: گاهی در تاریکی و ظلمات، تنها کورسوی امیدی میتواند، از قعر ناامیدی به اوج امیدواری برساندمان و لبخند خدا را بدرقهی راهمان کند.
مطالب این سایت مطابق با قوانین ایران میباشد و در ساماندهی ثبت شده همچنین رمانهای صحنه دار و مستهجن قرار نمیگیرد
دسته: دانلود رمان جدید
: عادی میشه!عادت میکنی!به همه چیز؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا…ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی…عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده…عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم درنیومده مثلِ قبل…عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت،به شب بخیر نشنیدن،به فاصله بین انگشتات که خالیه…عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات،به یادِ حرفاش افتادن وسطِ گریه و کشیده شدنِ لبات و بیشتر شدنِ اشکات…
: فرزند نه ماهه ی خانواده ی محمدی بر اثر بی احتیاطی میمیرد.یلدا و احسان هر کدام دیگری را در مرگ فرزندشان مقصر می دانند.زوج خوشبخت دیروز رابطه شان سرد و تیره شده کیوان و پگاه سعی میکنند آن ها را به زندگی باز گردانند و …
دیوانه ها نمی خندند آماتیس قصه ی ما… نه ، نه! ببخشید! واقعیت ما یه دختره مثل من و تو با یه تفاوت بزرگ!آماتیس یه تجربه ی بد تو زندگی ش داشته تفاوتی که نتونسته بگه تجربه ای که نمیخواد تجربه ش کنه وقتی وارد دانشگاه می شه زندگی ش وارد یه مسیر تازه می شه آماتیس ناخواسته وارد یه بازی بد میشه بازی ای که ممکنه جونش رو هم بخطر بندازه یه مسیر ناخواسته با کلی دیوونه های عاقل! با کلی خون پاک! و با کلی خطر شیرین! و خنده های دردناک! دیوانه ها نمی خندند رمان پیشنهادی: دانلود رمان بهانه زندگی
: دختری به اسم آسمان که برای ادامه تحصیل به تهران میاد وبه دلیل یک فوضولی کوچولو بااتفاقات ترسناک و گاه هیجان انگیزی روبه رومیشه. شروع داستان باکل کله ولی کم کم ترسناک میشه من توی این رمان سعی داشتم و باهم به تصویر بکشم.
: داستان از اونجا شروع میشه که آروان شخصیت رمان ما یه پیشنهاد به ترانه میده و باعث میشه زندگی دوتاشون به هم گره بخورهیه ازدواج اجباری از طرف خانواده ها که باعث رخ دادن لحظه هایی زیبایی میشه این چه طرز اومدنه نمیگی سکته میکنم….
: هانا دختر درس خونی بود که یه هفته بعد فوت پدرش از خونه اجاره ایشون میندازنش بیرون اون که مادرشم از دست داده ، واقعا نمیدونه باید چیکار کنه؟؟ از طرفی فشار زیادی از طرف نادر پسر شمسی خانم صاحب خونه هانا روی اونه نادرکه پسر تقص محله و همیشه بیکار توی کوچه پلاسه به هانا پیشنهاد ازدواج داده از قضا دقیقا همون شب یکی از پسربچه های علاف هم سن خود هانا که از مامورا فرار کرده میاد تو خونه هانا قایم میشه و این میشه سراغازی واسه اشنایی این دو تا هانا بعد رفتن به مدرسه تصمیم میگیره بره قبرستون پیش بابا و مامانش که یهو سر از گیم نت ماهیار در میاره و دوباره با ماهیار روبرو میشه
از من یه دختر شر و شیطون یه روز که قرار با دوستاش بره بیرون که به طور اتفاقی با یه پسری برخورد میکنه که اون پسره یکی از بهترین دوستای برادرشه اما خبر نداره که این اخرین برخودشان نیست یه دختر شر و شیطون که مث نسیم بهاری لطیفه یه پسری پسره مغرور که مثل سنگه و غیر قابل نفوذ امروز صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم یه نگاه به صفحش انداختم دنیا بود بابی حوصلگی جوابشو دادم… بدون هیچ جوابی گوشیو قطع کردم از جام بلند شدم رفتم حموم یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون از تو کمدم یه شلوار مشکی با یه بلیز سفید دراوردم و پوشیدم از اتاق اومدم بیرون طبق معمول کسی جز زهرا خانم تو خونه نبود سریع رفتم کنارش…. سلام زهرا خانم پس مامانم اینا کجان زهراخانم=سلام عزیزم خوبی, صبح مادر بزرگتون زنگ زدن و گفتن که مادرتون بره اونجا مادرتونم رفتن پدرتونم هم رفتن کارخونه اقاکیارش هم رفتن باشگاه اهان منم الان میخواستم با بچه ها برم بیرون زهراخانم= با رها و دنیا دیگه اره دنیا=برای ناهار میای دیگه معلوم نیس.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان ضربان زندگی دانلود رمان افسون سردار دانلود رمان لب اناری
دختری که برای درس خواندن به خارج از کشور رفته است و در انجا متوجه می شود که یکی از استاد اشنایی یکی از فامیل های ان ها است که عاشق اون میشه و البته اختلاف و لج بازی هایی هم دارنکادوهایم را روی تخت گذاشتم و در اتاقم را بستم و گوشه ای از تخت نشستم و دوباره نگاهی به کادوهای روز تولدم انداختم.
: پوریا بعد از گرفتن عروسی واسه ماه عسل میرن شمال تو یه روستای دور افتاده یه کلبه جنگلی رو اجاره می کنن تا به اصطلاح ماه عسل شیرینی داشته باشن و دور از هیاهوی شهر از دوران خوش با هم بودنشون لذت ببرن . اما … غافل از اینکه این کلبه ، کلبه اجنه هستش و اونا به حریم جن ها وارد شدن . برخورد جن ها با این دو مهمان ناخوانده بسیار وحشتناکه و….
: آرزو و امید قصد ازدواج دارن ولی این وسط جواب یک آزمایش همه چیز رو بهم می زنه… امید با دخترخاله ی خودش نامزد می کنه و آرزو می مونه و دنیایی از تنهایی… با ورود شخصیت غریبی به اسم امیرعلی به زندگی آرزو همه چیز تغییر می کنه و باید دید امیرعلی چطور آرزوی ناامید رو به زندگی برمی گردونه آیا این دو می تونن در کنار هم زوج خوشبختی باشن در صورتی که آرزو هنوز…
ترانه دختری که بخاطر عشقش دروغ میگه ولی تاوان همون دروغ از دست دادن عشقش میشه… اما ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه…. اول رمان ﺗﻮﻱ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ .ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺨﺖ ﻣﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﻧﺪﺍﺷﺖ .ﺑﻐﺾ ﺭﺍﻩ ﮔﻠﻮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻐﺾ ﺑﺸﻜﻨﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﺑﻜﺸﻢ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﻲ ﺷﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭼﺎﻩ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﻴﺶ ﻭﻛﻨﺎﻳﻪ ﻋﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﺬﺷﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺯﺩﻩ ﻛﻪ ﺯﺩﻩ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﻮﻣﺪﻩ ﻫﻠﻚ ﻫﻠﻚ ﭘﺎﺷﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﻲ ﮔﻪ ﻣﻦ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻛﻪ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﻛﺮﺩﻱ؟ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﻛﻪ ﺍﻭﻻﺩ ﭘﺴﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﻳﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺮ ﻫﻴﭽﻲ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﺑﺮﺩﻩ ﺳﺮﺯﺑﻮﻧﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻴﺎﻭﺵ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻱ ﻭﺍﻱ ﭼﻲ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻳﻚ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺭﻭﺯ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ۲ﭘﺎﺭﺕ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭﺻﺪﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻛﺮﺩﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﺷﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻨﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻓﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻡ ﺍﺳﺒﻲ ﺑﺴﺘﻢ .ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺁﻳﻨﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﺷﻴﻄﻮﻥ ﺧﺒﺮﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﺮﻭﻙ ﺩﻭﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﻦ ﺑﻴﺴﺖ ﻭﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺯﻥ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﺑﺎﺷﻢ .ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻠﺨﻲ ﺯﺩﻡ ﺗﻠﺨﻴﺶ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺒﺎﻳﻴﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﻴﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻱ ﺩﺧﺘﺮﺍﻱ ﺟﻮﻭﻥﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ …
از عشق بدم بدم بدم می آید من…نه زیبایم،نه مهربانم…من،من هستم…خودم…دختری مغرور،سرگردان،سنگین ،با مقداری پیچیدگی زیاد و کمی تا
- ژانر : دانلود رمان پلیسی , دانلود رمان جدید , دانلود رمان عاشقانه
در اینجا با یک اشتباه لیلی دختر این داستان همه چیز عوض میشه و مشکلاتی پیش میاد و اون دختر مجبور به امضایه یه برگه میشه که براش حکم مرگ و داره و با اون برگه زندگیش تغییر میکنه وتقاص گذشته رو پس میده . گذشته ای که یه داستان و رقممیزنه… رمان پیشنهادی: دانلود رمان زیبای بی رحم
همه چیز از یک دعوای خانوادگی شروع شد دعوایی که باعث شد پارسای کوه درد، هفت سال از خانواده و کشورش دور باشد طی آن هفت سال، خیلی چیزها عوض شدند پارسا بزرگ شد مرد شد یک فرد دنیا دیده شد و آیا، علاوه بر همه ی این ها عوضی هم شد… باید دید///
این رمان صرفا برای خندیدن نوشته شده و باعث میشود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی ببینین محاله باور کنین پلیسن والبته….عشق هم قاطی داستانمون هست. حرف اخر اگه میخواین فقط بخندین بیاین این رمانو بخونین(مسائل چرتوپرتی و لوس هم نداره،حالا خوددانین) رمان پیشنهادی: دانلود رمان توتیای چشمم دانلود رمان نجوای آرام دانلود رمان حسابدار زیبا
: شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمیآمد؛ همه ازهم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همهجا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه بهدور و بر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در تمام کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنآ بگوید که فلان چیز بد است مگر ممکن میشد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد. اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأسِ مردم در بازار و خیابان هم بهچشم میزد مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابانها دور و برشان را نگاه کنند مبادا مورد سوظن قرار گیرند.
شاهین عزیزم به گوشم قصه از اونجایی شروع شد که همه اطرافیانم بهم خیانت کردند. زخم زدند و از پشت بهم خنجر زدند. شاید از سادگیم بود…شاید اطرافیانم لیاقت اعتماد رو نداشتند. فکرش رو نمیکردم که بهترین دوستم مسبب زندان رفتن من بشه اما. اول شاهین عزیزم به گوشم برگشتم و یه لبخند مصنوعی زدم. به پسره نگاه کردم که داشت شیطون نگاهم میکرد. بعد چند ثانیه لبخند مرموزی زد و گفت:آنوشا خانوم جواب منو ندادیا آنو_خاله بیا پیشم بشین رفتم کنارش رو تخت نشستم و گفتم:جونم خاله؟ سرشو پایین انداخت و گفت:خاله این عموهه دکتر جدیده… االنم گفت زنش میشم یا نه…خاله من جوابشو چی بدم؟ نمیدونستم از این که این پسره همون دکترست که از آمریکا اومده تعجب کنم یا بخندم که از آنو خاستگاری کرده. فکر میکردم قراره با یه پیر مرد بد اخالق و شکم گنده رو به رو بشم. _عزیزم عمو شوخی میکنه…مگه نه دکتر رادفر؟ ابرویی باال انداخت و گفت:بله دکتر محبی راست میگن چشمام گرد شد. فامیلی منو از کجا میدونه؟ رو به آنو کرد و گفت:این همون خالته که گفتی خیلی دوستش داری و هر روز موهاتو برات درست میکنه و خیلی خوشگله؟ آنو با ذوق گفت:آره همونه…خوشگله نه؟ بدون این که جواب بده بلند شد و گفت:خب…من دیگه برم آنو_عمو بازم بیا پیشم ب*و*س*ه ای به موهای آنو زد و گفت:باشه خوشگلم نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و رفت بیرون. با صدای دلخوری گفتم:آنو خانوم نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار آره؟ آنو_خاله ناراحت نشیا…من تو رو بیشتر دوست دارم ولی به عمو نگیا ناراحت میشه. لبخندی زدم. _باشه
از داغ عشق لعیا از همسرش علی جدا شده و یه پسر هفت ساله به اسم کسری داره که حضانتش رو به پدرش دادند و لعیا هفته ای دو روز میتونه پسرش رو ببینه ، به خاطر این مسئله خیلی ناراحته و افسرده تر از گذشته شده مدام دنبال راهیه که به طور کل حضانت پسرش رو بگیره و از طریق دوستش با وکیلی آشنا میشه که این وکیل کسی نیست جز…… اول رمان از داغ عشق عکس پسر هفت ساله اش را که در قاب زیبایی برایش لبخند میزد بوسید با بغض گفت : هر کاری میکنم تا برای همیشه برایم باشی..دوباره بوسیدش ، روی میز کنار تختش گذاشت … شال سفیدی سر کرد ، چادرش را هم روی دستش انداخت ، کیفش را هم برداشت و از اتاقش خارج شد ، در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت صدای برادرش را شنید که میگفت : دوباره چی شده ؟ هیچی ، لعیا را که غمگین میبینم ، دلم ریش میشه قربون اون دل ریش شده ات برم ، لعیا چرا غمگینه ؟ به خاطر دوری از کسری بچه ام دلش خونه چیکار میشه کرد مامان ، به خدا توی خونه هم ارامش ندارم دلم پیش شماست ، هر چی به لعیا گفتم باهاش بساز به گوشش نرفت ، حاال هم با این کارهایش ناراحتمون میکنه لعیا که پشت دیوار ایستاده بود ، دوباره به راه افتاد و گفت : من نمیخوام شما به خاطرم ناراحت باشید ، این برای صدمین بار ماهی خانم و صدرا به سمتش نگاه کردند و لعیا به سمت علی رفت با او دست داد و د و گفت : سالم ، خوش اومدی ! صدرا لبخندی زد و گفت : سالم عزیزم ، خوبی ؟ ممنونم..
دختری که در زندگیاش مشکلات زیادی را تحمل میکند اما ناامید نمیشود در میدان میماند تا روزیکه مشکلات را از پا درآورد دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده است اما قوی بودن را هم بلد است! دختری که با مرگ پدر بیپناهی را… بیحامی بودن را تجربه میکند؛ اما کم نمیآورد دختری که دلتنگ میشود اما خم به ابرو نمی آورد دختری که برای آیندهی روشن تلاش میکند دختری که در کمال ناباوری عاشق پسری از جنس مهربانی و وفاداری میشود اول رمان نزدیک های ساعت دوازده ظهر بود که از خواب بیدار شدم از تخت پایین اومدم وسمت دستشویی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم خستگی دیشب هنوز تو تنم مونده بود اما چاره ایی نداشتم باید بیدار می شدم تو فکر بودم ، فکر اینکه ماه دیگه کنکور داشتم ولی هنوز خودم رو کامل آماده نکرده بودم تو همین فکرها بودم و حرص می خوردم که صدای تلفن اومد زیر لب غر می زدم و بد و بیراه می گفتم به اونی که این ساعت به من زنگ زده گوشی روبرداشتم ، قبل از اینکه جوابی بدم صدای هستی اومد که طبق معمول بدون سالم و احوالپرسی شروع کرد به حرف زدن -ساعت ۶ میام دنبالت که بریم گفتم : – باشه یکم دیگه حرف زدیم و تلفن رو قطع کردم زمان زیادی نمونده بود باید خودم رو برای ساعت ۶ آماده میکردم اول رفتم سمت کمد لباس ها تا برای تولد دنیا یکیش رو انتخاب کنم همه ی لباس ها رو یه بار برانداز کردم اما هیچ کدوم برای امشب به دلم نمی نشست باید یه لباسی
اکنون پس از ده سال آرامش به محفل بازگشته است………. اما گذشته همچنان خیال دست کشیدن از گریبان آیسو را ندارد. اشتباهات مرگبار آندیا و رامونا بر سر او آوار میشوند. اینبار قربانی اصلی این انتقام عظیم پروشای نازپرورده ولی عاشق است. گویا رد پای کینه و عداوتی کهنه، دوباره در تقدیر آیسو دیده خواهد شد… اول رمان تودهی عظیمی از مه سرد در هوای اطراف پراکنده شده و سرمای آن تا عمق ریههایش رسوخ کرده بود تاریکی وهمانگیزی بر فضا چیره یافته و صدای زوزههای گاه و بیگاه گرگهای درنده گوشهایش را هدف میگرفت………. مدام انگشتان منجمدش را در هم فرو میبرد و دوباره باز میکرد. شب، شب دلمردگی و پر یاسی بود. _ویلیام، برگرد تو چادر. داری از سرما میلرزی پیرمرد. از چشمان تیز و برندهی مرد برقی جهید و به سینهی شخص مقابلش فرو رفت. _گویا هوس خنجر چوبی کردی ومپایر ضعیف! آدام تک خندهی آرامی کرد و به شانهی او کوفت که البته از جانبش واکنشی در پی نداشت. مدتی گذشت. ویلیام از سکوت حاکم بر بینشان پورخندی زد و بیشتر در خود فرو رفت. زیر چشمی هیبت تنومند و ورزیدهی او را مینگریست. این مرد انگار سرما را حس نمیکرد! خب تعجبی هم نداشت… فرق خونآشام با انسان عادی اینجا بیشتر به چشم میآمد……. دوباره سر بلند کرد و به سیاهی بیکران باالی سرش خیره شد……….. هالل سفید و زیبای ماه همچون نگینی تابناک میان دیگر نقاط ریز و کمجان شب میدرخشید و دلربایی میکرد…………. با لحنی پر از ناامیدی و نارضایتی به حرف آمد:_پنج ماهه که تو این کشور لعنتی دنبال ردی از دگرگون شدههای موذی….
- ژانر : دانلود رمان طنز , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان هیجانی
دروغ های آقازاده و مدلینگ اسلامی قصه دختریه که با دزدیده شدنش انگار وارد یه دنیای دیگه میشه دنیایی که با دنیای خودش خیلی متفاوته… طی اتفاقاتی مجبور میشه وارد یه بازی بشه بازی که توسط دروغ های پی در پی یه آقازاده وابسته به جیب باباش شکل میگیره کم کم اتفاقاتی می افته که سمتوسوی زندگی این دونفر به سمت دیگه ای کشیده میشه طوری که در نهایت مدلینگ اسلامی ما دلشو به یه نفر میبازه اما… رمان پیشنهادی: دانلود رمان تاوان عشق مشترک
یواشکی دوست دارم نگاهت که می کنم چیزی مرا از نداشتن ها جدا می کند…. با تو که می خندم قفل های این روزها باز می شوند چه خوش اتفاقی ست با تو بودن…. عاشقانه که صدایم می کنی نامم دل انگیزترین آوای دنیا را به خود می گیرد مرد من////
: بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده…
: یخهای این خانهی منجمد، ذوب میشوند و گرمای آغوش تویی، مرا از یخبندان درونم به گرمایی لبریز از آرامش هدایت میکند…!
بیداری دل داستان درباره ی دختری به اسم عطیه هستش که در یک خانواده ی پولدار مشغول به خدمتکاری است عطیه عاشق فریبرز پسر خانواده میشود اما فریبرز برای تحصیل به خارج از کشور میرود و در انجا با دختر ایرانی ازدواج میکند و … اول رمان بیداری دل اشك مانع از ان مي شد كه بخو بي نگاهش كند تمام وجودش ماالمال ازغمي ژرف وبي انتها بود مي انديشید با رفتن فريبرزوفرزانه چقدر تنها خواهد شد جد ايي از أنآن، بخصو ص فريبرزكه جانش به او بسته بودء بشدت اندوهگینش مي كرد مگرنه اينکه سالها دركنار يکديگر بودند و الفتي ناگسستني میانشان شکل گرفته بود: هر چند أن دو فرزندان شازده امیربهادرخان بو دند واو دختر خدمت كار خانه اين دلیل نمي شد ازعشقي كه به فريبرز داشت، چشم بپوشد همچون مرغي سركنده بال و پر مي زد وزار،زارمي گريست چگونه مي تو انست به آساني تمامي آن سالهای دلپذيرو پرخاطر ه را فراموش كند؟ سالهايي كه لحظه به لحظه اش سراسر شو ر جواني و دلبستگي بود امیربهادرخان كه عنوان شازده را ازگذشتگانش با خود داشت، همچنان اصالت تبار خود را حفظ كرده بود؛ مردی متشخص و تحصیلکرده با چهره ای جذاب و دوست داشتني و منشي واال ،كه در اولین برخورد هركسي را مجذوب خودمي كرد و فويبرز درست نسخه ی دوم پدرش بود با همان صالبت وگیرايي با اين تفاوت كه او نرم خو بود ، وامیربهادر خان مردی بسیار جدی تا حدودی عبوس كه كسي را يارای آن نبود، روی حرف او حرفي بزند يا او از اوامرش سرپیچي كند فرزندانش را بي نها يت دو ست داشت و مایل …
دختری به نام مه یاس دعوت میشه به یک خانواده ی جدید امامخالفت می کنه و دست آخر برای پا گذاشتن به این خانواده شرطی میذاره اونم کار بایک شرطش کاردستش میده. و عاشق میشه امایک عشق مخفی ازهمین نوع عشق هایی که شاید تو دل خیلیامون باشه که یا وقت اعتراف نداشتیم یا نتونستیم غرورمونو کناربذاریم گاهیم سوءتفاهمی کوچیک یابزرگ برای همین این عشق مخفی موند حالا اگه دوست دارین بدونین عشق مخفی دخترو پسره داستان ماتاکجاهامیره و چه سرنوشتی داره…. رمان پیشنهادی: دانلود رمان سالوس
تبسم دختریست که غافل از افکار دسیسه چینی که پیرامونش وجود دارد، برگزیده میشود تا بازیچه سرنوشت شود؛ تا اینکه زمانی میرسد که تبسم بین دوراهی عقل و احساس سردرگم میشود.. اول رمان پارتی از آینده به من نگو رفیق. تو از صدتا دشمن، دشمن تری برام . تیرداد! به حرفم گوش بده. مجبور شدم لعنتی، مجبور . از شدت عصبانیت، نفسهایش تند شده بود و قفسه ی سـینهاش، مدام باال و پایین میرفت از . پیشانیاش قطره قطره عرق میریخت و گونههایش همچون گلولههای آتشین شده بودند. با چشمان به خون نشسته به فرد روبرویش خیره شد . خفه شو! هیچی نگو پست فطرت. من فکر میكردم رفیقمی، داداشمی ولی اشتباه كردم. پ از شت نه، از جلو بهم خنجر زدی نامرد . فایده نداشت. هر چه تالش میكرد تا بی تقصیریاش را اثبات كند، فایده نداشت . نفس عمیقی كشید تا كلمات را پیدا كند اما موفق نشد. ترسیده بود! مرد بود از اما شدت تر س، دستانش میلرزید و نفسهایش به شماره افتاده بود من كاری نکردم. یعنی آسیبی نرسوند بهش. چرا… دیگه چیکار میخواستی كنی؟ هان؟ طاقتش لبریز شد و سمتش حمله ك رد. مشت محکمی به صورتش زد و او را هل داد. برای اولین ارب بود كه باهم گالویز میشدند! دخترک ترسیده و گیج شده، تنها تماشایشان می كرد. نمیدانست چه كار كند. كسی آن اطراف نبود. تا به خود آمد، جسم غرق شده در خون یکی از آن دو را دید. باورش نمیشد… این امکان نداشت ! آرام چشمانش را گشود . ساعت دیواری اتاقش، پنج صبح را نشان میداد. عرق كرده بود و موهای لـختش به ..
: چند تا دوست با عقاید متفاوت ، با دیدگاه های متفاوت نسبت به زندگی ، با علایق متفاوت ، زندگی می کنن ، عاشق میشن ، شکست می خورن تا ثابت کنن زندگی همه جوری جریان داره
خط قرمر زندگی کاش بجای باید ها و نباید هایی که یک عمر در گوشمان زمزمه کرده اند تا راه درست را پیش برویم کمی قدرت درک افکار و عقاید من دختر و من نوجوان را داشتند تا من قدم هایم را برای زندگی مصمم تر برمیداشتم و برای فرار از این قوانین ناعادل به بیرحم ترین آعوش زمانه پناه نمیبردم اول رمان ساعت چهار صبح است دیگر اشکی هم براي ریختن نمانده سردرد امانم را بریده است!! از کتابخانه خارج میشوم و به آشپزخانه میروم مسکنی میخورم و با دیدن رضا که روي کاناپه خوابش برده قلبم ریش میشود شوهرم تمام شب را اینجا خوابیده و نکند سرما بخورد؟ او تحمل مریضی را ندارد وقتی که مریض میشود مثل بچه ها بهانه گیر میشود! اما من بهانه هایش را هنگام مریضی دوست دارم! وقتی که مثل یک پسربچه ي سرتق میشود دوستش دارم! به اتاق خواب میروم تا پتویی براي شوهر خائنم بیاورم خرده شیشه ها را جمع کرده بود و جاي قاب آینه روي میز خالی بود پتو را رویش میکشم و نگاهش میکنم من طعم خوابیدن روي این کاناپه را زیاد چشیده ام! چه شب هایی که همین جا انقــــــــدر منتظرش ماندم که خوابم برد اما او میامد من را در آغوش میگرفت و به اتاق میبرد نگاهم را از او میگیرم و به اتاق میروم اگر کمی بیشتر کنارش بمانم اگر بازهم فکر کنم احتمالش هست که پشیمان شوم! اما اینبار جاي پشیمانی نیست دیگر کوتاه آمدن بس است!! ادامه ي این زندگی جز درد چیزي دیگري برایمان ندارد! نه تنها بخاطر خودم بلکه بخاطر آرامش او…..
تلخی سرنوشت چقدر راحت زندگیم خراب ترشد شدم خون بس تقاص پسرعمه ای رو پس دادم که ازش متنفر بودم دلگیرم از خدا سرنوشت تلخم… اول رمان تلخی سرنوشت
یاد اور زمان ارباب های قدیم می باشد که چگونه بر هر چیزی با زور تسلط پیدا کرده و سو استفاده از پول و مقام خود می کردند رمانی با ازدواج اجباری آب پاچی کرده بودن. یه موزیک سنتی ام از همون دم ظهر اومد وشروع به نواختن کرد. بهشون ( عاشیق) می گفتن به زبون محلی.
زیبای ممنوعه زیبای ممنوعه(جلد دوم دختر طلاق) ناخوداگاه یاد زیبا افتادم، تو این دو روز بدتر سنگین شده بود. این چه حسیه که باهاش درگیر شده بودم نمی دونم اما واقعا بد و بدترم می کرد دیونه و دیونه ترم می کرد هرچی که داغون بودم داغونم ترم می کرد فقط یک جور خوب می شدم اونم این که من رو انتخاب کنه قبولم کنه. انگار کسی و دوست داشت اما خوب نمی دیدم کسی هم تو زندگیش باشه. اول رمان زیبای ممنوعه تیام رد کردی. کجا میری؟ صبر کن. به اطراف نگاه انداختم. -ای بابا ببخشید. با چشمای شیطون خیره شد. -داداش عاشق شدی، وای وای وای. یه تای ابروم رو دادم بالا. -ضایع اس؟ خنده بلندی کرد. -بگو کیه خودم برات آستین می زنم بالا. سعی کردم لبخندم رو جمع کنم، با اخم گفتم. -پیاده شو بچه پرو من یه چیز پروندم. سریع پیاده شد و منتظر شد تا ماشین رو پارک کنم. بعد از این که پارک کردم رو به آنا گفتم: -آنا جداََ حوصله ندارم دوباره آدرس رو تو گوشی نگاه کنم، کدوم یکی از این خونه هاس پلاکشون چنده؟ سری تکون داد.-نمی خواد داداش بیا بریم من میدونم کدومه. -گفتی تولد کیه؟ دستاش و بهم کوبید. -دوست دوستم. لبم و کج کردم. -دوست دوستت به تو چه. اخمی کرد. -اولاََ من چه می دونم، دوماََ باران بهم اصرار کرد مجبورم کرد بیام گفت تنهام منم گفتم باشه سوماََ هرچی باشه حال و هوامونم عوض میشه. هوم؟ -ای شاید. زنگ زد که در باز شد. زودپرید داخل حیاط. -آنا، باهم، صبر کن. چشماش و روی هم فشار..
همانطور که ماگ بزرگمو که حاوی قهوه بود وفوت می کردم به حرفای مهری هم گوش می دادم: سودا تصمیمت چیه هان.. یه مدت باهاش باش اگر دلتو زد کات کن بابا دختر تو این همه خاطر خواه داری.. باز چسبیدی کنج خونت و شعار سینگل باش و پادشاهی کن و سر میدی///// به خدا من اگه قیافه ی تو و موقعیت تو رو داشتم ذره ای برای قبول رابطم با هیراد مکث نمی کردم بابا این پسر بد تیکه ایه خره قبول کن. قیافه ی هیراد تو خاطرم نقش بست و تنها یک جمله تو ذهنم پدیدار شد:پسری با…………
: داستان درمورد دختری به اسم ترساست که دو سال پشت کنکور مونده الان منتظر جواب کنکور… مادر ترسا چند سال پیش فوت کرده ترسا با پدر و مادربزگش (عزیزجون) زندگی میکنه.خواهر بزرگش هم ازدواج کرده . ترسا آرزو داره که بره کانادا و اونجا ادامه تحصیل بده ولی پدرش به دلیل تجربه ی تلخی که در رابطه با فرستادن آتوسا…
داستانی از تبار عشق// عشقی پاک// عشقی که با یک نگاه شروع شد// با یک جفت چشم// چشم هایی عسلی رنگ// چشم هایی که جادویش قلبی را ویران کرد// و به سرزمین مقدس عشق برد//
حصار این رمان در مورد الیوشا پسری است که توسط عرب ها به بردگی گرفته شده تا فروخته بشه … دانلود رمان آن روی سکه باران متن اول رمان حصار با صدای گریه بیدار شد باز دختری که دو روزه اوردنش اینجا نیمه شب سروع کرد به زجه زدن.. اخه گریه چه فایده ..واقعا نمیفهمه که دیگه اینجا آخر خطه.. اینجا مهم نیست کی بودی و از کجا اومدی اینجا فقط یک جنسی واسه فروش به قفس کناری خالی زل زد// کاش انا بودش هنوز تنها دختر روس اینجا تنها همزبون// صب با اشک رفت شاید اینجا برزخ باشه اما زا جهنم بهتره خ۰دا میدونه چی منتظرشه ارباب و مالک جدید باهاش چیکار میکنه.. یه لحظه لرزید از این افکار ..از میله های یخ زده زمخت و بی رحم دور شد و خودشو وسط قفس مچاله کرد چرا اینقد سرده همیشه نکنه فک میکنن قابل فاسد شدنه که اونارو تئی این فریزر نگهداری میکنن صب ها که میبرنشون بیرون
پیمان قلب ها غزاله و خانواده اش که همه زندگی شان را در زلزله از دست داده اند به تهران میایند و به شرط کار در منزل یک خانواده بسیار ثروتمند در خانه محقری در انتهای باغ محل زندگی آنها ساکن می شوند خانواده ای مغرور و خودخواه که از هرفرصتی برای تحقیر آنها استفاده می کنند و در این بین تنها ساسان پسر خانواده رفتاری شایسته و محترمانه با آنها دارد//// رمان پیشنهادی:دانلود رمان جایی نرو معصومه آبی
یاسمن دختر جوانی است که با وجود مخالفت پدر ، تنهایی با دوستانش به سفر کیش می رود. آنجا با افرادی آشنا می شود و اتفاقاتی برایش می افتد که شروع یک فصل جدید از زندگی اش را رقم میزند … رمان پیشنهادی: دانلود رمان عشق فلفلی
: رو مبل ولو شدم و تو گوشیم داشتم میگشتم تازه از دانشگاه اومده بودم و خیلی خسته و گشنه بودم پاشدم رفتم تو آشپزخونه و غذامو گرم کردم و همونجوری تو بشقاب برداشتم آوردم تو سالن و شروع به خوردن کردم یه چشمم به گوشی و یه چشمم به قاشق بود یه قاشق عدس پلو گذاشتم دهنم و شروع کردم به جویدن یه لحظه حس کردم یه چیزی تو دهنمه کشیدمش بیرون
ازنین در آرزوي سر زدن آفتاب وصال شب هجران را تحمل ميكنم بيهوده نيست كه من بي تو نميشوم و تركيب تو در نام من قاعده زبان است كه من بي تو سرگردانم و تو بي من گنگ و منم كه تو را مينوازم كه بي من چنگ خاموشي و تويي كه به من شور ميدمي كه بي تو سياهي سردم و سراب ساكتم. در حلقوم هر دردمندي تو را ناليده ام.و د رخلوت تنهايان براي تو گريسته ام در همه دلهاي عاشق بخاطر تو تپيده ام و همه چشمهاي خوب از دل من اشك ريخته اند.همه آههاي ناكام از سينه من برخاسته اند در همه بيتابها غمهاي ناشناس حسرتهاي مجهول جستجوهاي بي انتها همه من بوده ام همه تو بوده اي. عشق را د رپي ات روان كرده ام و هنوز آواره است زيبايي ها از تو نشات ميگيرند و هنوزت نشناخته اند…كجايي اي آشناي ناشناس!اي خويشاوند بيگانه! اي هميشه با من!بي تو بودن سخت است و غريب طاقت فرساست.پس بيا!بيا كه ديرگاهي ست چشم انتظار توام .. اول رمان مهسا طایع حرير سپيد برف بر بامهاي شهر پهن گسترده و مرمان خفته را چون مردگان پيچيده در كفن خود پيچيده بود. همه جا شب بود گويي اين شب تاريك و سرد هميشه بوده و چنين باقي خواهد ماند.سپيده اي سر نخواهد زد و طليعه تابناك خورشيد سينه افق را رنگين نخواهد كرد چه شبي است امشب؟ امشب سكوتي هولناك بر فضاي اين خانه حاكم است.رنج؟ درد؟ ماتم؟ چه بايد گفت كه در اين جامعه هيچ كلمه اي ياراي حرفي ندارد.امشب به افسانه اي ميماند افسانه اي شوم و…
داستان درباره ی پسری دانشجو به نام میلاد که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده و به خاطر شغل پدرش محافظ همراه خود دارد و درگیر یه سری اتفاقات میشود که باعث تحولاتی در زندگی اش میگردد.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان طلسم خاکستری
برده عشق نگاه مخمورم رو به پسره دوختم و با حرص لگدی بهش زدم که پخش زمین شد شیما باهیجان تشویقم کرد ولی بی حوصله سیگار رو پرت کردم و یقه احسان رو کشیدم و سمت پیست رقص رفتیم دستم روی شونه اش گذاشتم؛هی مراقب باش رقصت ازم کم نباشه آبروم ببری نفلت کردما…می دونم پسرا رو پشیزی ارزش قائل نیستی و این بین شانس بامن یار بود باخشونت هلش دادم که ازم فاصله گرفت وقتی نگاهم به پسره فوق العاده جذاب و خوش تیپ روبه روم افتاد برق از سرم پرید و موذیانه لبخند اغوا کننده ای زدم تودلم زمزمه کردم ” خودت کرم ریختی بشر“ پسره با اون چشم های دریایش بهم اشاره کرد: من می شناسمت تو همون دختر مغرور ومعروف پارتی ها هستی سبنا درسته؟ نیشخندی یک طرفه ای کردم و با لحن قاطع جواب داد؛ که چی؟ شونه ای بالا انداخت: هیچی ازت خوشم اومده می خوام سینگلم بشی؟ اول رمان برده عشق تودلم خندیدم ولی سرد و نگاه عاری از تحقیر حواله اش کردم؛ تورو در حد خودم نمی بینم جناب! نگاهی به بچه ها انداختم هرکس مشغول کاری بود پس فرصت و غنیمت شمردم و سمت بار رفتم و سفارش قدیمی ترین نوع نوشیدنی رو دادم بادستم به میز ضرب گرفته بودم خونسرد سمت دهنم بردم و جرعه جرعه می نوشیدم بی تفاوت خودم به میزلم دادم: ادامه بده! توام نمی خوای دست از سر این همه غرزدنات برداری؟ ولمون کن بزار راحت باشم نشو کابوس دههه! رز سری به معنی تاسف تکون داد و بی حرف ازم دور شد کلافه بادستم سرم که به شدت سرد میکرد رو
: داستان روی دختر و پسری که غافل از هر چیزی به زندگی روزمره خود ادامه میدهند تا اینکه یک روز با هم برخورد میکنند. برخوردی که نه تنها زندگی خودشون بلکهزندگی اطرافیانشون رو تحت تاثیر میذاره.این دو پستی و بلندی های زیادی رو با توجه به دشمنهای اطرافشون طی میکنن تا به اون آرامشی که دنبالشن برسن و آیا میرسن؟
: راهت را کج میکنی و سمت کتابخانه میروی تا کتابی بخوانی کتاب خاصی که توجه ات را جلب کند در قفس کتاب ها نیست گوشی ات را میگیری و رمانی تازه شروع میکنی قلم قوی رمان تو را به وجد میاورد و یادی از رمان های قدیمی میکنی رمانی زیبا که سبک آن هرگز کلیشه ایی نخواهد بود و از رمان های امروزی با ژانر های تکراری فرسنگ ها دور میشوی پایانی متفاوت و جذاب برای افرادی که منتظر پایان خوش و یا غمگین نیستن و منتظر یه پایان خیلی بکر هستن
: نكرده چرخ روزگار، بـر هيچكس وفا چون مى خوانيم هرساله در قصّه ها كه مجنون تر ز فرهاد و شيرين تر از ليلا از بدر عشقِ ميان آدم و حوا تا بوده عشق جاودان در راه مى رسيد شاهزاده اى به گدا! از چوپانى يوسف، به سلطنت زليخا به تيزى صبر ايوب و تيغۀ اهريمن ها عشقى به شفافى دريـا، به بلندى ابـرها به نمناكى لبها، به دردناكى غم هـا به سوزناكى سرما، به وسعت قلب ها به روشنايى فردا، به بى قرارى دل ها عشق هاى ممنوعه، عشق شاهى به گدا هميشه زشت و زيبا، هميشه روشن و سياه هميشه و هميشه تضاد!، زندگى پر از پايين و بالا پایان خوش
ازی روشا يه دختر ۱۸ ساله ست كه توي رشته ي مورد علاقه ش يعني عمران توي شيراز قبول مي شه وبا پسر عموش رادمان مي رن شيراز و اول رمان ازی برمي گردم و بازم يه نگاه به پشت سرم مي اندازم انگار يه نفر صدام مي زنه يكي كه حالا صداش برام غريبه شده: نرو روشا! صبر كن! ولي بازم هيچ كس نيست! حتي اگه يه نفر صدام مي زد برمي گشتم ولي نه به خاطره ها و گذشته ها! برگشتن براي ساختن اميد ها و آينده ها! ولي حيف كه توي اين بازي بازنده بودم حيف ! حيف كه دستم بنده وگرنه مي اومدم موهاتو مي كندم! صداي رادمان بود از توي اتاقم با صداي بلند گفتم: اومدم ديگه! يكم صبر كن! رفتم جلوي آينه و براي بار آخر به خودم نگاهي انداختم چشم هاي سبز و موهاي طلايي مجعد! ابرو هاي نازك و بيني سربالا! لب هاي قلوه اي كه روشون رژ صورتي ماتي زده بودم! يه لباس شب مشكي آستين حلقه اي كه سنگ دوزي شده بود و تا روي زانوم بود هم پوشيده بودم كه انداممو قشنگ تر نشون مي داد! انقدر از خودم تعريف كردم يادم رفت چيز هاي اصلي رو بگم! من روشا فرهمند هستم تنها فرزند خونواده! هجده سالمه و سه روز پيش توي رشته ي مورد علاقه ام كه مهندسي عمرانه توي دانشگاه شيراز قبول شدم و خيلي از اين بابت خوش حال بودم! واقعا مي خواستم كه همونجا درس بخونم چون ! البته ما توي تهران زندگي مي كنيم بابام بنگاه ماشين داره و از لحاظ مالي وضعش خيلي خوبه! مامانم دبير ادبياته…
قاتل تاریکی دختری سرخورده و تنها دختری از جنس سادگی در مسیری قرار میگیرد که هر دو سر آن باخت است رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خواهد زد دختری برای پرداخت بدهی اش به مردی برای قتل اموزش میبینه تا انتقام مردی رو بگیره که در حقیقت پشت پرده در اول رمان قاتل تاریکی دیگه جونی توی پاهام نمونده بود وسط یک نخلستان توی بندرعباس بودیم و هوا به شدت گرم بود اگر می گرفتنمون کارمون تموم بود! یا کشتتته می شتتدیم یا باید تا اخر عمرمون اب خنک می خوردیم نگاهی به اطرافم انداختم ستتحر پشتتت ستترم و لی جلوم در حال حرکت بودند حدودا ۱۵تا دختر دیگه هم با ما بودند و هفت یا ه شت تا محافظ که صورت هاشون رو با پارچه پوشونده بودند، اسلحه به دست ما رو تا مقصد راهنمایی می کردند ساعت ها بود که بدون هیچ استراحتی بی وقفه فقط راه می رفتیم! نفستتم رو با صتتدا بیرون دادم و برای هزارمین بار با خودم تکرار کردم؛»من اینجا چیکار می کنم؟! نزدیک مرز!! چرا دارم قاچاقی از ایران برم؟! ای کاش تو همون خرابۀ درب و داغونمون یا به قول سحر، ق صر آرزوهامون می موندم خونهکه نمی شد ا سمش رو گذا شت ولی بازم یک سرپناه بود برامون! « توی افکارم غرق بودم که از چیزی رو بروم دیدم خشکم زد! سترباز ایرانی که ستن زیادی نداشتت یهو جلومون داهر شتد قبل از اینکه بتونه به بقیه خبر بده یکی از محافظ ها اسلحش رو به سمت سرباز گرفت و بی درنگ شلیک
نُت های هوس عصبی گفتم : _بس کن پریا … _چی رو ؟ _این مسخره بازیا رو … پوزخندی زد و باز سر کشید از اون لعنتی و گفت : _کارای من به تو هیچ مربوط نیست _این کارا الان چه معنی داره ؟ با بیحیایی تمام گفت : _دلم میخواد مست کنم برم پیش یه پسر از تو براش بگم.. با عصبانیت گفتم : _خفه شو … فک کن بعد حرف بزن با پوزخند گفت : _مگه یه ادم مست حالیشه چی میگه _تو دیونه ای ؟؟ _تو دیونم کردی … دیونه ی توام.. نگام کرد چشاس خمار بودن اثرات مستی بود که گفت : _من اونقدر دوستت دارم که برام مهم نیست تو دوستم نداری! قیمت رمان : ۱۵ هزارتومان اگر از لینک موفق به خرید نشدید مبلغ ۱۵ هزارتومان رو به شماره کارت ۶۳۹۵۹۹۱۱۶۴۳۹۶۸۵۵ بنام شورکی انتقال دهید و پس از خرید ۴ رقم آخر کارت + زمان خرید را به شماره ۰۹۱۷۴۹۵۵۷۲۷ ارسال کنید . (پس از تایید فورا لینک رمان برای شما ارسال میشود) √ پشتیبانی ۲۴ ساعته پس از فروش : ۰۹۱۷۴۹۵۵۷۲۷(فقط از طریق پیام)