نیلوفرانه ظاهرا که فقط افت فشاره ولی برای اطمینان بیشتر یه چکاپ کامل نوشتم سردرد داره که مسکن تزریق شدهعماد چراغ قوه اش را در آورد پلکهایش را پایین کشید و به آنها نگاه کرد با گوشی اش ضربان قلبش را گوش کرد و نبضش را گرفت عصبی شدی اول رمان نیلوفرانه نیلوفر ساکت شد مادرش ولی جای او گفت : از صبح تاحالا کلش توی لپ تاپشه داره روی یه تحقیقی که نمی دونم کدوم استادش داده کار میکنه هر چی میگم یه کم استراحت کن میگه استاده بدعنقه باید سر وقت آمادش کنم نیلوفر با اعتراض برای ساکت کردن مادرش گفت : ماماااااان شرمنده رو به عماد کرد : ببخشین دکتر من هیچ وقت نگفتم شما بد عنقین وااای خاک بر سرم شما استادشین آخه خیلی جوونین یعنی بهتون نمیخوره استاد دانشگاه باشین مگه شما چن سالتونه نیلوفر باز هم با عصبانیت گفت : ماماااان مسعود و عماد لبخند میزدند : من بیست و نه سالمه روبه نیلوفرکرد : برای آماده کردن یه تحقیق بی هوش شدی نیلوفر لبش را به دندان گرفت عماد رو به مسعود و دیگران گفت : میشه من یه چند دقیقه خصوصی با ایشون صحبت کنم نیما و مادرش پشت سر مسعود از اتاق خارج شدند عماد تخت او را به حالت نیمه نشسته در آورد صندلی را روبروی تخت قرار داد و رویش نشست کمی به نیلوفر که با انگشت هایش بازی می کرد خیره شد گفت : خوب تعریف کن چیو این حال تو بر اثر خستگی نیست من فرق خستگی و عصبی رو میدونم نیلوفر گوشه لبش را میجوید عماد کمی دیگر به او نگاه کرد : خانم صانعی نیلوفر…
مطالب این سایت مطابق با قوانین ایران میباشد و در ساماندهی ثبت شده همچنین رمانهای صحنه دار و مستهجن قرار نمیگیرد
: شهناز دختری ساده و روستایی دل به پسر عمه خود رضا میبندد و پنهانی با او دوست می شود، رضا که به شهناز علاقه شدیدی دارد در خواست دوستی شهناز را قبول می کند. بعد از چند ماه شهناز و رضا نامزد میشوند اما با سرد شدن رضا و حضور پررنگ شخصی دیگر در زندگی شهناز، همه چیز بهم میریزد.
نام تو زندگی من آیه , یه دختر چادری ولی شاد و شیطونه که به هیچ عنوان حاضر نیست تن به ازدواج اجباری که پدربزرگش واسه ش درنظر گرفته بده.. بنابه دلایلی می خواد شناسنامه ش رو عوض کنه که موضوع داستان ما از همین شناسنامه شروع میشه. دلیلش هم اینه که وقتی شناسنامه رو تحویل می گیره می بینه تو
دختری به اسم شیوا، میاد تا انتقام بگیره، انتقام دوست ساده لوحش که به سادگی می بازه به صاحب مغازه ای که توش کار می کرده.. خیلی چیزها براش مبهمن و فقط با خوندن خاطرات ناقصش، بازی ای رو شروع میکنه که… دانلود رمان خواسته های اشتباه دانلود رمان عشقه
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم اما نه نمیشود همیشه باریدن یعنی زن زن یعنی همیشه باریدن! اینجا هوا ابریست آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است آنجا را نمیدانم! اینجا دنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده اینجا نجیبانه دور میشوم نانجیبانه قلبم پا میکوبد! اشتباه نکن همه جا زنان میبارند گاهی عاشقانه گاهی عارفانه گاهی گاهی زنان تنها میبارند بی هیچ بهانه! رمان پیشنهادی: دانلود رمان مرگ ماهی
: بااحساس گرمای یک دست چشامو بازکردم. خانم جان خوبی؟پاشواین آب قندوبخور.مستخدم دکتربودکه بانگرانی نگاهم میکرد.حواسم تازه داشت برمیگشت.
: ایرج مرد خانواده است مردی که دنیاش رو از یک چهارچوب خاص میبینه چهارچوبی از افکار و باورهای خودش که شدیدا به درستیشون اعتقاد داره ایرج یک مرد پا به سن گذاشته ی شدیدا سنتی و تا حدودی مذهبیه یک اتفاق و یک دیدار زندگیش رو دستخوش تغییری شگرف میکنه ایرج عاشق میشه!! و حالا اینکه این عشق چگونه زندگی خودش و اطرافیانش رو تغییر میده….
داستان درباره ی دختری به اسم بهار که با از دست دادن پدر و مادرش با برادرش علی در خانه ی مادر بزرگ خود زندگی می کند بهار سخت درس می خواند تا به قولی که به مادر خود داده تا دکتر شود عمل کند از طرفی هم عاشق محمود برادر دوستش مریم است محمود پس از مدتی برای گذراندن تخصص به خارج از کشور می رود و… اول رمان در کنار مریم روی پله های حیاط نشسته بودم و به رفت و امدی که در خانه جریان داشت نگاه می کردم هر کس می رسید لحظه ای نگاهم می کرد دستی به سرم می کشید و از کنار ما می گذشت و داخل ساختمان می شدتا به مادرم تسلیت بگوید قطره های درشت اشکم را پاک کردم و به تصویر او در قاب عکسی که روی میزی کوتاه در کنار دیس های خرما و حلوا در گوشه ی ایوان به چشم می خورد چشم دوختم عکسی که دیگر هیچ شباهتی به خودش نداشت صورتش جوانی و سالمت را فریاد می زد با همی تالشی که در مهار کردن مو هایش داشت دسته ای از ان روی پیشانیش ریخته بود و لبخند گنگ که در چهره اش دیده می شد زیبایی مردانه اش را در نظرم دو چندان می کرد سرم را روی زا نو هایم گذاشتم و بی اختیار به یادش کریستم او دیگر در میان ما نبود و من و علی یتیم شده بودیم با اینکه هنوز کوچک بودم تلخی این حقیقت را با تمام وجود حس می کردم هر چند مدت ها بود مه دیگر سایه ی پدر را..
: داستان در مورد دختری به اسم هانیه است که همیشه تو زندگی حس میکرد گم شده و به جایی که هست تعلق نداره. تا اینکه یه شب مردی که همیشه تو خواب میدید را تو واقعیت میبینه و کل زندگیش تغییر میکنه.هانی بین دو دنیای جدید و دوتا مثلش عشقی قرار گرفته و باید این وسط با نیروهای جدیدش کنار بیاد و برا نجات جون خودش و عزیزانش تلاش کنه…
: دختر قصه ی ما از بچگی والدینش رو از دست داده به الجبار با مردی مغرور ترشرو و بداخلاق در سن کم ازدواج میکنه و مجبور به تحمل سختی ها زیادی میشود…
: خورشید دختری از یه خانواده فقیر که برای ادامه زندگیشون مجبور میشه بر خلاف میلش تو یه مهد کار کنه…و از همون اول با یکی از بچه ها و اولیاء اون به مشکل بر می خورده…
: گاهی وقتابعضی ازآدما توی زندگی به جاهایی میرسن که زندگی کردن ونفس کشیدن براشون سخته….هرلحظه زندگی براشون عذاب جهنمه…آدمایی که روزی شادترین وخوشبخت ترین بودن ولی وقتی زندگی باهاشون لج میکنه میشن تلخ ترین وافسرده ترین آدمای روی زمین…این آدماهیچ امیدی به زندگی ندارن….ولی همیشه گفتن خداهردردی بده درمونشم میده خداهیچ وقت بنده هاشوتنهانمیزاره…اوناروبه حال خودشون رهانمیکنه…به معجزه اعتقاددارین؟!معجزه توزندگی همچین آدمایی دیده میشه…توی اون همه ناامیدی یه دفعه یه معجزه باعث تغییرزندگیشون وامیدواریشون میشه…من میگم عشق هم یه معجزس…یه معجزه خیلی قشنگ که نصیب هرکسی نمیشه…یه معجزه ای زندگی روبرای عاشق قشنگ ترمیکنه واونوامیدوارتر…به نظرمن عشق قشنگ ترین معجزه زندگیه… لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
اتحاد شکسته جلد دوم نسل خون است و اتفاقاتش به فاصله ی چند ماه بعد از پایان جلد قبل شروع میشود و دو برادر جادوگر/شکارچی و دو دختر را نشان میدهد که بار دیگر درگیر اتفاقات ماوراالطبیعه میشوند! نکته: در این جلد شاهد حضور دیگر شخصیتهای فانتزی از رمان دیگر این نویسنده آناهید خواهیم بود اما نخوندن این رمان خللی در فهمیدن داستان ایجاد نخواهد کرد اول رمان برسام پوفی کشید و گفت: میگی چی کار کنم؟ بشینم به این فکر کنم که چرا یه جایی یه اتفاقی واسه یه نفر افتاده؟ من نمیتونم آرا! من عادت ندارم خودم و بند چیزاي بیخود کنم من عادت دارم بگذرم… از جا بلند شد نگاهش خیره به همان دختري بود که از کنارشان رد شده بود به آرامی گفت: مثلِ الان… بعدا میبینمت آرا. آرایلی بی حوصله چانه اش را به دستش تکیه زد و به سمت شیشه ي کافه خیره شد و از پسِ آن به سمت برسام نگاه کرد که با دخترِ مو بلوند و قد بلند حرف میزد، کسی روي صندلی مقابلِ آرایلی نشست و به آرامی گفت: سلام! دختر خنده اي کرد و گفت: گفتی اسمت چی بود؟ برسام نیشخندي زد و گفت: اسممو که هنوز نگفتم، گفتم؟ دختر با عشوه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه گمون نکنم گفته باشی! برسام تک خنده اي کرد و دستش را با سمت بازوي دکتر برد و به آرامی نوازشش کرد، وقتی که دختر عقب نکشید میدانست آخرِ این گفتگو به کجا ختم خواهد شد..
: تنهایی، اولین چیزی که به یاد میارم. همیشه تنها بودم. لااقل خودم اینطور فکر میکردم. اصولا کسی پیدا نمیشد بفهمه به چی “فکر” میکنم یا چه “حسی” دارم.
: پرنده های قفسی قصه زندگی عشقه/ قصه زندگی انسان هایی است که با عشق متولد شدن و با عشق از دنیا می رن…. پرنده های قفسی حکایت بی سرانجامی یه عشقه. حکایت جبر و اجباری هستش که گره می ندازه به//// پرنده های قفسی حکایت زندگی یه زنه. حکایت یه زن که با عشق زاده شده و با نفرت به پایان می رسه. حکایت زندگی زنیه که چاره ای نداره جز سوختن. جز شعله ور موندن و در آخر جز باختن. حنانه زنی که می بازه و باز هم می بازه. حکایت زندگی زنی که سالها با سکوت خو می کنه و زمانی به فوران در میاد که آتشفشانش زندگی خیلی ها رو در مذاب حل میکنه. حنانه و محمد زندگی ای رو شروع می کنند که تنها با انزجار شکل گرفته. زندگی که سرشار از حقیقت های ناگفته و گفته هایی ست که تنها یادآوریش درد است که بر درد می افزاید. محمد شمشیر از رو بسته و حنانه صبورانه تحمل میکند. دلایل تحمل این زخم کهنه رو باید تو نبایدها و نشایدهای زندگیش جویا باشیم… عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده مامان یه روز رفته بازار اونو خریده قشنگتر از عروسکم هیچ کس ندیده دستی به پتوی نرم وسبز رنگ روی پام میکشم و با بازدم عمیقی ادامه میدم: عروسک من چشماتو باز کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن… چشمامو می بندم و توجهی به لرزش دستام نمی کنم، دیگه نمیتونم این شکیبایی رو ادامه بدم با بغض زمزمه می کنم: عروسک من چشماتو باز کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن… به درخواست نویسنده اثر برداشته شد
- ژانر : عاشقانه
: دختری بنام خورشید عاشقانه در تلاش از دست ندادن زندگی اش تلاش میکند پایان این داستان چیست/// چه کسی میداند که آیا امیر سام قدر زندگی و همسر عاشقش را میداند و نادم خواهد شد…….
در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان، شروین ازدواج میکنه که بعد از مدتی میفهمه شروین یه جاسوس و خلاف کار برای همین تصمیم به برگشت میگیره که متوجه میشه حامله است در این.. رمان پیشنهادی:دانلود رمان عرق سگی مسیحه زادخو
انعکاس گاهی تو زندگی مرتکب اشتباهی میشیم که به قول معروف فقط دامن خودمون رو می گیره.. بازخورده اون اشتباه فقط به سمتِ خودمون میاد..و شاید موج این اتفاق چند نفری رو در اطرافمون بگیره و اون ها هم کم و بیش ناراحت و غصه دار بشن اما هیچکس به اندازه ی خودمون عذابِ اون اتفاق رو نمی کشه.. “انعکاسِ” اون اتفاق فقط و فقط برمی گرده به خودمون…. پدری که با یه عصبانیت لحظه ای تصمیمی می گیره که باعث میشه تمام عمر عذاب بکشه و تو بی خبری فرو بره،چندین سال درد و عذاب بکشه و باعث این اتفاق هیچ کس نیست جز خودش..پدری که با این اشتباه باعثِ تنهایی و افسردگی دخترش هم میشه….. و حالا بعد از بیست و پنج سال باید ببینیم چه اتفاق هایی قراره پیش بیاد و ایا این اشتباه قابل بخشش هست یا نه…. یا اینکه اصلا راهی برای جبران هست یا نه… رمان پیشنهادی:دانلود رمان مجنون گناهکار زینب رحیمی متن اول رمان انعکاس دسـتام و تـو جیــب روپوشــم فــرو کــردم و بـه سـمت است یشــن قــدم برداشــتم..بــه سـتاري کــه پشـت استیشن نشسته بود نگاه کردم و گفتم: خانم ستاري،دکتر مختاري براي بیمارش چیزي تجویز نکرده؟!…. سرش و از پرونده جلوش بلند کرد و لبخندي بهم زد: چرا..برو بهش سر بزن..فکر کنم الان وقت داروهاش باشه…. سـرم و تکـون دادم و بـه سـمت اتـاق ب یسـت و شـش حرکـت کـردم ..هنـوز بـه اتـاق نرسـ یده بـودم کـه صداي الینا خانوم رو از پشت سرم شنیدم: وایسا دختر..چقدر تند میري…. لبخندي زدم و بـه سـمتش چرخ یـ دم..ایسـتادم و وقتـ ی بهـم رسـ ید بـه نفـس نفـس افتـاده بـود ..چنـد تـا نفس عمیق کشید تا نفسش منظم
خیانت یه فکر کثیف یه نگاه کثیف یه لبخند کثیف یه حرف کثیف یه حرکت کثیف یه هم آغوشی کثیف یا یه عشق آلوده اول رمان خیانت ﻟﺒﺎس ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪي ﺗﻨﻢ ﺑﻮد از ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮدم اﻣﺎ اﻻن ﭼﻪ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ آن ﻟﺒﺎس ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮم ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد ! ﺳﺎﻟﻦ از ﻫﺮ وﺳﯿﻠﻪ اي ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺟﺎي وﺳﯿﻠﻪ ﻫﺎ ،ﮐﻠﯽ آدم اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدن ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯽ ﺑﻮدم ﻫﻤﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﻤﻪ ﯾﻌﻨﯽ دوﺳﺖ، ﻓﺎﻣﯿﻞ و ﻫﻤﮑﺎر آري دوﺳﺖ و ﻓﺎﻣﯿﻞ و ﻫﻤﮑﺎر ﻫﻤﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻤﺎم ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺘﻢ: “ﭼﺮا ﺗﻮﻟﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ” آﻫﻨﮓ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ از ﻫﻤﺎن آﻫﻨﮕﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ازﺷﺎن ﻣﺘﻨﻔﺮم ﻫﻤﻪ آﻣﺪﻧﺪ وﺳﻂ و ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﮑﺎن دادن ﻧﺎﻣﻮزون ﺧﻮدﺷﺎن از ﮐﯽ آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد از ﮐﯽ ﻧﺪﯾﺪﻣﺶ ﻣﺎدرﻣﻢ آﻣﺪ ﮐﻨﺎرم و ﺣﺮف زد:”ﺑﺮو ﺷﻮﻫﺮﺗﻮ ﭘﯿﺪا ﮐﻦ و ﺑﯿﺎر وﺳﻂ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ ﻣﻦ ﻣﻮزﯾﮏ رو ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻮم ﺑﺮو ﺑﯿﺎرش ﺑﯿﭽﺎره اﯾﻨﻘﺪر زﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪه واﺳﻪ اﯾﻦ ﺗﻮﻟﺪ ” از ﮐﻨﺎرش رد ﺷﺪم و رﻓﺘﻢ ﮔﻮﺷﻪ اي دﯾﮕﺮ اﯾﺴﺘﺎدم ﺣﻮﺻﻠﻪ ي رﻗﺼﯿﺪن را ﻧﺪاﺷﺘﻢ راﺳﺘﯽ از ﮐﯽ ﺷﺮوع ﺷﺪ اﯾﻦ ﺣﺲ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻦ ﭼﺮا ﻣﺎدرم را دوﺳﺖ ﻧﺪارم آﻫﻨﮓ اول ﺗﻤﻮم ﺷﺪ ﻓﺮدي دﺳﺘﮕﺎه را ﺑﻪ ﮐﻞ ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺮد اﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ و ﺷﻮﻫﺮم ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ وﺳﻂ و ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻬﻮده ﺑﺪﻧﻤﺎن را ﺗﮑﺎن دﻫﯿﻢ ﻣﺎدرم ﻫﻤﻪ را ﺳﺎﮐﺖ ﮐﺮد و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮم را اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ و ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪام از ﮐﻠﻤﺎت ﺧﺎرج ﺷﺪه از دﻫﺎﻧﺶ ﮔﻮش ﻧﺪﻫﻢ ﯾﻠﺪا ﭘﯿﺸﻢ آﻣﺪ و ﺑﺎز از ﺳﺮدردش ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺮد ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ”ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮو ﺗﻮ اﺗﺎق ﻣﺎ دراز ﺑﮑﺶ ﮐﺴﯽ اوﻧﺠﺎ ﻧﻤﯿﺎد “ﯾﻠﺪا رﻓﺖ آن ﻟﺤﻈﻪ….
: زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ وسرنشین های از دنیا بی خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خردشوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم …!صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ !….یا نه از آن بدتر…
: در گرما گرم باد و تب خورشید رسیدم…رسیدم به جایی که همیشه مامن مناسبی برام بوده.. وارد کوچه کوچیکی شدم که میشد راهی برای رسیدن به امامزاده… تو کوچه پیرمرد و پیرزنی بودن که همیشه چیزی برای فروش داشتن و اندفعه بوی نون شیرمالی که درست کرده بودن همه جا رو پر کرده بود، رفتم سمتشون و هزار تومن بدون اینکه چیزی ازشون بخرم مثل همیشه بهشون دادم و دعای خیر اونا رو برای خودم خریدم….
در بند او اما آزاد زندگی پسری ۲۵ ساله به نام وفا، پسری عیاش و خوش گذران که قدر دختری که عاشقانه دوستش داشت را نداست و با یک اختلاف بچه گانه راهشان از هم جدا شد و هما از سر لجبازی با پسر عمویش ازدواج کرد و اکنون بعد از چند سال … اول رمان در بند او اما آزاد سرم را درمانده به دیوار تکیه داده و با چشمانی گریان و لبانی از شدت بغض لرزان به چشمان عسلی و شرمنده اش چشم می دوزم. ناخداگاه دستم روی شکمم لخزید و لب گزیدم. دستش را به کمک زانوی خم شده اش حائل سرش کرد و خسته تر از قبل نگاهم می کند. لب روی هم می فشارم تا هق هق گریه ام بلند نشود و رسوایم نکند که چقدر غم در خانه دلم آوار گشته و چقدر می سوزد. هردو مقصریم! هردو باید خجالت زده و مایوس باشیم! هردو لیاقت مان این شرمساری و سر شکستی است. آهی عمیق می کشد که سینه اش به شدت بالا و پایین می شود و داغ جگر مراهم تازه می کند. صدای آرامش به گوشم می رسد. -غم آخرمون باشه… چشمانم را پر درد می بندم که چند قطره اشک از چشمانم می ریزد و گونه های تب کرده ام را بیش از پیش می سوزاند. متوجه بلند شدنش که می شوم، پلکهای متورمم را به آرامی می گشایم و به قامت نسبتا بلندش چشم می دوزم. نگاهش گریزان است و کمرش خم. دستش را سویم دراز می کند…. – باید بریم دیر شد. سرم را چند بار پیاپی …
: درباره ی دختری به اسم صنم هستش که به خاطر اینکه اتاق محبوبش در زیرزمین خونه ی قدیمیشون توسط دوست برادرش رامین غصب شده ناراحت و عصبی میشه و شروع به آزار و اذیت رامین میکنه تا اونو از خونه شون فراری بده اما/
- ژانر : عاشقانه
: دختری به اسم پرند هست که زندگی خوبی داره، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی به خانواده اش، مجبور میشه با پسر پدرش ازدواج کنه.
: داستان در مورد دختریه که سر یه قرارداد مجبوره با رییس شرکت مقابل ازدواج سوری کنن. اونا باهم ازدواج میکنن و مثل دوتا دوست زندگی میکنن تا اینکه داستان در مورد دختریه که سر یه قرارداد مجبوره با رییس شرکت مقابل ازدواج سوری کنن. اونا باهم ازدواج میکنن و…
سرنوشت خشن یاسمین دختری که برادرش پسر دوست خانوادگیشون رو می کشه و پدر مقتول برای رضایت دادن شرط میذاره که یاسمین باید خدمتکار خونه شون بشه اما دست تقدیر ، سرنوشت بی رحمانه تری برای یاسمین رقم زده و اتفاق تلخ تری برای دختر قصه میوفته که اول رمان سرنوشت خشن گردنم درد می کنه پری کمک کن سوار ماشین بشم . پریا با چشمانی که نگرانی درآن موج می زد منو نگاه کرد و گفت : اینطوری که نمیشه چند دقیقه صبر کن. و بالفاصله به سمت مرجان رفت و گفت مرجان تبسم حالش خوب نیست گردنش درد می کنه باید ببریمش دکتر . آن آقا که حاال نگاهش رنگ نگرانی گرفته بود به پریا نگاهی کرد و گفت : حال دوستتون خوبه؟ نه راستش گردنش خیلی درد می کنه . مرجان نگران به سمت ماشین اومد و گفت : تبسم خوبی؟ ببینمت وقتی برگشتم نگاهم کرد و گفت : وای خدا تو که اآلن خوب بودی چرا یک دفعه این طوری شدی؟صبر کن اآلن میام و بعد به سمت پریا و آن آقا رفت و رو به پریا گفت : پریا برو سوار شو بریم بیمارستان. و به آن آقا نگاه کرد و گفت : تو رو خدا ببخشید حال دوستم خیلی بده باید بریم بیمارستان ممکنه ازتون شماره ای داشته باشم تا بعدا در مورد تصادف صحبت کنیم ؟ آن آقا که حاال نگران شده بود به ماشین نگاهی کرد و گفت من دوستم پزشکه دارم می رم پیشش تو بیمارستان کار می کنه اگه بخواین می تونیم بریم اونجا. مرجان که خوشحال شده بود گفت : واقعا ؟ وای خیلی ممنون پس شما جلو برید. و
تو رو نمیخوام ماتینا دختریه ناز پرورده دختری که توی دنیا تنهاس و فقط یه همدم داره مادرش که اونم توی ۱۵ سالگیش تنهاش میذاره و میره بعد از اون ماتینا میمونه و یه عالمه خاطره خاطره های جورواجور با مادرش تک فرزند خانواده شونه بعد از فوتِ مامانش پدرش ماتینا رو بزرگ میکنه پدر ماتینا در حالی که اون فقط پانزده سالشه میره و نا مادری میاره بالا سر ماتینا اومدن اون نامادری به خونه ی پدر ماتینا تازه اول ماجراس ماتینا سعی داره باهاش خوب باشه اونم با ماتینا مشکلی نداره اما تمام مشکلات اونا با هم از روزی شروع میشه که شراره یکی از پسرهای فامیل خودشون رو برای ازدواج با ماتینا جلو میکشه و اول رمان تو رو نمیخوام ولم کن بابا دوهفته اس داری تو گوشم ویز ویز میکنی که منو از این خونه بندازی بیرون من که میدونم از اولم قصدت همین بود منو از خونه بندازی بیرون و شیرجه بزنی تو اموال بابام از جاش بلند شد و گفت: شراره: بفهم چی داری میگی ماتینا بابا هم به طرفداری از اون از جاش بلند شد و گفت: بابا: گمشو برو تو اتاقت ماتینا اگه مامانم زنده بود هیچوقت بهت اجازه نمیداد با من اینکارو کنی اینبار بابا تشر زد بهم: بابا: گفتم برو تو اتاقت اتاقم ِ با عصبانیت گوشیمو از روی مبل برداشتم و دوییدم سمت در اتاقو کوبیدم به هم صدای بابا رو شنیدم: بابا: پاشو برو بهش بگو شراره: الان؟! بابا: آره همین الان گوشیمو پرت کردم رو تخت و خودمم دراز کشیدم روش بعد از چند دقیقه در اتاقم توسط شراره باز شد: مگه نگفتم ….
: داستان از اونجا شروع میشه که آروان شخصیت رمان ما یه پیشنهاد به ترانه میده و باعث میشه زندگی دوتاشون به هم گره بخورهیه ازدواج اجباری از طرف خانواده ها که باعث رخ دادن لحظه هایی زیبایی میشه این چه طرز اومدنه نمیگی سکته میکنم لبخند کمرنگی نشست رو لبام روبه روش نشستم: خدانکنه
: این داستان یه گل داره گل همیشه بهاری که این روزا پژمرده است چون محکومه محکوم به توهین شنیدن ولی مگه گلا پاک نیستند محکومه به تنهایی چون نخواستن که کنارش باشن اما گل همیشه بهار داستان……بی گناهه بی گناهی که گناهکار شناخته شده و محــــــــــــکـــــــــــوم به عــــــــــذابــــــــــــه…پایان خوش مقدمه: “سیلی واقعیت رو درست اون وقتی می خوری که وسط زیباترین رویا هستی گاهی جلو آینه می ایستم خودم را در آن میبینم دست روی شانه هایش میگذارم و میگویم: چه تحملی دارد….. دلت……
عماد تهرانی عاشق سماء دختر خاله اش، که از کودکی با هم بزرگ شده اند، میشود. به دستور دایی حاج رضا کیانی، بزرگ فامیل، سماء با لاجبار به عقد پسر حاج رضا در می آید. حاج رضا کیانی به عشق بین سماء و عماد پی میبرد و عماد را از خانواده ی کیانی طرد میکند. پدر عماد هم او را برای دور کردن از شرایط بهم ریخته ی خانواده به فرانسه می فرستد. اول رمان دفتر وکالت اشکان مبینی به ساعت دیواری خیرهمی شم. چقدر امروز زود گذ شت. مثل روزهای قبل٬ زود و تکراری. از ساعت ۸ صبح تا ۶ بعد از ظهر درگیرکال سهای دان شکده بودم. باز نزدیک امتحانها شده و دان شجوها تازه یاد شون اومده که رفع ا شکال کنن. انقدر از صبح برا شون حرف زدم که دهنم خ شک شده. تازه جل سه ام با یکی از نا شرها تموم شده. جون آدمو باال میارن تا برات یک کتاب چاپ کنن. هرچند که بیشتتتر ستتودو اونها میبرن ولی باز هم منتشتتو ستترت میذارن. یکی نیست بهم بگه به تو چه کتاب نویسی! برو دنبال وکالتو تدریست باش. کلافه به پرونده های رو میزنگاه می کنم. اوف! فردا از صتتبح باید برم دادگاه خانواده. نمیدونم چرا جوونهای ما خیال میکنن تنها راه حل مشکالت با همسرشون طالقه. به خودم میخندم و میگم: – حالا نه که خودت ازهمسرت جدا نشدی؟ خودم به خودم جواب میدم و میگم:
دو روی زندگی دختری پرورشگاهی تو سن هجده سالگی با آدمی به ظاهر معمولی ازدواج می کنه حالا پنج سال گذشته و دختر ساک بدست پیش محبوبترین مربی پرورشگاه بر می گرده تا براش تعریف کنه چیا به سرش اومده و شوهرش چطور ادمی بوده البته زمان زیادی لازم داره تا بتونه پرده از روی حقیقت برداره ظاهرمردی که شکیبه بهش سپرده شده بود تا تکیه گاه دل پر دردش باشه ، خیلی متفاوت تر از درونش بود اما زندگی که واینستاده دختر قصه ی ما فقط گذشته رو مرور کنه ؟زندگی در حین اینکه اون تو گذشته غرقه و دائم ازش فرار می کنه ، داره بی وقفه به سوی آینده حرکت می کنه اما انگار برگشتنش به نقطه ی شروع ، به همون پرورشگاه و پیش همون آدمهایی که این زندگی رو براش صلاح دیدن ،یه نقطه ی عطفه یه چرخش صد و هشتاد درجه ای برای دیدن روی دیگه ی زندگی اول رمان دو روی زندگی یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم از بالا بستم یه دسته از موهامو برداشتم و یه وری زدم یه شلوار مشکی چرم پوشیدم با شال آبی کاربونی به مانتو آبی آسمونی چون هوا سرد بود پالتو آبی کاربونی هم پوشیدم رژ صورتی مایل یه قرمز خط چشم ریمل زدم و ادکلن زدم ساعتم انداختم. گوشمو و کارتمو گذاشتم تو جیبیم .و لب تابمو همون جوری گرفتم دستم و سوییچ رو برداشتم رفتم پایین خونه تو سکوت فرو رفته بود یکم صبحونه خودم رفتم بیرون عینک مارکمو زدم و سوار ماشین شدم و به طرف مرکز خرید روندم .پشت چراغ قرمز واستادم که یه که ماشین دیگه…
دختری به اسم ه که تُرکِ تبریزه و مادرش رو وقتی هفت سالش بوده از دست داده و با پدرش که معتاده زندگی میکنه. روزای سختی رو میگذرونه و تنها کسی که داره دوستش مهنازه تا اینکه یه حاج آقایی که دوست باباشه میاد خونشون و باعث میشه….
رمان در مورد پسری به اسم فراز که بعد ۴ سال دوباره با دوستاش تو یه دانشگاه قرار میگیره و یه برخورد باعث میشه از یه دختری خوشش بیاد که اتفاقی میفته و زندگیش عوضه میشه… اول رمان توو پارک جنگلی نشسته بودم توو حال و هوای خودم بودم یهو یه دستی رو, رو شونه هام احساس کردم. علیرضا بله دیگه ما باید کل دنیا رو بگردیم تا آقا فراز رو پیدا کنیم. إ علی تو منو از کجا پیدا کردی؟ علی سالم علیکم آقا فراز ما رو دست کم گرفتی داداش؟ من پاتوق تو رو ندونم که اوضاع خیلی بد میشه. چطوری؟ ببخشید حواسم نبود سلام, هی بد نیستم. تو چطوری؟ علیرضا من خوبم به لطف تو. خب چه خبرا؟ هیچی, راستی بعد عمری رفتم دنبال کارای خدمت. علیرضا خب چی شد؟ رفتم معاینه پزشکی به خاطر دیوونگیم از سربازی معاف شدم. علیرضا خب عالی شد که ناکس تبریک میگم. کی گفته تو دیوونه ای؟ تو فقط یکم …شده ای. همه میگن. علیرضا همه بیخود می کنن با تو. جدی چرا معاف شدی حاال؟ یادته ساق پامو چند سال پیش عمل کردم به خاطر اون. علیرضا خوبه, یه تنوعی بده به زندگیت حال ما رو نگیر دیگه. حوصله ندارم بیخیال, شرو ور نگو تو دیگه! هستی و دختر کوچولوت چطورن علیرضا خوبن, دلش برا عمویِ بی معرفتش تنگ شده.. الهی….. یه سر بعد میام خونتون. علیرضا خوشحالمون میکنی, ولی تو االان نزدیک به هشتاد ساله که قراره بیای خونه من. راستش دیگه ازت نا امید شدیم. اما شاید این جمعه بیایی شاید.. کارم داشتی؟ علیرضا…
عسل عسل،دختری هفده ساله که بعد از سال ها تحمل مشکلات خانوادگی حالا باید شاهد طلاق پدر و مادرش باشد و باید زندگی بدون مادر را تحمل کند … اول رمان عسل همیشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت کنم اما هرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم را عملی سازم. امروز روز اول مهر است و روز تولد من… به راستی کسی جز من می داند که امروز هفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی غمگین به مادرم خیره شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در اتاق ها می چرخد تا مبادا چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من …آخ! که چقدر غمگینم. مادر با آن کت و دامن سپید رنگ شبیه فرشته ها شده و همین بر اندوه پدرم می افزاید.. پس از سال ها مشاجره سر انجام امروز روز رهایی مادر است و این همان چیزیست که او در آرزویش بود یعنی برای همیشه رفتن. ساعت نه صبح به دادگاه می رفتند و پدر تنها بر می گشت و ما دیگر مادری نداشتیم هر چند که تا پیش از این هم زیاد حضورش را احساس نمی کردیم به خصوص فواد برادر یکساله ام که هرگز گرمای آغوش مادر را حس نکرد ، به خاطر دارم وقتی اوفهمید که فواد را باردار شده است ، فقط گریه کرد و سر انجام تصمیم گرفت او را از میان بردارد و در این راه هر کاری که می توانست انجام داد ، اما گویی به خواست خدا او
حرمت عشق عشقی پر از دردسر ، بچه بازی های عشق ، نادیده گرفتن نیمی از خودت و سرانجام عاقبتی تلخ… رمان پیشنهادی: دانلود رمان خط و نشان دانلود رمان خدمتکار هات من
: ڪاش بدونے نازنینم ڪار دل چہ بے حسابہ تڪ و تنها شدم اینجا توے دنیاے مجازے ڪاش بدونے جز محبت ندارم بہ تو نیازے دیگہ حرفام شدہ تڪرار،همہ روے هم تلمبار خب بگو برو بمیر من بگم بمونم اینبار چجورے دلت اومد ڪہ بشے یہ عشق فرارے نازنین یادت باشہ ڪہ بودہ بین ما قرارے مگہ نگفتہ بودم مے میرم تنهام بزارے؟ مگہ از احساے قلبیم بہ خودت خبر ندارے؟ عشق تو درمون دردم بیا نازنین من تا دوبارہ دورت بگردم خلاصه: داستان ما درمورد یه دختر خوشگل چشم آبی هست ک قراره با این چشماش پسر داستانمونو خل کنه میخواد سرویس خواب اتاقشو که قدیمی شده عوض کنه اما این کار خیلی گرون براش تموم میشه درگیر یه حس ناب و دردسر ساز به نام عشق میشه اما زندگیش تباه میشه اونم به دست سهند پسر عموش طوری که کابوس زندگیش میشه
: دستانم روی نت ها می لغزد و صدایی شبیه زندگی جاری می گردد بر این لحظه ی زندگی…براین لحظه که چشمانت را با قلبم آشنا کرد و نفس هایم را بانام زیبایت… تولدی دوباره درونم شکوفا شد با دیدارت و من همه ی این زیبایی ها را مدیون چیزی هستم که سمفونی عظیمی را در وجودم جا گذاشته.
: رمان انتقام ماهور در مورد دختری به اسم ماهور که شخصیت اصلی این رمانِ زندگی ماهور از دوران کودکی با فرازو نشیب ها و سختی های بسیار همراه بوده تا اینکه بعد از ورود به دانشگاه اتفاقاتی براش می اُفته که زندگیش رو تحت الشعاع قرار میده شخصی ناشناس وارد زندگی ماهور و خانواده اش میشه که از راز های گذشته پرده بر میداره/////
خوب نایاب من نیلوفر دختری نازدانه و مهربان ، بدون آنکه بداند …در پی رد کردن عشق پسرعمویش سناریوی یک فاجعه را می نویسد .در پس این فاجعه کسی که قلب نیلوفر را به طپش میاندازد سر راهش قرار میگیرد . دقیقا در سالروز آن فاجعه ، فاجعه ای دیگر زندگی نیلوفر را نابود میکند .از خانواده طرد میشود و به مادر بزرگ مادریش پناه میبرد … رمان پیشنهادی: دانلود رمان فقط تو بیا
: جلوتر میکشمش! محکم ترش میکنم! این یک تکه پارچه را… روسری ام را میگویم! حجابم را… همان که انگشت رویش گذاشتی! همان که به خاطرش رفتی! بهانه ات را میگویم… رفتی… بهانه ات اما هنوز هست! رفتی! بی توجه به حرف مردم! وتو باز میگردی…! ومهم نیست مردم چه میگویند! مردم باید همیشه حرفی برای گفتن داشته باشند! … پایان بسیار خوش و جالب
آتریسا دختری محجبه که از گذشتش هیچ چیزی نمـیـدونه تا این که با صمـیمـی ترین دوستش به سفری عجیب و پر رمزو راز مـیره پادشاه گرگینه ها عاشق این دختر محجبه مـیشـه و… رمان پیشنهادی: دانلود رمان بی تابی دانلود رمان قلب های زنگ زده دانلود رمان لذت هم آغوشیت
: گاهی در تاریکی و ظلمات، تنها کورسوی امیدی میتواند، از قعر ناامیدی به اوج امیدواری برساندمان و لبخند خدا را بدرقهی راهمان کند.
: عادی میشه!عادت میکنی!به همه چیز؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا…ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی…عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده…عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم درنیومده مثلِ قبل…عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت،به شب بخیر نشنیدن،به فاصله بین انگشتات که خالیه…عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات،به یادِ حرفاش افتادن وسطِ گریه و کشیده شدنِ لبات و بیشتر شدنِ اشکات…
: فرزند نه ماهه ی خانواده ی محمدی بر اثر بی احتیاطی میمیرد.یلدا و احسان هر کدام دیگری را در مرگ فرزندشان مقصر می دانند.زوج خوشبخت دیروز رابطه شان سرد و تیره شده کیوان و پگاه سعی میکنند آن ها را به زندگی باز گردانند و …
دیوانه ها نمی خندند آماتیس قصه ی ما… نه ، نه! ببخشید! واقعیت ما یه دختره مثل من و تو با یه تفاوت بزرگ!آماتیس یه تجربه ی بد تو زندگی ش داشته تفاوتی که نتونسته بگه تجربه ای که نمیخواد تجربه ش کنه وقتی وارد دانشگاه می شه زندگی ش وارد یه مسیر تازه می شه آماتیس ناخواسته وارد یه بازی بد میشه بازی ای که ممکنه جونش رو هم بخطر بندازه یه مسیر ناخواسته با کلی دیوونه های عاقل! با کلی خون پاک! و با کلی خطر شیرین! و خنده های دردناک! دیوانه ها نمی خندند رمان پیشنهادی: دانلود رمان بهانه زندگی
: دختری به اسم آسمان که برای ادامه تحصیل به تهران میاد وبه دلیل یک فوضولی کوچولو بااتفاقات ترسناک و گاه هیجان انگیزی روبه رومیشه. شروع داستان باکل کله ولی کم کم ترسناک میشه من توی این رمان سعی داشتم و باهم به تصویر بکشم.
: داستان از اونجا شروع میشه که آروان شخصیت رمان ما یه پیشنهاد به ترانه میده و باعث میشه زندگی دوتاشون به هم گره بخورهیه ازدواج اجباری از طرف خانواده ها که باعث رخ دادن لحظه هایی زیبایی میشه این چه طرز اومدنه نمیگی سکته میکنم….
: هانا دختر درس خونی بود که یه هفته بعد فوت پدرش از خونه اجاره ایشون میندازنش بیرون اون که مادرشم از دست داده ، واقعا نمیدونه باید چیکار کنه؟؟ از طرفی فشار زیادی از طرف نادر پسر شمسی خانم صاحب خونه هانا روی اونه نادرکه پسر تقص محله و همیشه بیکار توی کوچه پلاسه به هانا پیشنهاد ازدواج داده از قضا دقیقا همون شب یکی از پسربچه های علاف هم سن خود هانا که از مامورا فرار کرده میاد تو خونه هانا قایم میشه و این میشه سراغازی واسه اشنایی این دو تا هانا بعد رفتن به مدرسه تصمیم میگیره بره قبرستون پیش بابا و مامانش که یهو سر از گیم نت ماهیار در میاره و دوباره با ماهیار روبرو میشه
از من یه دختر شر و شیطون یه روز که قرار با دوستاش بره بیرون که به طور اتفاقی با یه پسری برخورد میکنه که اون پسره یکی از بهترین دوستای برادرشه اما خبر نداره که این اخرین برخودشان نیست یه دختر شر و شیطون که مث نسیم بهاری لطیفه یه پسری پسره مغرور که مثل سنگه و غیر قابل نفوذ امروز صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم یه نگاه به صفحش انداختم دنیا بود بابی حوصلگی جوابشو دادم… بدون هیچ جوابی گوشیو قطع کردم از جام بلند شدم رفتم حموم یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون از تو کمدم یه شلوار مشکی با یه بلیز سفید دراوردم و پوشیدم از اتاق اومدم بیرون طبق معمول کسی جز زهرا خانم تو خونه نبود سریع رفتم کنارش…. سلام زهرا خانم پس مامانم اینا کجان زهراخانم=سلام عزیزم خوبی, صبح مادر بزرگتون زنگ زدن و گفتن که مادرتون بره اونجا مادرتونم رفتن پدرتونم هم رفتن کارخونه اقاکیارش هم رفتن باشگاه اهان منم الان میخواستم با بچه ها برم بیرون زهراخانم= با رها و دنیا دیگه اره دنیا=برای ناهار میای دیگه معلوم نیس.. رمان پیشنهادی: دانلود رمان ضربان زندگی دانلود رمان افسون سردار دانلود رمان لب اناری
دختری که برای درس خواندن به خارج از کشور رفته است و در انجا متوجه می شود که یکی از استاد اشنایی یکی از فامیل های ان ها است که عاشق اون میشه و البته اختلاف و لج بازی هایی هم دارنکادوهایم را روی تخت گذاشتم و در اتاقم را بستم و گوشه ای از تخت نشستم و دوباره نگاهی به کادوهای روز تولدم انداختم.