بیاورد اما …
شهراد پسر جذاب، پولدار و البته انحصارطلبیه که سالهاست عاشق ممنوعه زندگیش شده، دختری دلبر و شیطون به نام شهرزاد که همخونه اش هست و همه حتی خود اون دختر فکر می کنند خواهر و برادر هستند، شهراد به دلیل اینکه شهرزاد نمی دونه نسبتش باهاش چیزی به جز اونیه که تو شناسنامه هاشون نوشتن، برخلاف اینکه قلبش رو بهش بدجور باخته و تموم ذهنش رو پر کرده اما مجبور به حفظ ظاهر شده، اما مابین آموزش های پیانو و گیتاری که شهراد به شهرزاد میده، یه جایی افسار این عشق از دستش میره و باعث میشه زیر قول و قرارش بزنه و پرده از یک راز بزرگ برداره و بره سراغ شهرزاد تا …
دستامد یک شب دلبستگی مردی بانفوذ و جفا به پیشخدمت معصوم دختری شد به نام « ماهی» که کل زندگی اش با تنفر صفت بی همه چیز رو به دوش کشیده، سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در سراسر تهران رو پر کرده بود، در آخر سر نوشت دو آدم با هزاران تفاوت عاشقانه ای بی همتا رقم میزد …
این رمان درباره پسری به اسم داروین است، پسر داستانمون حاصل یک ارتباط نامشروع است، خانوادش اصلا او را قبول ندارند، در یک شب سرنوشتش عوض می شود، تو عمارت مهمونی بزرگ برگزار میشه، داروین که 15سالش بوده یه لیوان نوشیدنی غیرمجاز می خورد، صبح که پا میشه می بینه تو تخت خواهرش بدون لباس است و اونا میگن که به خواهرش دست درازی کرده، پسر قصمون رو از خونه بیرون می اندازند، اما داروین با تمام این سختی ها و رنج ها بزرگ شده و تبدیل به بزرگترین تاجر ایران میشه …
داستان طهورا (آمین)، دختری با سرنوشتی مرموز و حساس که خودش هم به دنبال کشف راز سر به مهر زندگی خودش است، اما این میان خانواده حیدر علی چه نقشی در زندگی آمین دارند، حیدر پسر عمه قدر و جذابی که دست حمایت بطرف دختر زیبای ما دراز کرده، چون آمین را خیلی …
پرند دخترک لوند و زیبایی که لیلا وار دل به علیرضا داده به خاطر حفظ جون علیرضا از شر یاسر پسر دایی رذلش که از علیرضا کینه داره و می خواد بهش ضربه بزنه ناچار می شه از اون بگذره و درست سر سفره ی عقد همه چیز رو به هم بزنه و با دلی شکسته از زندگی اون بیرون بره، سال ها بعد وقتی که علیرضا هیچ حسی به جز تنفر به پرند نداره ، یک بار دیگه اون ها رو در روی هم قرار می گیرند ولی این بار حقیقت از زیر خاکسترهای به جا مونده از آتیش افتاده به زندگی پرند شعله ور می شه اما حالا …
داستان دختری است که مادرش خواننده قبل از انقلاب بوده و با فوت خانواده اش توسط خاله ای که ۴ پسر دارد در بچگی به فرزند خواندگی گرفته میشود و با ورود این دختر به خانواده ای که همش پسر دارند ماجرایی پیش میاد که تا مرز دست درازی به این دختر پیش میرند و همین مساله باعث میشود تمام بچه ها به بهانه تحصیل به خارج فرستاده شوند، بچه هایی که بزرگترینشان ۲۰ ساله است و اتفاقاتی که در خارج برایشان پیش میاد، حالا بعد از چند سال بیماری خاله باعث میشود دوباره بچه ها به ایران برگردند و حقایقی که بعد از آمدن بچه ها آشکار خواهد شد . . .
پسر داستان عاشق یک دختر میشه و میاد خواستگاری و ازدواج میکنن بعد از چند مدت رفتار پسر داستان عوض میشه و دختر داستان رو طلاق میده و بعدا دختر داستان میفهمه شوهرش بهش دروغ گفته و این طلاق یک راز داشته …
همه چیز از اونجایی شروع میشه که ارغوان به همراهِ دوستِ صمیمیاش کیانا، واردِ خانه باغِ بزرگ و باصفای اونها شد، او برای اولین مرتبه، نگاهش با چشمهای عجیبِ مردی به نامِ کیارش برخورد میکند، کیارشِ افروز، مردِ سی و یک سالهای است که گذشتهای زهرآلود دارد، بعد از روبهرو شدن با ارغوان، تلاش میکنه که ضعف های خودش رو پشتِ نقابِ بیتفاوتی پنهان کند، ولی ارغوان نمیدونه که در واقع با چطور شخصیتی طرفه، در مقابل، پگاه به دلیلِ آزار و اذیت های همسرش، به تازگی از اون جدا شده است، او برای نظم دادن به زندگیش، به درخواست یکی از دوستهاش به روانشناس مراجعه میکند. اما روانشناس کسی نیست جز امیرحافظِ سعیدی، مردی با خانوادهای متعصب و شخصیتی متفاوت که عشقِ دورانِ بچگیش بوده و حالا کاملاً …
داستان درباره ی پسری دانشجو به نام میلاد که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده و به خاطر شغل پدرش محافظ همراه خود دارد و درگیر یه سری اتفاقات میشود که باعث تحولاتی در زندگی اش میگردد.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان طلسم خاکستری
عشق و زندگی نسیم افـشار ، تنهــا دختر خانواده افشــار ، یــه دختــر شــر و شیطون که زمین و زمــان رو به کمک دوستـاش بهــم میریزه نقشه کشی برای حالگیری و شیطــنت جزو دائمی برنامه اش به حســاب میــاد ماکــان افشـار ، یکی از سرد ترین و مغــرور ترین افراد خانواده افشــار ، کســی که بــا یــه من عسل هم نمیشه نوش جانش کرد طی یـک سفر خانوادگی این دو نفر مجبور میشن همدیـگر رو تحمــل کنن با تمــام یک دندگی هــا و لجبازی هاشون با تمام حرص خوردن هـا و کل کل هــاشون آیـــا واقـعا میتونن همدیــگر رو تحمل کنن؟ و اینکــه آیا این سفر به خوبی و خوشی به پایــان میرســه؟.. اول رمان ساعت قرمز رنگ دایره اي روي عسلی کنار تختم دیلینگ دیلینگ زنگ میزدخیلی خسته بودم اونقدري که هر کی نمیدونست فکر میکرد کوه کندم! به هزار و یک مصیبت از جام بلند شدم و چشمامو بادستام مالیدم به ساعت خیره شدم؛عقربه هاي روي صفحه ساعت ۵صبح رو نشون میداد!!! امروز ۵ خرداده و روز بدبختی من!۵خرداده من سومین امتحان رو در پیش دارم.امتحانی که هیچ وقت خدا ازش هیچی رو نفمیدم و نمیفهمم و نخواهم فهمید! ((فیزیک)) همیشه خدا سر این کلاس یا چرت میزدم یا در هپروت به سر میبردم یا موقعی هم که هوشیار و بیدار بودم هیچی نمیفهمیدم..به امید اینکه اون ساعت زودتر به پایان برسه و کلاس بعدي شروع بشه.. خدا نکنه میرفتم پاي تخته!!اون روزم با خدا بود وقتی میگفت افشار چار ستون تن و بدنم به لرزه در میومد!!انقد صلوات و نذر و نیاز میکردم تا اون ساعت هر چی زودتر تموم بشه و من ..
داستان درمورد دختریه که به تازگی خانواده اش رو از دست داده اما سرنوشت از نوشتن آینده ی این دختر هم صرفه نظر نمیکنه و هویت واقعی اش رو بهش میفهمونه…و اما، یک هویت مرموز… یک زندگی تازه رنگ گرفته و…شاید عشق… اول رمان آرام و بی دغدغه،کار میکشید تا کارش؛ تنهایی عمیق او را پر کند. دست های ظریف و صفایش روی مانیتور می چرخید و تازه به کار، مشغول شده بود!صدای زن میانسالی باعث شد دست هایش دست از چرخیدن بر دارد: -خانم امینی؟! آقای داوودی در اتاق سمت چپ، منتظر شما هستند. لب هایش آرام باز وبسته شد! آب دهانش رو قورت داد و به سمت آن اتاق روانه شد،به دست های قفل شده اش، طرح مشت داد و بر در آن اتاق کوباند. صدای بم مردی، اجازه ی ورود را صادر کرد. داخل شد. سرش را زیر انداخت و با صدای ظریف و مظلومانه اش گفت: مهندسی کامپیوتر خوندم… چند جایی هم استخدام شدم ولی برای گرفتن مدرکم، اون جا رو ترک کردم. اومدم اینجا جدی کار کنم… پاسخ شنید: اینجا شرکت بین المللی ” آریا” س! کار در اینجا مشکله! میتونی؟ سرش را با امید باال آورد و با چشم های خاکستری رنگ براقش ، با امید پاسخ داد: میتونم… داوودی، خمیازه ایی کشید و برگه ایی به سمت او قرار داد و بی حوصله، اما جدی گفت: این فرم رو پر کن! دستانش به سمت برگه ایی که حکم سند زنده بودنش بود، رفت و در همین حال، آرام زمزمه کرد: -آقای رئیس من رو قبول میکنن؟؟!! بی حوصله تر پاسخ داد: زمانی که از…
همیشه بهش فکر میکردم..تنها ارزوم بود..که ای کاش منم پدر داشتم تا . خودمو براش لوس کنم هر وقت دلم پره برم تو اغوششو براش دردو دل کنم .که که روز پدر با ذوق برم بغلشو بگم روزت مبارک بابایی همش حسرت.!! ولی هیچ وقت فکرشم نمیکردم که همچین سرنوشتی پیش روم باشه . هیچ وقت هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز تو جادهعشق قرار بگیرم.. این رمان سرنوشت دختریه که تو بچگی پدرشو از دست داده و تو اینده میفهمه که پدرش زندست…. اول رمان روی کناره ی جدول راه میرفتمو دستامو بھ کولھ پشتیم گرفتھ بودم …. بھ این فکر میکردم کھ امسالم گذشت.. قرار بود ده روز دیگھ کارنامھ ھا روبدن زیاد واسم فرقی نداشت چون مثلھ ھمیشھ نمره خوبی در انتظارم بود.! تو حال خودم بودم کھ احساس کردم یھ ماشین کنارمھ تا برگشتم…. چند نفر از اون ونھ مشکی پرین پایینو دورم کردن .ھوووویی چتونھ راھمو سد کردید برید کنار ببینم… ھمشون نسبت بھ ھیکل ریزه میزه ی من غول بودن چون کلاس کاراتھ میرفتم ودفاع شخصیمم عالی بود ترسی نداشتم یھ نفر اونارو کنار زدو اومد جلو یھ عینک افتابیھ بزرگ رو چشاش بود ولی قد بلندی داشتو مشخص بود کھ روی ھیکلش خیلی کار کرده پوستھ گندمیھ روشنی داشت ولی چیزی از صورتش متوجھ نشدم چون نگام بھ اسلحھ ی تو دستش بود با صدای ارومو بهش گفت:بشین تو ماشین …..ھااااان چی گفتی ؟؟ چرا بشینم تو ماشین برو کنار ببینم بعدشم خواستم ھلش بدم و از کنارش رد بشم کھ بادستش جلومو گرفت :..کجا خانوم بودی حالا . چی میخای چرا نمیزاری رد بشم..
از جنس حوا نازنين نازنين وايستا!!!اصداي عربده ي سپيده با مژده به عقب برگشتيم وقتي بهمون رسيد بهش گفتم :چخبرته دانشگاهو گذاشتي رونازنين نازنين وايستا!!! سرت ؟ جزوه استاد باقري رو داري؟ آره چطور ؟ بده ارسالن دم در منتظرمه بايد برم؟ باشه بابا صبر کن ! بعد همون طوري که از کيفم درش مي اوردم گفتم : مگه االن نمياي کالس؟ ن بابا کي نامزد بازي رو ول ميکنه مياد سره کالس اون هاف هافو؟ دستمم به عالمت خاک بر سرت تکون دادم اونم که عين خيالش نبود جزوه رو گرفتو بدو بدو رفت تا به نامزد بازيشبيا تو آدم بشو نيستي ! برسه به عقب برگشتم که ديدم مژده سرگرم حرف زدن با شقايق يکي از بچه هاي سال بااليي بود رفتم کنارشون تا بفهمم موضوع از چ قراره.. اول رمان از جنس حوا نه بابا جديده اتفاقا خيليم خوشگله!! پس ديدن داره؟؟ آره ولي زيادي مغروره با يه من عسلم نميشه خوردش اسمش اميرحسين مرادي تازه از خارج برگشته ديگه بقيشو گوش نکردم بازم بحثاي چرت هميشگي حالم بهم ميخوره عه عه دختره نچسب هميشه دنبال اينکه ببينه کي از دوس پسر فعليش قشنگتر يا پولدار تره تا بره سمت اون از اين مدل دخترا متنفرم واسه اينکه حواس خودمو پرت کنم شروع کردم به ديد زدن حياط دانشگاه کال به اينکار عالقه نداشتم اما االن از گوش دادن به بحث چرت اينا بهتره همون طور که داشتم محوطه رو نگا ميکردم چشمم به اکيپ مرتضي حق جو افتاد مرتضي حق جو پسر شريک پدرمشوهر خالمه سارا نامزد مرتضي از دور ديدتم و واسم دست تکون داد منم چون از دست….