حافظه شخصی سایه موهوم گذشتهای که دو سال از آن میگذرد، روی زندگی رها موحد افتاده و روابطش را با پدرش خدشهدار کرده است درست زمانی که سرنوشت در حال رو کردن دست دیگری ست، سایهها به مرور کنار میروند و همه چیز را تغییر میدهند و در این میان؛ آریان، پسری که به طرز عجیبی همیشه در کنار رهاست، بی آنکه هویتش معلوم باشد اول رمان حافظه شخصی به آرامی چتریهام رو کنار زدم تا فضا رو بهتر ببینم نفس عمیقی که میکشم پر میشه از بوی قهوه فرانسوی؛ همون قدر تلخ، همون قدر خاص با لبخند وارد کافیشاپ شدم و نگاهم بین میزهای پر و خالی چرخ خورد اما ندیدمش مچ دستم رو برگردونم تا ساعت رو ببینم هشت و نیمه و ما ساعت هشت قرار داشتیم ابروهام با گیجی به هم نزدیک میشه نکنه رفته؟ ! – اگه طرف نیومده ما میتونیم در رکابت باشیم ها! سرم به چپ چرخید دو پسر با سبیلهای تازه جوانه زده و چشم هایی براق که داشتن با نگاهشون دعوتنامه میفرستادن همینه دیگه! با مانتو شلوار ساده مشکی و مقنعه خاکستری رنگ و بدون یک مثقال آرایش، قشنگ شبیه دختر دبیرستانیها شدم چشم غرهای بهشون رفتم و گوشیم رو در آوردم شمارهاش رو بگیرم که یه آقایی کنارم ایستاد شما خانم موحدی؟با تعجب سری براش تکون دادم و اون با دست به طبقهی باال اشاره کرد – دوستتون باال منتظر شماست آروم از پلهها باال رفتم و ته دلم خوشحال شدم که با وجود تاخیرم هنوز اینجاست و نرفته فضای باالیی کافی شاپ از پایین کوچک تره، اما خوشگلتر و مدرنتر نگاهم دست از کنکاش دیزاین مشکی زرشکی کافه …
ژانرها: معمایی
دختری که گذشته وخاطراتش به فراموشی سپرده شده حالامردی پیداشده که مدعیِ عشق سابقشه بادلیل ومدرک..خب آویسادل به دایان سپرده وشروع زیبایی برای جفتشون رقم می خوره که بایک تماس وإفشای واقعیتی که درگذشته رخ داده ودایان ازش مخفی کرده.. دل چرکین شده باموجودی که ۲۳ماهی میشه که توی دلش وول میخوره میره تااصل ماجراروبفهمه… بنظرتون بهم برمی گردند…
چه حسی بهت دست میده اگه یه روز از خواب بیدار شی و هیچ چیز و هیچکس دور و برت رو نشناسی ؟ باید حال عجیبی باشه نه ؟ یکی ادعا کنه پدرته یکی بگه مادرته ! اون روز به سر شه و بخوابی فردا که بیدار میشی بازهم کسی رو نشناسی ! حس و حال دیوونه کننده ایه ! میخوام از دختری بگم که دقیقا همین حال رو داره میگن اون دیوونه ست اما من اسمش رو گذاشتم شیفته ! کسی میتونه سر از گذشته ی مبهمش دربیاره ؟ یا کسی هم کمکش میکنه ؟ رمان پیشنهادی: دانلود رمان آرام جانم
داستان ترمه دختری تنها که با فرار از گذشته و گذروندن روزای سخت با افرادی جدید آشنا میشه که دنیای بی رنگ اونو با رنگ های زیبا تلفیق میده…و ترمه وارد مرحله جدیدی از زندگیش میشه… زندگی پر فراز و نشیب اما… اول رمان باکلید درخونه رابازکردم…کفشامو دراوردم وازهمون جلوی در،چشمم به تی وی خاموش وخونه تاریکمون افتاد.حتمامامان اینبارخونه خاله رفته بود…عجیب بودکه خونه رو واسه من خالی گذاشته…شاید… بیخیال افکار ازاردهنده همیشگی شدم ودرحالیکه شالمودرمی اوردم واردخونه شدم،به سمت اتاق خودم رفتم وکیف وشالموروی صندلی میزکامپیوترانداختم…همزمان که دکمه های مانتوم رابازمیکردم باپادکمه کیس رازدم تاکامپیوترروشن بشه…مانتوم راازتنم دراوردم وهمراه کیف وشالم به یه گوشه اتاق پرت کردم،ازخستگی وگرماکالفه شده بودم…ازکشوی میزی که کنارمیزکامپیوتربود،یه شرتک دراوردم که همون موقع کامپیوترویندوزراباالاورد وروشن شد…رمزپسورد را واردکردم وبایه حرکت شلوارمودراوردم وکنار بقیه وسایالم که یه گوشه اتاق بود،انداختم ولباسموبا یه شرتک وتاپ عوض کردم…خودموروی صندلی چرخون میزکامپیوتر ولوکردم واهنگ موردعالقموگذاشتم وبابی حوصلگی پاهامو روی میزدرازکردم…چشاموبستم وهمراه با اهنگ زمزه کردم: توروکجاگمت کردم بگوکجای این قصه.. که حتی جوهرشعرم همینوازتومیپرسه که چیشداونهمه رویاهمون قصری که میساختیم دارم حس میکنم شایدمنو توعشقونشناختیم منوتوعشقونشناختیم ناخوداگاه اهی کشیدم ویادروزای گذشته ام افتادم، یادروزای بدی که مازیارواسم درست کرد…یادالتماساو اشکایی که واسش ریختم …اون کارها…اون تالشا…اون خاطره ها…اون ساعتها وحالی که داشتم…حتی یذره به حال من فکرنمیکردوعذابم میداد،ولی اخه چرا!!؟چرازندگیم به این روزافتاد؟//صورتم ازاشک خیس شده بود ولی اینبار بجای تکراراون افکار،اهنگ راباصدای بلندخوندم وگریه کردم: میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست….
اریکا اریکا، سرکش، معترض از او و از آن خانه می گریزد، دلشکسته از محبت هایِ پولی، فرار را بر قرار ترجیح می دهد، راهیِ مسیری می شود که پایانیش را نمی داند. اوایل راه، مزاحمت سه جوان، باعث آشنایی او با شخص میانسالی می شود، حامد خان، کسی که او را حامی خود می داند، غافل از اینکه… اول رمان اریکا اهاي ناتوانش را روي زمين مي كشيد و بلند بلند قدم بر مي داشت. ديگر تواني براي دويدن نداشت. سينه اش مي سوخت و نفس كشيدن برايش دشوار بود. همان اول كه از خانه بيرون زد احساس كرد كسي تعقيبش مي كند، و حالا گير چند پسر افتاده بود و نمي دانست در اين خيابان وسيع و خالي از سكنه چه كند؟ در اين ميان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف هاي چندش آورشان او را مي آزردند. سه پسر كه در ماشين خود با هر قدمِ اريكا به دنبالش مي آمدند. اريكا كه ديگر جاني در بدن نداشت به ناگاه تعادلش را از دست داد و روي زمين آسفالت ولو شد. پسرها از ماشين بيرون آمدند و با خنده هاي بلند خود بر وحشت او افزودند. پسر اولي كه موهاي بلندي داشت و لباس چسباني پوشيده بود، به طرف اريكا رفت و با چشم هاي حريصش او را نظاره كرد و گفت: خانوم خوشگله نگفتي اين وقت شب بيرون رفتن ازخونه خطر داره؟ اريكا همانطور كه مي لرزيد روي زمين نشست و خود راجمع كرد، در حالي كه ترس را با تك تك اعضاي بدنش حس مي كرد، نگاه شرر بارش را به او دوخت و با
از این جهنم بیرون ببر میدانست که آخرین ایستگاهِ این دلدادگی زندان است؛ با این وجود پذیرفت و اجازه داد محبتهای ممنوعه معشوق، مثل طنابهایی قطور بر قلب و روحش حصار بکشند تا بیشتر اسیر او شود گویا هنوز امید واهی داشت… آخر سر هم دید که زمانه صندلی خوشبختی را از زیرپایش کشید، قصه جدایی نوشت و روح او را با طنابهای خاطرات اعدام کرد اما این دختر برخلاف اکثر انسانهای امروز، قدر عشق را میدانست، نباید اجازه میداد تکهای از قلبش در گوشه گوشه این شهر گم شود چشم بر روی تمام افرادی که برایشان ساز جدایی میزدند بست تمام خواسته او از غریبه آشنایش این بود: « از دنیای خالی از تو خلاص کن، از این جهنم بیرون ببر… » اول رمان از این جهنم بیرون ببر شب را تا صبح نخوابیدم و دوباره بعد چند هفته به هانا فکر کردم هانایی که من عاشقش بودم و او با من چه کرد… یادم میآمد خاطراتی که با هزاران مشاوره هم از یادم نرفت همانند شب تولدم… شبی که هانا بعد چند روز قهر کردن زنگ زد و گفت: – میخوام امشب بیای یه جایی… جایی که مشخص کرده بود در جاده چالوس یک باغ متروکه بزرگ بود فکر میکردم دوستانم را جمع کرده است تا غافلگیرم کند اما… لباس شیک و تمیزی پوشیدم، خودم را در آینه نظاره کردم و خندهای از خوشحالی زدم خندهای به خاطر آشتی هانا! سوار ماشین شدم، ساعت هشت شب بود و یک ساعت تا آن باغ فاصله بود زمانیکه رسیدم دلهرهی عجیبی داشتم، از شادی یا ترس را نمیدانم وقتی وارد ..
: داستان دختری به نام شیده که پدرش مرده و مادرش ازدواج کرده و اون پیش پدر بزرگ مادریش زندگی میکنه و سه تا برادر نا تنی داره پدر بزرگش هم میمیره و تو وصیت نامش اسم پسری به نام پرهام و میاره که نوه ی پسریشه و کسی ازش خبر نداره و بیشتر ثروتش رو به نام شیده و پرهام زده///
قاتل کیه دریا دختر شوخ طبع و پر هیاهویی که پدرش برای یک ماموریت به خارج از کشور میره و دریا رو به یک خانواده ی مورد اعتماد و سرمایه دار میسپاره ساواش پسر اون خانواده با وجود دریا توی خونه مخالفه و جفتشون ضد هم هستن. در همین حین دریا پی قاتل مادرش میگرده و با واقعیت های غیر قابل باوری رو به رو میشه یه رمان فوق العاده کلکلی که هرکسی باید بخونتش.. اول رمان قاتل کیه کش رو از دور موهای مشکیم باز کردم تا بابا موهام رو ببافه در همین حین می تونستم یه صحبت مختصری هم باهاش داشته باشم. با کلافگی و با مظلومیت خاصم رو به بابا گفتم: حالا نمیشه نرید؟ بابا خنده صدا داری کرد و همین طور که موهای بلندم رو میبافت لپم رو گرفت و گفت: ای شیطون بلا دوماه بیشتر نیست چشم بهم بزنی می گذره! شصت روز دور بودن از بابا واقعاً من رو عذاب می داد منی که وابسته ی اون بودم چطور میتونستم ازش دور باشم؟ اون هم شصت روز. آخه بابا چه گذشتنی؟ من حتی نمیتونم یه روز رو بدون شما بگذرونم دیگه شصت روز؟ این شصت روز لعنتی برام شصت سال می گذشت بابا لب باز کرد: بگو ببینم شیطون بلا، اگه ازدواج کنی چی؟ اونوقت باید بدون من زندگی کنی که کوچولوی من! بدون بابا؟ ازدواج؟ واقعاً خنده ام گرفته بود آخه من و چه به ازدواج؟ بابا اصلاً من ازدواج نمیکنم میمونم ور دل شما تا ازم ترشی بگیرید والا بخدا من کجا ازدواج کجا!خندید و چند بار آروم روی روی..
: دختر خبرنگاری که جون یه خلافکار رو نجات میده .. آدمیایی دنبال این خبرنگارن که به خاطر اطلاعاتش به قتل برسوننش. یه برادر گمشده داره و یه عشق نافرجام به خاطر بیماریش از مردا فراریه ولی رادمان سر راهش قرار میگیره یه ازدواج ناخواسته باعث میشه بیماریش فراموش بشه آوین عاشق رادمان میشه ولی تو راه عشقشون محمد میاد پلیسی که عاشق آوینه و میخواد خلافای رادمان رو برملا کنه ولی رادمان خودش رو به پلیس معرفی میکنه تا بتونه قاتل…
: عشق یعنی تو.. عشق یعنی کنار تو بودن عشق یعنی تو را خواستن// گاهی عشق شروعی خوب ندارد گاهی در نگاه اول نیست… گاهی عشق هم از اجبار شروع میشود! یعنی از اجبار تا عشق////
ماه گل، دختر نابینایی که دست سرنوشت او را مقابل بردیا که خواننده ای مشهور است قرار می دهد. بردیا عاشق ماهگلِ نابینا میشود؛ امّا قرار نیست سرنوشت به همان راحتی که آن ها را مقابلِ هم قرار داده، به همان راحتی هم آن ها را به هم برساند و به خواسته هایشان جواب مثبت دهد! باید دید و خواند چه اتفاقاتی در انتظار دخترک غم زده قصه ی ماست… اول رمان هوا بارانی است و رعد برق آسمان دل انسان را به لرزه در می آورد. ماه گل طبق عادت همیشگی اش کنار پنجره در اتاق کوچکش نشسته است. چه قدر دلش می خواهد برای یک بار هم که شده، حال و هوای شهر را زمانی که برفی یا بارانی است ببینید، درسث مثل همه!دیگر خسته شد از بست هر وقت باران بارید، پنجره اتاق را باز کرد و بوی نَمِ آن را به مشام کشید. دلش می خواهد به جای این که دستش را روی ساقه های زبر و درهم و بر هم درختان بکشد آن ها را ببیند و از نگاه کردن به آن ها لذت ببرد. چه آرزوی شیرینی است روزی بدون آن میله ی آهنین در کوچه پس کوچه های شهر قدم بزند؛ بدون این که هر کدام از رهگذر ها به او بگویند:»کمک نمی خواهی؟« از جایش بر می خیزد و قصد خروج از خانه را می کندخدا کند آن مادر نا مهربان او را نبیند تا بتواند کمی با خیال آسوده زیر باران قدم بزند. پالتوی مشکی اش را می پوشد و عصایش را از گوشه ی اتاق بر می دارد. به سمت در می رود ..
این داستان سرگذشت دختریه که توی یه خونواده ی پرجمعیت زندگی می کنه و بعدازمرگ پدرش خانواده ی عموش به ایران میان ورازهایی فاش میشه که شاید درکشون برای خیلیا سخت باشه اما شراره درظاهر ساده ازشون می گذره … اتفاقایی براش پیش میاد که اونو ازاین رو به اون رو می کنه شراره دیگه اون شراره ی قبل نیست…صدوهشتاد درجه تغییر کرده… اول رمان درو به هم دادم هر چه قدر تالش کردم،نتونستم قفلش کنم با حرص یه لگدنثارش کردم که مش سالم با لبخند اومد سمتم با یه دست درو کشید به سمت خودش وبا دست دیگه کلید رو توی درچرخوندوبا لبخند گفت:یادگرفتی دخترم؟ سری تکون دادم وگفتم:دستتون دردنکنه !کلیدهارو دستش دادم وگفتم: مشتی دیرم شده باید سریع برم،در ورودی قلقش دست خودتونه،بی زحمت . پرید میون حرفم وبا لبخند گفت: لبخند زدم ازشنیدن لفظ”مدرسه” کیفمو روی شونه م انداختم واز ساختمون بیرون اومدم بهپیر شی دخترم برو به درس ومدرسه ت برس! سمت سمند مشکی رنگم رفتم،درو باز کردم وکیفمو گذاشتم روی صندلی جلو صدای زنگ موبایلم بلند شد “حامد” پوزخندی زدم وزیر لب گفتم”دنیا خوب نیست”چیه؟شری؟ کوتاه بیا بخدا من صدای آهسته ودردمندش نه دلم رو لرزوند ونه قلبم روفشرد “هرکسی که”اون”نمی شد” حرفش رو قطع کردم: علاقه ای به گفتن دوباره ندارم اما می گم من هیچ علاقه ای به شخص تو ندارم از اولشم هیچ وعده وعیدی ندادم که حاال طلبکاری گفتی یه دوستی ساده،گفتم باش با خودت چی فکر کردی؟ میای دانشگاه؟هوفی کشیدم؛آره،شرکت بودم توی راهم دارم میام! آروم وگرفته گفت:پای یه نفر دیگه درمیونه؟کفری شدم کمی صدامو باال بردم: تکراری شدی واسم تکراری حامد…
دستان زندگی دختری به اسم رویاست که قراره خودش روثابت کنه امابه کی؟! درسته میخواد خودش رو به خودش ثابت کنه! دنیای ما پر از فراز نشیبه که ما رو هروز مجبور میکنه که خودمون رو بالا بکشیم و در این بین خودمون روبه بقیه ثابت کنیم اما مهمتر از همه چیز اینه که خودمون رو به خودمون ثابت کنیم و بعد از هر کاری بتونیم در مورد خودمون قضاوت کنیم که آیا کار درست رو انجام دادیم یا نه…. رمان پیشنهادی: دانلود رمان او را در رویاهایم دیدم
: یه گروه دانشجو با دلایلی مختلف وارد یه خونه میشن که بر اساس یه شایعه پا گرفته. خونه ایی که فقط و فقط قربانی میخواد…..
داستان رادمان آریا، مردی مستبد و مرموز است که گذشته مجهول و تلخی را تجربه کرده، او کارآگاه ویژه دایره جنایی است؛ کسی که فقط پرونده های مهم و محرمانه به او داده می شود از جنس زن بیزار است و سالهای طولانی تنها زندگی کرده، اما با محول شدن پرونده قتل های زنجیره ای شب های تهران به او، جرقه شروع طوفانی سهمگین در زندگی او استارت می خورد، قتل هایی که به صورت عجیبی هوشمندانه و وحشیانه اند و حالا خواهر مقتول ششم، پا به میدان می گذارد رمان پیشنهادی: دانلود رمان حقیقت معکوس دانلود رمان هویت گمشده دانلود رمان برگریزان
هویت داستان هویت,روایتگر زندگی دختری غمگین و افسرده است که به همراه مادر بیمارش,زندگی می کنه! گیتای قصه ی ما,با وجود سن کمش,می شه پرستار مادرش… از همان دوران کودکی مدام مورد تمسخر دوستانش قرار گرفته و از اینکه مثل سایر دوستاش نیست…و از اینکه اسم “بچه ی ح×ر×و×م×ی” رو یدک می کشه…توی عذابه گیتا هیچ چیزی از گذشته ی مادرش و اینکه هویت واقعی خودش چیه نمی دونه!همیشه فقدان پدر رو توی زندگیش حس کرده و اما بعد از ۲۰ سال…حالا تصمیم گرفته تا به دنبال هویت واقعی اش بره…در این بین,اتفاقات زیادی براش میفته و با شخصی آشنا می شه که داستان زندگیش رو در مسیر دیگه ای قرار می ده… اول رمان هویت انگشتام حسابی درد گرفته بود چشمهام سیاهی می رفت چشم از صفحه ی کامپیوترم گرفتم کش و قوسی به بدنم دادم و لیوان دسته دار پر از چای رو که کنار میزم گذاشته بودم،برداشتم همین که لیوان رو به لبم نزدیک کردم،صدای مهیب افتادن جسمی روی زمین،به گوش رسید وای نه!! به سمت حال دویدم روی زمین افتاده بود دستش زیر تنش مونده بود و از شدت درد،می نالید رفتم کنارش و روی دو زانو نشستم سرش رو روی پام گذاشتم و موهاش و نوازش کردم همیشه اول از همه باید آرومش می کردم و بعد،به زخمهاش رسیدگی می کردم مثل بچه ها،بونه می گرفت موهای مشکی و شالقیش رو، نوازش کردم ابریشم موهاش، زیر انگشتام می رقصید آروم زیر گوشش نجوا کردم: لبهاش رو ورچید دستش رو به سمت لبهام اورد و هی جلوم تکونش داد وبا زبون بی زبونیش،ازم خواست کهمامانم؟!مامان قشنگم؟ببینم دستتو؟ دستش رو ببوسم بوسه ی ..
، حکایت عاشقانهی پر سوزیست که میانِ اِدواردِ نقاش و اِمیلیِ ماهیگیر در دههی شصت میلادی و در جزیرهی کوچک کیبرونِ فرانسه، شکوفا میشود. دقیقاً در زمان و مکانی که مردمش این احساسات را گناه تلقی میکنند و میکوشند تا جلوی بروزش را بگیرند. این میان، دلدادگی در پایان آغاز خواهد شد! در میانشان عشق ریشه میکند. اما دریغ از کینهای که چشمهای دخترک را برای همیشه کور میکند و ادوارد را از دیدن آن محروم! داستان دلباختگی از ابتدا نوشته میشود، خوانده میشود اما هرگز به وصال نمیرسد. داستانشان در دنیا جا میماند و تنها به آغوش خاک میپیوندد، خاکی که برای همیشه آنها از هم جدا میکند… اول رمان جزیرهی کیبرون وقتی میبارید، زشت میشد. این را همه میدانستند. پس زمانی که باران میآمد هیچکس در خیابانها نبود. همه به زیر پتوهای گرمشان پناه میبردند. اگر همسری داشتند، روزشان را با لیوانی چای به پایان میرساندند و اگر نه، آرزو میکردند که داشته باشند! اما امروز اوضاعِ خانوادهی راینِ ماهیگیر، فرق میکرد. امروز راینها و جمع کثیری از ماهیگیران، با سیاه پوشیدن به جنازهی راینِ ماهیگیر ادای احترام میکردند. پسر ارشد راین، اِدوارد، قاب عکسی از پدرش را در آغوش داشت و روبهروی سنگ قبرش ایستاده بود. قطرات باران روی گونههای پیرمرد در عکسش میچکید. انگار که اشک میریزد. آقای چارلزِ ماهیگیر، دستی روی شانهی ادوارد گذاشت و گفت: – مرد خوبی بود. قطعاً بود! ادوارد این را به خوبی میدانست. ماهیگیرها کمکم قبرستان را ترک کردند و حالا، فقط راینها مانده بودند. ادوارد، خواهرش اِدینا و مادرش. هیچکس گریه نمیکرد. خانمِ راین….
پیرمرد درحالیکه آخرین لحظات زندگی خود را پشتسر میگذاشت با جام کوچکی در دست، همراه با آخرین کامهای سیگارش، خود را در آینهی تمام قدیِ اتاق مجللش نگاه میکرد و به این میاندیشید که در طول زندگی پرفرازونشیبش، چه کارهایی را انجام داده است. چهره به اکنافش چرخاند، دستانش را باز کرد، چرخی به دور خود زد و گفت: – روزگارت را ببین. چقدر پول انباشته کردی؛ لیک کنون آنقدر تنها و بیکَس هستی که حتی دشمنی نداری که تو را در خلوت شب، آرام و بیسروصدا بِکُشد. جامش را کنار گذاشت و اسلحهی کوچکی که همواره بههمراه داشت را برداشت. در آینه خود را میدید. از چشمانش اشک میآمد، دستانش رعشهوار جنبش مینمودند و کلمی در ذهنش میپیچید و پایا میگفت: – لعنت به تو! خودت را بکش. ماشه را بکش. پس ترسان، اسلحه را به روی سر خود گذاشت و فریاد برآورد: – لعنت به من! اول رمان در آن لحظه باید تمام خانه پُر میشد از صدایِ شلیک اسلحه ولی ناگهان زمان متوقف شد و مرد از حرکت باز ایستاد. درحالیکه اسلحه بر روی سرش رقـ*ـصگردانی میکرد، در جای خود میخکوب شده بود. راکدی به مانند کویری بایر، تن مرد را به چنگ گرفت لیکن در هوشیاری همهچیز را نظارهگر بود، پس دیدگانش مشاهده کرد. ناگهان چشمی از تاریکی برخاست. قطرات خون بر زمین ریخته شدند. دستی کشیده بر زمین که مرگ را بر دوش خویش حمل میساخت، خود را از میان سایهها بهبیرون کشاند و از پشتِ دیوارِ خانه با قدی بلند و قامتی راست، به مرتبهی ظهور رسید؛ مردی عظیم..
دوتا نوزاد در لحظه تولد بازیچه دست سرنوشت میشن و در لحظه تولد جابه جا میشوند و این دنیا بعد ۲۵ سال این دونفر رو در مقابل یک دیگر قرار میده جوری که به خون یکدیگر تشنه ان و تمام فکر و ذکرشون انتقامه . تو بیمارستان بچه پولداره با یه خانواده متوسط عوض میشه . و در طی این مدت پولداره که اومده تو خانواده متوسط پلیس میشه و متوسط که پولدار شده خلافکار خلافکاری که واسه پول شکم ها میدره اما سرنوشت دوباره بازی رو باهاشون شروع میکنه بازی که تا پایانش کشته های زیادی میده کسایی کشته میشن که از جنس سنگ و اهن بودند … رمان پیشنهادی: دانلود رمان عاشقم کن
دوست داشتن آقای دنیلز داستانش در مورد یه دختر به اسم اشلین و پسری به اسم دنیل دنیلز هست که توی قطار همدیگه رو ملاقات میکنن و عاشق هم میشن اما عاشق شدنش ، عاشقانه هاشون با تمام رمانایی که خوندین متفاوته اشلین یه خواهر دوقلو به اسم گبی داشته و این گبی بر اثر لوسمی مُرد و گبی قبل از اینکه بمیره یه صندوقچه ای رو به یادگار واسه ی اشلین میذاره توی طول داستان متوجه میشین قضیه این گنجینه چیه .. از اون سو دنیل دنیلز هم برادری به اسم جیس داشته ک این آقای جیس تو کار مواد بوده و نمیدونسته کسی در حال تعقیبش بوده و اسلحه داشته و میخواسته بکشدش واسه ی همین به دیدار خونوادش میره و اون مرد اسلحه دار مادر جیس و دنیل رو میکشه و یه هفته بعد هم پدرشون میمیره و دنیل جیس رو به زندان میندازه و باقیه ماجرا رو بخونین … رمان پیشنهادی: دانلود رمان یکبار دیگر با احساس
جدال خاکستری فربد به تازگی نقل مکان کرد و به یه خونه حیاط دار می رود بعد از دو ، سه روز متوجه می شود در خانه جدیدش تنها نیست … از آن طرف دانی پسر منزوی جنی است که سال ها در خانه جدید فربد زندگی می کند و از اشغال خانه اش توسط فربد ناراضی است و این شروع جدل این دو خواهد شد اول رمان جدال خاکستری سر و صدا باعث شد از مدیتیشنم بگذرم از سقف شیرونی به طبقه پایین نگاه کردم باز این پسر پیداش شد با یه گله آدم ؛ خبر مرگش صد بار تو خوابش بهش اخطار دادم ها از رو نمی ره که از سقف به طبقه پایین رفتم یه گوشه نشستم کافی یکم ابتکار به خرج بدم بترسن وسایل صاحب خونه قبلی اونجا بود بد جور منظم بود مجبورم علی رغم میل باطنیم خونه رو داغون کنم زدم شیشه ها و تمام وسایل شکستنی و شکستم پسر میمون عین چنار قد کشید بود از کل هیکل نوک مدادیش به موهای یه کیلو روغنش می رسید شُلغمی یعنی شل بود مایی غمِ من هم بود خریدار با هنر دستم د برو که رفتی پسر شُلغمی زیر زبون یه امام زاده می گفت صدتا امامزاده از بغل لب هاش میزد بیرون که عمرا زیارت یکی رفته باشه عقب عقب رفت ؛ رفت رد کارش وسایل دوباره مرتب کردم رفتم به کارم برسم این روزها چقدر آدم ها بی کارن وسط روز میان مزاحم استراحت من می شن یک سال بعد فربد با عصابی خراب که با زدن پام به سرامیک سفید کف بنگاه نشسته بودم دلم می خواست بلند شم
: گلاره دختر تنها و افسرده ای است گذشته ی تاریک و بدی دارد. انقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند. بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر.. اما با تمام تنهایی هایش می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا و سرسبزی در کویر زندگیِ گلاره. همه چیز خوب نمی ماند و اتفاقاتی برایش می افتد. اتفاقاتی که گلاره را تا سر حد مرگ می ترساند ترسِ از دست دادن دوباره ی همه چیزش ترس از تکرارِ مکررات ! برای نجات دادن زندگیش تنها یک کار می کند؛